یک شب شبیه شعرهای ناب میبارید
باران میان پلکهای خواب میبارید
رفتم که در ناباوری بارُوی شب باشم
دیدم که شب بر شانهی مهتاب میبارید
همسایهای در ریشخند نور میرقصید
پروانهای از هیبت شبتاب میبارید
هر شب که ماه از واحهی خورشید رد میشد
در اشتیاق کوکبی بیخواب میبارید
هر روز در اقلیمهای سرد آیینه
قلبی شبیه نبضهای آب میبارید
حتی خدا با چشمهای عاشقِ آبی
در انزوای روشن محراب میبارید
دریانوردی چهرهی خود را نهان میکرد
از قصههای کهنهی مرداب میبارید
شب بود، باد و شبچریهایش میان باغ
شعر از ورای پنجره، بیتاب میبارید