این تصویر دلافروز، متعلق به پدربزرگ استاد گرامی دکتر ایرج رضایی است. آن شکوه شیرین و نگاهِ دور از شرزگی و شرنگی که انگار رسالتی جز دَردستانی و مرهمنهی ندارد.
چندی پیش توفیقی دست داد و به اتفاق آقای دکتر که در صورت و سیرت و سریرت از پدربزرگ شیرینشان نسب بُردهاند و جمعی از شاگردان کلاس مثنوی ایشان به حضور این پدربزرگ پیر و ماه رسیدیم. نیازی به کلام نبود. میشد بیآنکه شاخهای بشکنی یا بالای درخت بروی، از آن نگاه سرشار از مهر و زیبایی، سبدسبد غزلِ زندگی بچینی.
کم حرف بود و با نگاهش همه را در آغوش میگرفت. تجربهی ویژهای بود. آغوش گرفتن با نگاه. کسانی هستند که تنها حضورشان، حتی بدون آنکه کلمهای بر زبان بیاورند، میتواند خط زمان را حجم دهد و زمان را به میقات بَدَل کند.
پرسیدم زندگی را چگونه دیدید؟
گفت: من بیشتر زندگی را مینوشم. کمتر نگاه میکنم. کمتر بیرون گود میایستم. اغلب شناورم. بعضی وقتها هم که طاقت شنا ندارم لب جو مینشینم و به سر و صورتم آب میپاشم.
وقت رفتن که شد گفتم حرفی بدرقهی دلمان کنید؟ گفت: «سرکه فروش نباشید، حلواگری کنید» و از مولانا خواند:
خورشید گوید غوره را زان آمدم در مطبخت
تا سرکه نفروشی دگر، پیشه کنی حلواگری