به صَدَف مانَم خَندَم چو مرا درشِکَنَند
کار خامان بُوَد از فتح و ظفر خندیدن
- مولانا
چه تصویر ماه و نابی. صدف که میشکند میخندد. چرا که شکستن همان و گوهرنُمایی همان.
میگویدمان که پختگان راه، صدفوار، در شکستها میخندند. ناهمواریها و شکستنها برای دیدهوران، خاصیتِ عیارسنجی و نیز صیقلبخشی دارند و از همینروست که عزیزند.
من عجب دارم ز جویای صفا
کو رَمَد در وقت صیقل از جفا
(مثنوی، دفتر سوم)
مگریز ای برادر تو ز شعلههای آذر
ز برای امتحان را چه شود اگر درآیی
به خدا تو را نسوزد رُخ تو چو زر فروزد
که خلیل زادهای تو ز قدیم آشنایی
(غزلیات شمس)
علاوه بر خاصیتِ خودسنجی و نیز صفابخشی که در شکستنها هست، غنیمت دیگری هم وجود دارد: آبادی. میگفتند برای اینکه زمینی را آباد کنند، نخست باید بشکافند و شُخم بزنند:
«این زمین را یکی میشکافد. یکی آمده است که «این زمین را چرا خراب میکنی؟» او خود عمارت را از خراب نمیداند. اگر خراب نکردی، زمین خراب شدی. نه در آن خرابی عمارتهاست؟!»
(شمس تبریز، مقالات)
خندهها در گریهها آمد کتیم
گنج در ویرانهها جو ای سلیم!
(مثنوی/دفترششم)
تا که خرابم نکند کی دهد آن گنج به من؟
تا که به سیلم ندهد کی کَشَدَم بحر عطا؟
-
خاموش و در خراب همی جوی گنج عشق
کاین گنج در بهار برویید از خراب
(غزلیات شمس)
چیز چهارمی هم هست و آن میزبانی از خداست. به تعبیر حدیث قُدسی آنکه دلشکستهتر است، برای حضور خدا، مهیّاتر است:
«دو کس کشتی میگیرند یا نبردی میکنند از آن دو کس هر که مغلوب و شکسته شد حق با اوست نه با آن غالب زیرا که انا عندالمنکسره(من نزد شکستهدلانم- حدیث قدسی).»(شمس تبریز، مقالات)
چو یارم در خرابات خراب است
چرا من خانه معمور خواهم؟
-
جهان شکست و تو یار شکستگان باشی
کجاست مست تو را از چنین خرابی ننگ
(غزلیات شمس)
همین حکمت کُهن و کارامد را کریستین بوبن نیز یادآور میشود:
«در برابر آن که بر تو بسیار زخم زد تو قهقهه سر دادی. تو دیگر این جا نیستی اما درسی به من آموختی که اکنون چنین باز مینویسمش: آنکس که خرابی ما را میخواهد بر گنجمان میافزاید. »(تصویری از من در کنار رادیاتور، کریستین بوبن، ترجمه منوچهر بشیری راد)
با همهی این احوال و خواصِ خوبی که برای شکستن و خرابی بر میشمرند، نباید از تذکرهای نیچه غافل ماند. از تنبّهات و ملاحظات نیچه بر اخلاق مسیحی که به نوعی متوجهِ عرفان اسلامی هم میشود.
باید مراقب بود که این نگرش ما را به تعبیرِ نظامی «سیلیخورِ باد و خاک» نکند و به اقامت در «ضعف» واندارد:
«تا چند زمیننهاد بودن؟
سیلیخورِ باد و خاک بودن؟
تا چند چو یخ، فسرده بودن؟
در آب، چو موش مُرده بودن؟
چون شیر به خود سپه شکن باش
فرزند خصال خویشتن باش»