بزرگتر از زندگی، بزرگتر از مرگ، بزرگتر از دین، بزرگتر از عشق...
به گمان من اینها تعابیرگویاتری در بیان حقیقت حالِ مولانا است.
برای اینکه از مرگ، از زندگی و از هر آنچه میان این دو است، شکست نخوری، لاجرم باید بزرگتر از مرگ و بزرگتر از زندگی باشی. به تعبیر کازانتزاکیس در زوربای یونانی: «تا نتوانی خودت یک و نیم برابر شیطان باشی نمیتوانی با شیطان مبارزه کنی!»
آدم حیرت میکند وقتی آن نگاه از بالا و شیر- نهنگآسای مولانا را دربارهی مرگ میخواند:
این مرگ که خلقْ لقمهی اوست
یک لقمه کنیم و غم نداریم
-
مرگ اگر مرد است آید پیش من
تا کشم خوش در کنارش تنگ تنگ
یا حرفش را دربارهی شمس:
شمس تبریزْ خود بهانه ست
ماییم به حُسن لطف، ماییم
و دربارهی رنجهای عشق:
این عجب بلبل که بگشاید دهان
تا خورد او خار را با گلستان
این چه بلبل این نهنگ آتشیست
جمله ناخوشها ز عشق او را خوشیست
یا دربارهی غم:
دزدد غمْ گردن خود از حَذَرِ سیلی من...
-
خونِ غم بر ما حلال و خون ما بر غم حرام...
یا درباره دین و مذهب:
هر کبوتر میپرد در مذهبی
وین کبوتر جانب بیجانبی
ما نه مرغان هوا نه خانگی
دانهی ما دانهی بیدانگی
زان فراخ آمد چنین روزیِّ ما
که دریدن شد قبادوزی ما
-
گنج دل زمین منم سر چه نهی تو بر زمین
قبله آسمان منم رو چه به آسمان کنی؟
و خود را فراتر از دو جهان دیدن:
بحر من غرقه گشت هم در خویش
بوالعجب بحر بیکران که منم
این جهان و آن جهان مرا مطلب
کاین دو گم شد در آن جهان که منم
باید بزرگتر باشی. از زندگی، مرگ، غم و حتا از عشق و آرامش، تا بتوانی بگویی:
اگر یک دم بیاسایم روان من نیاساید
من آن لحظه بیاسایم که یک لحظه نیاسایم
رها کن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش
در آن آتش چو خورشیدی جهانی را بیارایم