تو خدا نیستی، من خدا نیستم، دیگری خدا نیست.
همه در خدا نبودن برابریم و حق و امتیاز ویژهای در برابر هم نداریم. این از حرفهای بنیادین قرآن است. وقتی بپذیرم که خدا نیستم یعنی پذیرفتهام که به تو نگاه برابر داشته باشم و به خودم اجازهی اعمال قدرت بر تو ندهم. تو را اجبار نکنم. تو را تحت سلطهی خود قرار ندهم. تو را پایبند خود نکنم.
داوری کردن، کار خداست. اعمال قدرت کردن هم. این دو کار، کارِ خدا است. ما خدا نیستیم.
«۱۸ سال است که بخارا را ندیدهام. ۱۸ سال است که مهاجرم. همیشه مهاجر بودهام، حتی وقتی در وطنم بخارا بودم. هجرت از خیالی به خیالی. از خدایی به خدایی. از خدایی که غریو میکشد تا خدایی که زمزمه میکند. هجرتهایی که در قلمرو دل اتفاق میافتند دریاییترند. من بارها دل به دریا زدهام و بارها در اعماق دریاها مُردهام.
فرزندم، فرزندِ خوبِ همیشهام. دلم را بیشتر از همه برای تو گفتهام.»
شیخ احمد بخارایی کنار بخاری نفتی نشسته است، انگشتهای کشیدهی بیقرارش را در هم قفل کرده است و با چشمانی که طعم ابرهای آبستن دارند، برایم حرف میزند. بیش از آنکه کلماتش مجذوبم کنند، احتشامِ آشنای لحنش درگیرم میکند. به سختی خود را از جاذبهی آهنگ کلام نجات میدهم تا به کلماتش فکر کنم.
«وطن همه جوره خوب است، الّا اینکه مجالِ روان شدن را از آدم میگیرد. سیّال شدن را سخت میکند. و من میخواستم از نو هویت خودم را بیافرینم. فارغ از گذشته و انتظارات اطرافیانم. این بود که بخارا را ترک کردم. دلم میخواست مسیحی شوم. احساس میکردم بشارت مسیح میتواند دلم را رودخانه کند. خدایی میخواستم که پدر باشد. که زمین بیاید و برای من و گناهان من رنج بکشد. همرنجم باشد و تنها در میان سه حرف عین شین و قاف، خانهاش باشد. مدتی کوتاه مسیحی شدم.
دیری نگذشت که فهمیدم رستگاری در تغییر کیش یا انتخاب دینی خاص نیست و آنان که فکر میکنند نفسِ تعلق به آیینی خاص، نجاتبخش است، به تعبیرِ قرآن گرفتارِ «أمانیّ / آرزوها» شدهاند. قرآن میگوید اهلکتاب گمان میکردند به صِرف اینکه تعلق به کیش عیسی یا موسی دارند، اهلنجاتند و هر کاری هم کنند جز مدتی معدود، مکافات نمیشوند. قرآن میگوید چنین نگاهی، یکسره آرزواندیشی است (وَقَالُوا لَنْ یَدْخُلَ الْجَنَّةَ إِلَّا مَنْ کَانَ هُودًا أَوْ نَصَارَى تِلْکَ أَمَانِیُّهُمْ) و به ما هشدار میدهد که فرجام نیک و رستگاری به مشی و کوشش ما بسته است و نه انتساب ما به کیشی خاص (لَیْسَ بِأَمَانِیِّکُمْ وَلَا أَمَانِیِّ أَهْلِ الْکِتَابِ مَنْ یَعْمَلْ سُوءًا یُجْزَ بِهِ وَلَا یَجِدْ لَهُ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَلِیًّا وَلَا نَصِیرًا) و عاقبت و نهایت ما را کوشش و منش ما رقم میزند و نه آرزوهای ما.
فهمیدم که دین، کشتی نجات نیست که گمان کنیم همین که سوارش شدیم به ساحل امن میرسیم. دین، شنا کردن است و برای رستگاری لازم است پیوسته شنا کنی...
دیری نگذشت که فهمیدم من با زبان مسیحیت نمیتوانم زمزمه کنم. درست احساس کسی را داشتم که از آغاز کودکی به فارسی حرف زده است و بعد از سالها که جهان را در زبانی خاص، تجربه کرده، سراغ زبانی دیگر میرود و میخواهد خالصترین عواطفش را با زبانی دیگر به شعر درآورد.
دوباره به اسلام برگشتم و کوشیدم آنچه را در مسیحیت از من دل میبُرد، در اسلام کشف کنم. آغاز کردم به حفّاری و لایهروبی. به تدریج دریافتم که در اعماقِ اسلام، همان ماهیهای شفّافی را میتوانم تماشا کنم که در مسیح میجُستم. محمد را مسیحانه دیدم و الله را پدرانه تجربه کردم.
خواستم دوباره به بخارا برگردم که خبر رسید مادرم از دنیا رفته است. تصورِ بخارایی که دیگر میزبان صدای مادرم نبود، دلم را میآزرد.
بخارا بدون حضور مادرم، ایمن نبود. تصمیم گرفتم بخارا را در خیالم بسازم و در آن زندگی کنم.»
اولین بار بود که دلم برای شیخ احمد به درد آمد. در او کودکی را دیدم که گوشهی اتاقش آهسته میگرید. دلم برای بخارا سوخت. بخارایی که از امنیت، خالی شده بود.
جادوزدهی کدام خیالِ صورتی، زُل زدهای به زمان؟ کدام گوشهی این آسمانِ بیقرار میتواند خاکریز آرزوی تو باشد؟ اشتیاق تازهی چشمهای تو آنقدر تر است که میشود خاطرات خشکیده را به طراوت آن پیوند زد. در چراغانیِ حضورِ سرشارت که آمیزهای از عصمت و عصیان است، چه شبها که میتوان تا خودِ صبح، ستاره شمرد.
میشود کلماتم را به افسونِ این خیرگی راه دهی؟ میشود در خوابهای من، ترجمه شوی؟ میشود دوباره به آسمانها بگویی، به رنگ نگاه تو بازگردند؟ میشود رؤیاها و چشمهایت را تکثیر کنی؟ میشود مسافت ازل تا ابد را یکتنه پُر کنی؟ میشود دست در گردن خدا بیندازی و درگوشی به او بگویی بیشتر نسیم بفرستد؟ من فکر میکنم چشمانِ رؤیازدهی تو عرشِ صبحدمان است.
آی، شکوهِ بیهمتایِ هنگامهی خیال و خواب... آی تازگیِ غبطهانگیز... مرا اینجا خاک کن. میانِ همین شوقِ پیش از خواب. همین آرزوهای ناب.
پرسشهایی هستند که با پاسخ، آرام نمیگیرند؛ با ورزیدن، قرار میگیرند.
یعنی پاسخشان حرف نیست، بلکه شیوهای زیستن است. ایراد ماست که گمان میکنیم میشود پرسشهای اساسی زندگی را پاسخ گفت. نه تنها لذت و معنا، که به گمان من جستجوی خدا نیز، کموبیش به همین شیوه است. اروین یالوم مینویسد:
{هر چه فرد بیشتر جویای خوشی باشد، شادی بیشتر از او میگریزد. این دید باعث شد فرانکل بگوید: «نمیتوان در پی شادی رفت؛ شادی از پی انسان میآید.» اَلِن واتس میگوید: «درست همان زمان که در جست و جویش هستی، از دستش میدهی.» پس لذت هدف نهایی نیست بلکه پیامد جست و جوی فرد برای معناست.
… هر چه بیشتر در پیِ لذت باشیم، بیشتر از ما میگریزد. فرانکل میگوید لذت محصول معناست و جست و جوی فرد باید به سمت معنا هدایت شود. من معتقدم جست و جوی معنا نیز به همین اندازه ضد و نقیض است: هر چه بیشتر با منطق و استدلال در جست و جوی آن باشیم، کمتر مییابیمش؛ پرسشهایی که فرد در برابر معنا مطرح میکند، همواره از پاسخها بیشتر عمر میکنند.
معنا را نیز مانند لذت باید از مسیری غیر مستقیم بجوییم.. احساس پُرمعنایی محصول تعهد است. تعهد منطقاً پرسشهای مهلکی را که از منظر کهکشانی بر میخیزد، رد نمیکند ولی موجب میشود این پرسش ها اهمیت چندانی نیابند. معنای این گفتهی ویتگنشتاین هم همین است که: «راه حل مسئلهی زندگی در پاک کردن مسئله است.»
با مرگ، آزادی و تنهایی باید مستقیماً گلاویز و دست به گریبان شد. ولی وقتی نوبت به پوچی میرسد، درمانگر باید به بیمارانش کمک کند از پرسش فاصله بگیرند: به جای غوطهوری در معضل پوچی، راه حل تعهد را برگزینند. پرسش دربارهی معنای زندگی همان طور که بودا اندرز داده،کمال نمیآورَد. باید در رودخانهی زندگی غوطهور شد و اجازه داد پرسش نیز به راه خود رَوَد.»} (روان درمانی اگزیستانسیال، دکتر اروین د. یالوم، مترجم دکتر سپیده حبیب، نشر نی)