ای هفتسالگی...
شمایل برفاندودِ هفت سالگی چه کسی است، این تصویر؟
فارغ از کیستی و هویت آنکه در این عکس است(که دانسته نیست)، همهی ما احساس میکنیم با اندوه چشمهایی که آنسوی برف نشسته است، نسبتی داریم. این تصویر، حُزن مزمنی را در ما صلا میدهد.
چقدر دلِ آدم میخواهد با این شمایلِ آشنا حرف بزند. بگوید: میبینی؟ برف سرآخر کارش را کرد...
تو پُشت برفها جاماندی و من به خیالِ خودم از تو جلو زدم.
آخرین تصویری که از تو به یاد دارم همین است. طبیعتاً نمیتواند تصویر واضحی باشد. برف، پردهی ماتی بود. برف هر لحظه پنهانترت میکرد.
اینهمه سال گمان میکردم من از تو بُردهام. آخر تو در برفها جاماندی و من جَسته بودم. به آنسوتر. به سویی که برف، نمیبارید...
حالا شادیِ این بُرد، دلم را زده است. میخواهم دوباره برگردم به آن سویِ تو. به آن سوی برف. قدمهایم را کُند کنم و بدونِ آنکه جویای جلو زدن از تو باشم، به کفشهایت نگاه کنم.
به کفشهایت که وقتی میدَوی چه شاعرانه با برف، حرف میزنند.
میبینی؟ من اینهمه سال به اشتباه شاد بودم. میدانی شادی اشتباهی چجور شادی است؟ شادیهای اینسوی برف، تماماً اشتباهیاند. تنها شادیهای تو بودند که راست بودند.