جادوزدهی کدام خیالِ صورتی، زُل زدهای به زمان؟ کدام گوشهی این آسمانِ بیقرار میتواند خاکریز آرزوی تو باشد؟ اشتیاق تازهی چشمهای تو آنقدر تر است که میشود خاطرات خشکیده را به طراوت آن پیوند زد. در چراغانیِ حضورِ سرشارت که آمیزهای از عصمت و عصیان است، چه شبها که میتوان تا خودِ صبح، ستاره شمرد.
میشود کلماتم را به افسونِ این خیرگی راه دهی؟ میشود در خوابهای من، ترجمه شوی؟ میشود دوباره به آسمانها بگویی، به رنگ نگاه تو بازگردند؟ میشود رؤیاها و چشمهایت را تکثیر کنی؟ میشود مسافت ازل تا ابد را یکتنه پُر کنی؟ میشود دست در گردن خدا بیندازی و درگوشی به او بگویی بیشتر نسیم بفرستد؟ من فکر میکنم چشمانِ رؤیازدهی تو عرشِ صبحدمان است.
آی، شکوهِ بیهمتایِ هنگامهی خیال و خواب... آی تازگیِ غبطهانگیز... مرا اینجا خاک کن. میانِ همین شوقِ پیش از خواب. همین آرزوهای ناب.