عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

گونه‌ای مسلمانی (۱۷)

«فرزند خوبم، سلام. دلت صبح.


مرا ببخش که نتوانستم قبل از عزیمت و بازگشت به بخارا، تو را ببینم و با تو وداع کنم. وداع کردن با کسانی که دوست‌شان دارم مرا تا جزیره‌ی اشک می‌بَرَد و من دیگر تابِ سفرهای دریایی را ندارم. می‌دانم که درک می‌کنی و از من می‌گذری. آمرزنده باش.


آمرزش. چه تعبیر لطیفی! خدا آمرزگار است و می‌دانم تو نیز همواره خواهی کوشید تا آمرزگار بمانی. البته خدا آموزگار هم هست ولی آنکه آمرزش نمی‌داند، در آموزش ناکام خواهد ماند. آمیزشِ آموزگاری و آمرزگاری، معجزه می‌کند.


می‌دانم که می‌فهمی خداحافظی کردن آن هم به شیوه‌ای که چشم‌ها را درگیر کند، تا چه اندازه دشوار است و ناتوانی مرا از بازتجربه‌‌ی این وزن سنگین، درک می‌کنی. من دیگر در آستانه‌ی شصت سالگی‌ام و احساس می‌کنم گذر سال‌ها و تجربه‌ها، تنها نحیف‌تر، شکننده‌تر و کم‌طاقت‌ترم کرده است.


در این عُمر کم‌بهره، ذوق پدر شدن را نچشیدم؛ اما احساس می‌کنم تو فرزند منی و از امتزاج آشنایی و حیرت، به زندگی من آمدی. 


یاد تو را عزیز خواهم داشت و نام تو را در هر گوشه‌ی آبی‌رنگی به خامه‌ی خیال، مشق خواهم کرد. مشقِ عزیزِ دوستی، ضروری‌ترین مشق در مدرسه‌ی زندگی است.


اکنون و در این آستانه‌ی هول و بُهت، آموخته‌ام که ثروتی جز آشنایی‌ها، دوستی‌ها و دیدارهایم نداشته و ندارم و به تعبیر مرغابیِ ابدیِ تبریز «در جهان هیچ کار ندارم الا دیدار». 


قرآن به ما تعلیم می‌دهد که با آنان که اهل «یک‌رنگی» و «نیایش» هستند، هم‌نشین باشیم: «وکونوا مع الصادقین»، «واصبِر نفسَکَ مَعَ الذین یَدعونَ ربَّهم بالغداةِ و العَشیّ»... و ارزنده‌ترین سهم من از زندگی معاشرت با ساکنانِ حریمِ نیایش و یکرنگی بوده است. کسانی که زمزمه‌های هستی را می‌شنوند و می‌توانند در گوش کائنات، نجوا کنند. کسانی که جان‌شان را بی‌نقاب، دوست‌تر می‌دارند و کودکانه سادگی می‌کنند. 


یاد و خاطره‌ی سال‌های اقامتم در تالشِ سبزِ تو، رشته به رشته نخ به نخ در جانم بافته شده است. پگاه سواحلِ خزر و هنگامه‌ی طلاکوبی شالیزارها و وقتِ خنکِ باران‌های بی‌مضایقه، در من خواهد ماند و هر گاه که سبزای جوانِ درخت‌های آلوچه را به خاطر بیاورم، چهره‌ی دوستانِ آنجا و به ویژه تو، در افق نگاهم ترسیم می‌شود. من مردِ فراموش کردن نبوده و نیستم و فکر می‌کنم شرفِ آدمی به این است که زیبایی‌ها، مهربانی‌ها و دوستی‌ها را همیشه زنده و تازه، در خود حفظ کند؛ ور نه، هیچ سنگی زمزمه‌ی رودخانه‌‌ای را که خشکیده به یاد نمی‌‌آورد. من نمی‌خواهم سنگ باشم. من یک انسانم. زمزمه‌های مرا از یاد مبر.


دو ثروت عظیم در تو هست که امیدوارم از گزند باد و باران مصون بماند: پرسیدن و حیرت کردن. 

قلب زندگی به پرسش و حیرت، می‌تپد. نه پرسیدن را باید قربانی حیرت کرد و نه حیرت را با پرسش‌ها، طاق زد. جایی است که باید بپرسی تا از ظلمت نادانی و ظلم استبداد در امان باشی و جایی است که باید حیرت کنی تا از بختِ تنفس دهان به دهان با آسمان، برخوردار باشی.


بپرس، حیرت کن و در آتشدان زندگی بِدَم.


فرزندِ آشنای دل! ژرف‌ترین سخنی که برایم نقل کردی آن بود که «جهان را نوازش کن!» این سخن گرامیِ سهرابِ تو، روحِ فرزانگی است. اغلب ما جهان را مصرف می‌کنیم و اندکند کسانی که می‌توانند جهان را ناز کنند و بنوازند. 


من می‌افزایم که: «جهان را به آواز در آور» و می‌دانم که تا اهل نوازش جهان نباشی، آوازهای جهان را نخواهی شنید.


آوازهای هستی به گوش کسانی می‌رسد که آن را ناز می‌کنند. هر سال، بهار، از طرفِ من گل‌های نازِ حیاط مادری‌ات را ببوس. اگر فکر می‌کنی ظریف‌تر از آنند که بوسه‌ات را برتابند، با فاصله‌ای کم، نازشان کن. 


چرا فکر می‌کنیم تنها فرزندان و کودکان هستند که نیازمند نوازش‌اند؟ چرا از یاد بُرده‌ایم که گاوهای فروتن و نجیبی که در مزارع دروشده‌ می‌چمند، نوازش می‌خواهند. درخت‌های پیر و سر به زیر هم.


قرآن می‌گوید سلیمان پیامبر، اسب‌هایش را ناز می‌کرد و بر گردن و پاهای‌شان دست می‌کشید(فَطَفِقَ مَسحاً بِالسُّوقِ و الاعناق). می‌گوید داود که غزل‌گویان نیایش می‌کرد، کوه‌ها و پرندگان با او هم‌نوا می‌شدند(یا جبالُ أوِّبی مَعَهُ و الطّیر). خیلی جالب است می‌دانی؟ حتا کوه. کوه‌ها هم آواز می‌خوانند، گر چه صدای تنهایی‌شان آنقدر بلند است که آوازهای‌شان را به سختی می‌شود شنید.


می‌دانی پیامبر ما، وقتی نگاهش به کوه احد افتاد، گفت: «هذا جبلٌ یُحبُّنا و نُحبُّهُ»؟ یعنی این کوهی است که ما را دوست دارد و ما نیز دوستش داریم. 


چه فکر می‌کنی؟ پیامبر که شعر نمی‌گفت. یعنی کوه هم می‌تواند انسان را دوست داشته باشد؟ این خیال شاعرانه است یا حقیقتی که فرزانگان با ما در میان می‌گذارند؟


فرزندم! فرزندم! فرزندم! می‌خوانی و می‌گذری؟ نه نه!  درگیر شو: کوه هم دوست می‌دارد!


باز هم برایت خواهم نوشت و حتی اگر از سرِ دل‌آزردگی پاسخ نامه‌ام را ندهی، همچنان خواهم نوشت. من با نوشتن برای تو، جاری می‌شوم. 


فرزندم! نبضت را با نبض هستی، میزان کن!»


نامه‌ی احمد بخارایی را که خواندم اشک‌ریزان سراغ گل‌های ناز حیاط مادرم می‌روم. نزدیک غروب است و با رفتن خورشید، گل‌ها هم روی در هم کشیده‌اند. به یاد احمد بخارایی از دور و با فاصله، نازشان می‌کنم. نامه را می‌بوسم و به خانه بر می‌گردم.