زیر درخت بید مجنونی نشستهایم. آشفتگی این درخت را دوست دارم. راز زیباییاش در همین پریشانی آسوده است. شاخههای افشان و شاعر این درخت، آبروی جنون است. بید مجنون، شوریدهتر از همیشه، حضور باد را مغتنم شمرده و رهایی را تجربه میکند. حال خوش این درخت به ما هم سرایت میکند. نمیدانم چرا در این لحظههای بسط و بیوزن، به شیخ احمد بخارایی رو میکنم و میپرسم: "شما هم غم دارید؟ بزرگترین غمتان چیست؟"
میگوید:
بزرگترین غمم این است که نمیتوانم با آنچه دوست دارم یکی شوم. نمیتوانم از فاصلهای که میان من و نامن است عبور کنم. این احساس جدابودگی و فاصلهمندی، درونم را مدام میخراشد. داستان زندگی ما، داستان فاصلههایی است که نه میتوان درنوردید و نه میتوان نادیده گرفت. شاید هر دینی، کوششی است برای حل مسألهی فاصلهها و تسلی دادن رنج ناشی از جدایی. جداماندگی از آنچه در اطراف ما میتپد و میدرخشد.
فاصلهای که میان من این شاخهی بیقرار درخت بید است، آزارم میدهد. فاصلهای که میان من و آوازهای تُرد این پرنده است نهادم را آشوب میکند. فکر میکنم این تمنای سوزان، رفتهرفته آدم را از پای در میآورد و هر چه نهاد کسی نازکتر باشد، بهرهی بیشتری از این درد خواهد داشت. بهرهای که هم جگرشکاف است و هم آسماننشان.
بزرگترین غم من این است که همیشه فاصلهای هست. با این حال، اگر چه نمیتوان در روح آب، جاری شد، اما میتوان گوش را نزدیک دیوار بُرد و بانگ آب را نوشید.
"ناگهان انداخت او خشتی در آب
بانگ آب آمد به گوشش چون خطاب
چون خطاب یار شیرین لذیذ
مست کرد آن بانگ آبش چون نبیذ"
غمم این است که همهی وجودم دل نیست و همهی دلم به وسعت جهان نیست.
فکر میکنم اینکه عارفان مرگ را دوست میداشتند به همین خاطر است. انگار تنها مرگ میتواند دیوارهای هویت جداساز ما را فروبریزد و ما را با جهان، یگانه کند. انگار مرگ، ما را به رَحِم جهان باز میگرداند.
یکی است که مرگ را دوست دارد چرا که از زندگی بیزار و گریزان است و یکی است که مرگ را دوست دارد از بس که شیفتهی زندگی است. یکی از دلسیری و ملال، طالب مرگ است و دیگری از شدّت اشتیاق. سفیان ثوری میگفت: "اگر جایی مرگ دیدید برای من بخرید" و مولانا میگفت: "ای حیات عاشقان در مُردگی". با اینهمه، باید به دنبال راه حلهای دیگری بود و به تعبیر شاعر "مرگ را دانم ولی تا کوی دوست / راه اگر نزدیکتر دانی بگو"
شاید راه نزدیکتر، طریقت "نیایش" و "محبت" است.