عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

چگونه دیگران را دوست بداریم؟

محبت و عشق به آدم‌ها به شیوه‌های مختلفی اتفاق می‌افتد. گاهی دیگران را دوست داریم، چون رنج می‌برند و از این‌رو شایسته‌ی مراقبت و حمایت و محبت هستند. شوپنهاور عمدتاً این طرز تلقی را دارد و آدمیان را به این سبب مورد توجه و عنایت قرار می‌دهد، که با او «هم‌رنج» هستند. اینکه آنها هم موجوداتی فلاکت‌بارند که داغ سرنوشتی رنج‌آمیز را بر پیشانی دارند. می‌گوید:


«در مورد هر انسانی که با او تماس پیدا میکنی، فرقی نمی‌کند که باشد، سعی نکن بر اساس ارزش و کرامتش ارزیابی عینی‌ای از او به عمل آوری، به بدطینتی و کوته‌بینی و افکار منحرفش نگاه نکن؛ چون آن یک به راحتی می‌تواند تورا به سوی تنفر از وی بکشاند و این یک به سوی تحقیر وی. در عوض توجهت را تنها معطوف رنج‌ها و حوایج و بی قراری‌ها و دردهایش کن....راه فرو خوردن نفرت و تحقیر به هیچ وجه جستن به اصطلاح "کرامت" انسان نیست، بلکه برعکس، نگریستن به او به سان موجودی قابل ترحم است.»(متعلقات و ملحقات،‌ ترجمه‌ رضا ولی‌یاری، نشر مرکز)


«خطاب واقعی بین یک فرد با فرد دیگر باید به جای آقا، جناب،... رفیق دردمند من باشد. هر چند ممکن است این موضوع عجیب به نظر آید، اما بر طبق این واقعیت است که دیگران را در صحیح‌ترین وجه خود قرار می‌دهیم، و همچنین ضروری‌ترین چیزها، یعنی تحمل، صبر، گذشت و عشق به همسایه را به ما یادآوری می‌کند که همه بدان محتاجند و هر کدام از ما آن را به دیگری مدیون است.»(به نقل از: درمان شوپنهاور، اروین یالوم، ترجمه حمید طوفانی)


این نوع مهرورزی در حقیقت نوعی ترحم و دلسوزی است. نگاهی که توماس مرتون، عارف مسیحی قرن بیستم با آن مخالف است. مرتون می‌گوید: «زندگی روحانی در عشق خلاصه می‌شود، به خاطر نیکی کردن، یا کمک کردن، یا حمایت از کسی عشق نورزید. در این صورت، همنوع خود را چون شیئی ساده انگاشته‌ایم، و خود را اشخاصی خردمند و سخاوتمند. این هیچ رابطه‌ای با عشق ندارد. عشق یعنی با دیگری یگانه شدن، و جرقه‌ی خدا را در دیگری یافتن.»(به نقل از کتاب: کنار رود پیدرا نشستم و گریستم، پائولو کوئیلو، ترجمه آرش حجازی)


نگریستن به دیگری نه به مثابه‌ی موجودی ضعیف و نیازمند حمایت و یاری، بلکه به‌سان موجودی که تابشی از آگاهی هستی و حضور خداوند دارد. به‌مانند دریچه‌ای رو به زیبایی و نکویی و حقیقت که حتا اگر در اثر جهل و یا بددلی، بخش عظیمی از ظرفیت خویش را تباه کرده باشد، همچنان کورسویی از روشنی را واجد است. کریستین بوبن می‌گفت: «همه جا به دنبال چیزی می‌گردم که شایسته‌ِ ستایش باشد، حتی در بدترین‌ها.»(زنده‌تر از زندگی، ترجمه‌ی دل‌آرا قهرمان، نشر پارسه)

؛ «دست شیطان را گرفتم. زیر ناخن‌های سیاهش روشنایی را دیدم.»(انسان شادکام، ترجمه‌ی فرزانه مهر، نشر ثالث)


جبران خلیل جبران گفته است: «چنانکه انسانهای مقدس و راست کردار نمی‌توانند به ورای آن قله‌ی رفیع که در همه‌ی شماست پرواز کنند، همچنین شریران و ضعیفان نیز نمی‌توانند به مرتبه‌ای نازلتر از نازلترین نقطه‌ای که در همه‌ی شما هست فرو افتند.»(پیامبر، ترجمه‌ی الهی قمشه‌ای،‌نشر روزنه)


مطابق این تلقی، می‌توان در شریرترین انسان‌ها هم بارقه‌هایی از روشنی و آگاهی سراغ گرفت و محبتی مبتنی بر تکریم و احترام نثار داشت.

این نوع دوست داشتن، چیزی فراتر از ترحم و ایثار است. در واقع نوعی خوددوستی است. دیگری را دوست دارم چرا که ارزش‌هایی دارد که او را شایسته‌ی دوست داشتن می‌کند و دوست داشتن او مرا غنا می‌بخشد و پرتوی از حقیقت، زیبایی و روشنی را بر من می‌تاباند. این بهره‌مندی ممکن نیست مگر اینکه با شکیبایی و همدلی، به مرزهای روح دیگری نزدیک شویم و چنان‌که توماس مرتون می‌گفت از طریق این نزدیکی و یگانگی، بارقه‌ی روشنی را در وجود دیگری بیابیم: «با دیگری یگانه شدن، و جرقه‌ی خدا را در دیگری یافتن


کریستین بوبن می‌گوید: «ما نمی‌توانیم انسانی را دوست داشته باشیم مگر اینکه بخواهیم او را بی‌اختیار در قلب خویش جای دهیم.»(زنده‌تر از زندگی، ترجمه‌ی دل‌آرا قهرمان، نشر پارسه)


یگانگی با دیگری از طریق همدلی اتفاق می‌افتد. کریستین بوبن می‌گوید: «همدلی یعنی آنچه را که دیگری احساس می‌کند، به سرعت آذرخش حس کنیم و بدانیم که خطا نکرده‌ایم، گویی دل ما از سینه برون جسته تا در سینه‌ی دیگری منزل کند. همدلی چون شاخکی در وجود ماست که با آن، موجودات زنده را لمس می‌کنیم: خواه برگ درخت باشد یا انسان. از طریف لمس کردن نیست که به بهترین وجه می‌توانیم احساس کنیم، بلکه به میانجی دل است که قادر به انجام این کار می‌شویم. نه گیاه‌شناسان بهترین شناخت را از گل‌ها دارند و نه روان‌شناسان بهترین درک را از روح‌ها، بلکه این دل است که بهتر از هر کس از این امور آگهی دارد.»(نور جهان، ترجمه‌ی پیروز سیار،‌نشر آگه)


دوست داشتن دیگری به خاطر ارزش‌های روشنی‌بخشی که هیچ انسانی تماماً از آن محروم نیست، و نه صِرفاً به این خاطر که ضعیف‌اند و نیازمند تفقد و مراقبت ما.  کشف ارزش‌های نهفته در هر انسانی از طریق همدلی تمام‌عیار رخ می‌دهد. پاسکال می‌گفت: «در آنجا که از امور انسانی سخن به میان می‌آوریم گفته‌اند که لازم است که آنها را بشناسیم تا بتوانیم دوستشان بداریم، و این ضرب المثل شده است؛ اما قدیسان، بر عکس، چون از امور الهی سخن میگویند،‌ میگویند باید آنها را دوست بداریم تا بتوانیم بشناسیمشان و فقط از رهگذر محبّت به ساحت حقیقت راه مییابیم؛ اینان از این گفته یکی از سودمندترین دستورالعملهای خود را بر ساخته‌اند.»

همان حرفی که روباه به شازده‌کوچولو آموخت: «هیچ چیزی را تا اهلی نکنند نمی‌توان شناخت. آدمها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند...»


هم‌دلی پیدا کردن، مأنوس شدن با نواهای ظریف و گاه پنهانی درون انسان است. همدلی یافتن نیازمند سکوتی ژرف و تأملی صبورانه است. مراقبه‌ای که به مدد آن بتوانیم موسیقی روح دیگری را دریابیم و بشنویم.


شوپنهاور می‌گفت دوستت می‌دارم چرا که رنج می‌بری و به‌مانند من، از سنگینی بار زندگی خمیده‌ای.


توماس مرتون می‌گوید: دوستت می‌دارم چرا که بارقه‌ای از آگاهی و روشنی هستی و من در اثر «یگانگی» و «همدلی» با تو توانسته‌ام رایحه‌ی نواهای دل‌پذیر و جذاب روحت را دریابم و این محبت، شریک شدن در عطر یگانه‌ی وجود توست.