عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

گونه‌ای مسلمانی (۱۳)

«۱۸ سال است که بخارا را ندیده‌ام. ۱۸ سال است که مهاجرم. همیشه مهاجر بوده‌‌ام، حتی وقتی در وطنم بخارا بودم. هجرت از خیالی به خیالی. از خدایی به خدایی. از خدایی که غریو می‌کشد تا خدایی که زمزمه می‌کند. هجرت‌هایی که در قلمرو دل اتفاق می‌افتند دریایی‌ترند. من بارها دل به دریا زده‌ام و بارها در اعماق دریاها مُرده‌ام.

فرزندم، فرزندِ خوبِ همیشه‌ام. دلم را بیشتر از همه برای تو گفته‌ام.»


شیخ احمد بخارایی کنار بخاری نفتی نشسته است، انگشت‌های کشیده‌ی بی‌قرارش را در هم قفل کرده است و با چشمانی که طعم ابرهای آبستن دارند، برایم حرف می‌زند. بیش از آنکه کلماتش مجذوبم کنند، احتشامِ آشنای لحنش درگیرم می‌کند. به سختی خود را از جاذبه‌ی آهنگ کلام نجات می‌دهم تا به کلماتش فکر کنم.


«وطن همه جوره خوب است، الّا اینکه مجالِ روان شدن را از آدم می‌گیرد. سیّال شدن را سخت می‌کند. و من می‌خواستم از نو هویت خودم را بیافرینم. فارغ از گذشته و انتظارات اطرافیانم. این بود که بخارا را ترک کردم. دلم می‌خواست مسیحی شوم. احساس می‌کردم بشارت مسیح می‌تواند دلم را رودخانه کند. خدایی می‌خواستم که پدر باشد. که زمین بیاید و برای من و گناهان من رنج بکشد. هم‌رنجم باشد و تنها در میان سه حرف عین شین و قاف، خانه‌اش باشد. مدتی کوتاه مسیحی شدم. 


دیری نگذشت که فهمیدم رستگاری در تغییر کیش یا انتخاب دینی خاص نیست و آنان که فکر می‌کنند نفسِ تعلق به آیینی خاص، نجات‌بخش است، به تعبیرِ قرآن گرفتارِ «أمانیّ / آرزوها» شده‌اند. قرآن می‌گوید اهل‌کتاب گمان می‌کردند به صِرف اینکه تعلق به کیش عیسی یا موسی دارند، اهل‌نجاتند و هر کاری هم کنند جز مدتی معدود، مکافات نمی‌شوند. قرآن می‌گوید چنین نگاهی، یکسره آرزواندیشی است (وَقَالُوا لَنْ یَدْخُلَ الْجَنَّةَ إِلَّا مَنْ کَانَ هُودًا أَوْ نَصَارَى تِلْکَ أَمَانِیُّهُمْ) و به ما هشدار می‌دهد که فرجام نیک و رستگاری به مشی و کوشش ما بسته است و نه انتساب ما به کیشی خاص (لَیْسَ بِأَمَانِیِّکُمْ وَلَا أَمَانِیِّ أَهْلِ الْکِتَابِ مَنْ یَعْمَلْ سُوءًا یُجْزَ بِهِ وَلَا یَجِدْ لَهُ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَلِیًّا وَلَا نَصِیرًا) و عاقبت و نهایت ما را کوشش و منش ما رقم می‌زند و نه آرزوهای ما. 


فهمیدم که دین، کشتی نجات نیست که گمان کنیم همین که سوارش شدیم به ساحل امن می‌رسیم. دین، شنا کردن است و برای رستگاری لازم است پیوسته شنا کنی...


دیری نگذشت که فهمیدم من با زبان مسیحیت نمی‌توانم زمزمه کنم. درست احساس کسی را داشتم که از آغاز کودکی به فارسی حرف زده است و بعد از سال‌ها که جهان را در زبانی خاص، تجربه کرده، سراغ زبانی دیگر می‌رود و می‌خواهد خالص‌ترین عواطفش را با زبانی دیگر به شعر درآورد. 


دوباره به اسلام برگشتم و کوشیدم آنچه را در مسیحیت از من دل می‌‌بُرد، در اسلام کشف کنم. آغاز کردم به حفّاری و لایه‌روبی. به تدریج دریافتم که در اعماقِ اسلام، همان ماهی‌های شفّافی را می‌توانم تماشا کنم که در مسیح می‌جُستم. محمد را مسیحانه دیدم و الله را پدرانه تجربه کردم. 


خواستم دوباره به بخارا برگردم که خبر رسید مادرم از دنیا رفته است. تصورِ بخارایی که دیگر میزبان صدای مادرم نبود، دلم را می‌آزرد.


بخارا بدون حضور مادرم، ایمن نبود. تصمیم گرفتم بخارا را در خیالم بسازم و در آن زندگی کنم.»



اولین بار بود که دلم برای شیخ احمد به درد آمد. در او کودکی را دیدم که گوشه‌ی اتاقش آهسته می‌گرید. دلم برای بخارا سوخت. بخارایی که از امنیت، خالی شده بود.