فرزندم سلام.
سلام به روحِ زندگی که وامدارِ بودن توست. وامدار تو، وقتی هنوز میتوانی بخندی، بباری، آواز بخوانی و جاری باشی.
نامهات که رسید بیناتر شدم. انگار پیراهن یوسف را به چشم مالیدهام. کلماتات بوی شاخههای ترِ اواخرِ زمستان را میدهند. شاخههای پا به ماه که زمستان را به هوای نفس بهاران، دوام آوردهاند.
خوشحالم که هنوز ماه، میهمان چشمهایت میشود و هنوز به آیات وحی که در کوه و دشت میبارد، ایمان داری. شادم که هنوز میتوانی همسایهی باران باشی و به گلهای نوشکفته سلام کنی.
سلام مرا به آیههای وحی برسان. چه وقتی از گلوی پرندگان میتراوند و چه زمانی که در چرای گوسفندان، پاسخ میشوند. سلام مرا به هر چه از جنس تازگی و بازیهای کودکانه است برسان.
من اینجا در گورستانِ «چشمه ایوب» نشستهام. زیر درختی که سایهاش جوانتر از خودش است. نشستهام و برای تو مینویسم. به این فکر میکنم که درختان اجازه نمیدهند عبور زمان و گذر عُمر، سایههایشان را پیر کند.
فرزندِ خوبم! در میان سبزه و گلزار که میآیم بیش از همه ورد «یا حیّ» بر زبانم است. فکر میکنم رسولان حقیقی خداوند کسانی هستند که مُبلّغِ زندگی و ارزشمندی آنند. چرا که احترام به زندگی، احترام به خدای «حیّ» است.
بکوشیم تا تجلّی وصفِ هستیبخشیِ خداوند باشیم. یاوران زندگی و ثناگویان حیات.
زیر سایهی این درخت پیر و مست از بوی علفهای تازه به مادرم فکر میکنم. به من زندگی بخشید و خود رفت. احساس میکنم ادای دین من به او، تنها از طریق پاسداشتن زندگی ممکن است. محافظت از جریان زندگی در من، که هدیهی اوست.
شاید علت بازگشت من به بخارا، آنهم بعد از این همه سال دوری، برایت راز باشد. زلالترین حس ایمان را من از آواهای مادرم به یادگار دارم. من پیِ ایمان گمشدهام به بخارا برگشتم. نَفَس گرم مادرم را اینجا بیشتر در مییابم. زیر درخت آلوچهای که مرا یاد خندههای کودکیام میاندازد بوی شیرین خدا را استشمام میکنم. همان درخت آلوچهای که پدرم آیات آغازین سورهی علق را به گوشم خواند و گفت: این محمد نیست که مخاطب وحی است، تویی که تنها مخاطب زمزمههای خدا هستی. اینجا همهی ضمایر، مفردِ مخاطباند: إقرأ باسم ربّک الذی خلق...
من میخواهم همینجا خاکم کنند. وصیت کردهام، گر چه مطمئن نیستم به خواستهام عمل کنند. همینجا، زیر درخت آلوچهای که من همزمزمهی خدا شدم. در گوش من گفت: بخوان. و من لبریز شدم.
بخوان! بخوان! بخوان!
جهان را، آفتاب را، انسان را، درخت را، عشق را.
بخوان، اما به نام پروردگارت. در هر خواندنی، نام او را روانه کن و در هر آوایی، یاد او را همراه. زندگی با فرض خدا، خواندنی است. چرا که بدون خدا، جهان عاری از راز و حیرت میشود. خدا، ضامن رازناکی جهان است. نه نه، خدا، رازِ جهان است.
جهانِ عاری از راز، خواندن ندارد. جهان را با خدا بخوان. دهان به دهان خدا.
میدانی؟ به گمان من رسالت اصلی مردان حق این است که به ما گوش دادن بیاموزند. گوش دادن به زمزمههای جاری خدا. چه کاری از این ارزشمندتر که کمک کنی گوشهای بیشتری آشنای زمزمهی خدا شوند. به نظر من ترجمهی مناسبِ وحی، زمزمه است.
برای شنیدن زمزمهی خدا باید نشنیدن صداهای مزاحم دیگر را تمرین کرد. غربال کردن صداها، کوششی ایمانی است.
ماجرای ستون حنّانه را برایت گفتهام. ستونی چوبی که تکیهگاه پیامبر بود و از فراق پیامبر، به فغان آمد:
استن حنانه از هجر رسول
ناله میزد همچو ارباب عُقول
ما هم باید یاد بگیریم که حنانه شویم.
بنواخت نورِ مصطفی، آن استن حنّانه را
کمتر ز چوبی نیستی، حنّانه شو، حنّانه شو
دوست دارم به جای ناله کردن بگویم آواز خواندن. نجوا کردن. آنقدر نجوا و نیایش کنی، که حنانه شوی.
مصطفی در دل ما گر ره و مسند نکند
شاید ار ناله کنیم استن حنّانه شویم
--
به ناله کار میسر نمیشود سعدی
ولیک نالهی بیچارگان خوش است بنال
اگر خدایی نباشد، یا باشد و از تو دور، همین خداپویی، همین دلدل کردن و تپیدن، همین زمزمهها و نالهها، ما را «حنّانه» میکنند. اهل آواز میشویم و آیا آنان که زمزمه میکنند با آنان که زمزمه نمیکنند برابرند؟
انقدر زمزمه کن تا زمزمِ خدا از درون تو بجوشد. آنقدر هاجروار سعی کن تا از میان صفا و مروه، چشمهای سبز شود.
هاجر باش.
فرزندم! هاجر باش.
گفته است: «وَالذینَ جاهَدوا فِینا لَنَهدیَنّهُم سُبُلَنا»(عنکبوت/۶۹)
قدمهای بیتاب و عاشقِ هاجر اگر نبود، چشمهای زمزمه نمیکرد. زمزمی نبود.
فرزندم!
«همه ذرههای خاکت، دلِ بیقرار بادا»