عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

چه موقع، اخلاقی عمل کرده‌ایم؟

فرض کنید با کسی مواجه می‌شوید که کیف پولی را پیدا کرده و آن را به مراجع قانونی تحویل می‌دهد تا به دست صاحبش برسد. صدا و سیما با وی گفتگو می‌کند و می‌گوید تو که می‌توانستی کیف پول را برداری برای خودت و کسی هم خبر نمی‌شد، فرد مذکور در پاسخ بگوید: دوست داشتم به شهرت برسم و با من مصاحبه کنند. یا بگوید ترسیدم که لو بروم و عواقب بدی داشته باشد.

با شنیدن این حرفها چه حسی به شما دست می‌دهد؟ آیا باز عمل این فرد را اخلاقی می‌دانید یا اینکه می‌گویید: روشن شد که به خاطر مصون ماندن از عواقب احتمالی و یا رسیدن به شهرت رسانه‌ای چنین کرده و کارش شایسته‌ی تحسین و نکوداشت اخلاقی نیست.

اگر فروشنده‌ای را ببینید که غش نمی‌کند، گران‌فروشی نمی‌کند، اما با کمی تحقیق متوجه شوید که به این سبب چنین رفتار می‌کند تا از جریمه اداره تعزیرات مصون بماند و یا اینکه به عنوان فروشنده‌ی نمونه شناخته شده و پاداش بگیرد؛ آیا همچنان عملکرد این فروشنده را اخلاقی تصور می‌کنید؟

حال فردی را در نظر بگیرید که به حقوق دیگران احترام می‌گذارد، تعهد و امانت و صداقت دارد، اما وقتی علت و انگیزه‌ی رفتارهایش را سوال کنی بگوید به خاطر دستیابی به بهشت اخروی و یا نجات از دوزخ ابدی...

آیا رفتار او را اخلاقی توصیف می‌کنید؟ آیا چنین فردی را می‌شود اخلاقاً تحسین کرد؟

کانت می‌گفت تنها عملی اخلاقی است که صِرفاً از روی انجام وظیفه صورت گرفته باشد.

اما شاید این قاعده کانت زیاده سختگیرانه باشد.

بیایید به شهود وجدانی خود رجوع کنیم.

اگر با فردی رویارو شدیم که از مستمندان دستگیری می‌کند و انگیزه‌ی خود را از این عمل، دستیابی به آرامش درونی و یا تقویت بُعد معنوی خود عنوان کند. به نظر می‌رسد همچنان عمل او را اخلاقی قلمداد می‌کنیم.

اما اگر همان فرد بگوید مقصودم دستیابی به فائده‌ای بیرونی است. مثلا حیثیتی اجتماعی و یا محبوبیت و یا پاداش و...؛ در این شرایط، شهودمان چه می‌گوید؟ آیا همچنان فعل او را اخلاقی و تحسین‌انگیز قلمداد می‌کنیم؟

به نظرم می‌رسد و این دیدگاه صِرفاً با رجوع به درون‌نگری شخصی خودم است، که صِرفاً زمانی فعلی را می‌توان اخلاقا خوب و تحسین‌آمیز توصیف کرد، که به انگیزه‌ی دستیابی به فوائدی بیرونی و انضمامی نباشد، بلکه مقصود، انجام وظیفه یا دستیابی‌ به مطلوب‌های روانی و یا ارتقای بُعد معنوی فاعل باشد.

به گمان من کسی که به انگیزه رسیدن به بهشت و یا نجات از دوزخ، از انجام امور ناروا پرهیز می‌کند و یا کارهای خوب می‌کند، فردی اخلاقی نیست و رفتارش را نمی‌شود اخلاقی توصیف کرد.

در قرآن آمده است که عمل نیک باید به منظور «ابتغاء رضایت خداوند» انجام گیرد. مطابق تلقی عارفان، خداوند حقیقت محض، خوبی محض و زیبایی محض است و تقرب به خداوند و کسب رضایت او، در واقع همان بهره‌مندی بیشتر از حقیقت، خوبی و زیبایی است.

عموم دینداران بر این باورند که عمل نیکی که به منظور کسب رضایت باری انجام نگیرد، بی‌ثمر و تباه است، اما مطابق منظر پیش‌گفته، می‌شود گفت هر کسی که به قصد تقرب و بهره‌مندی بیشتر از بنیادی‌ترین نیازهای بشری، که همان حقیقت و زیبایی و خوبی اند، فعل نیکو می‌کند، در واقع به منظور «تقرب به خداوند» نیکو زیسته است.

خرقه‌ی زهد و جام می...

یک دست به مصحفیم و یک دست به جام

گه نزد حلالیم و گهی نزد حرام

ماییم در این گنبد ناپخته‌ی خام

نه کافر مطلق نه مسلمان تمام 

(مهستی گنجوی)


کسانی‌ هستند که می‌شود آنها را «مرز‌نشینان» نامید. کسانی که هم اهل «خرقه‌ی زهد»اند و هم از طالبان «جام می»:


خرقه‌ی زُهد و جام می، گرچه نه در خور هم‌اند

اینهمه نقش می‌زنم از جهت رضای تو

_ حافظ

-

غرض ز مسجد و میخانه‌ام وصال شماست

جز این خیال ندارم، خدا گواه من است 

_ حافظ


کسانی که حافظ ‌وار، هم صنم می‌پرستند و هم صمد:


گفتم صنم پرست مشو، با صمد نشین

گفتا به کوی عشق هم این و هم آن کنند

گفتم شراب و خرقه نه آیین مذهب است

گفت این عمل به مذهب پیر مغان کنند


کسانی که مولانا وار با هفتاد و دوملت احساس یگانگی می‌کنند:


«مولانا سراج الدین قونیوی صاحب صدر و بزرگ وقت بوده، اما با خدمت مولوی خوش نبوده.  پیش وی تقریر کردند که مولانا گفته است که من با هفتاد و سه مذهب یکی‌ام؛ چون صاحب غرض بود خواست که مولانا را برنجاند و بی‌حرمتی کند.  یکی را از نزدیکان خود که دانشمند بزرگ بود فرستاد که بر سر جمعی از مولانا بپرس که تو چنین گفته‌ای؟  اگر اقرار کند او را دشنام بسیار بده و برنجان.  آن کس بیامد و بر مولانا سؤال کرد که شما چنین گفته‌اید که من با هفتاد و سه مذهب یکی‌ام؟! گفت: گفته‌ام. آن کس زبان بگشاد و دشنام و سفاهت آغاز کرد، مولانا بخندید و گفت: با این نیز که تو می‌گویی هم یکی‌ام.  آنکس خجل شده و باز گشت.»(نفحات‌الانس، عبدالرحمن جامی)


و حرف عین القضات همدانی را می‌فهمند:


 «ای دوست! اگر آنچه نصاری در عیسی دیدند تو نیز ببینی، ترسا شوی. و اگر آنچه جهودان در موسی دیدند تو نیز ببینی، جهود شوی؛ بلکه آنچه بُت‌پرستان دیدند در بت‌پرستی، تو نیز ببینی، بت‌پرست شوی. و هفتاد و دو مذهب جمله منازلِ راه خدا آمد.»(خاصیت آینگی،‌گزیده آثار عین‌القضات)


اینها، که ظاهراً مجموعه‌ای از تضادها هستند، در چشمه اهل‌ظاهر یا همان به تعبیر خواجه: ظاهرپرستان، آب و آبرویی ندارند. 


«نه در مسجد گذارندم که رندی

نه در میخانه کین خمّار خام است

میان مسجد و میخانه راهی است

غریبم عاشقم آن ره کدام است؟»

(احمد جام)


این مرزنشینانِ رنگ‌رنگ که در مجلسی حافظانه و در محفلی دُردی‌کشانه حضور می‌یابند، نه از سرِ منفعت‌جویی که ره به نفاق می‌بَرد، بلکه از روی درک ویژه‌ای که از سرشت وجود و حقیقت دارند، چنین‌اند.

اینان در هر مذهبی حقیقتی می‌یابند و از هر جامی، قدحی می‌نوشند. مسلمانی می‌کنند و در عین حال، هم‌داستان با محمود شبستری می‌گویند:


مسلمان گر بدانستی که بت چیست

بدانستی که دین در بت‌پرستی است


شاید مرام این هنوز و همیشه مسافران و از اقلیمی به اقلیم دیگر ره‌پویان را بتوان در این گفته‌ی نغز که صاحب‌اش معلوم نیست نشان داد:

«حقیقت، آینه‌ای بود که از دستان خداوند به زمین افتاد و شکست. پس هر کس تکه‌ای برداشت و خودش را در آن دید و پنداشت حقیقت در دست اوست. حقیقت اما در میان مردمان پخش بود .»


و از آن رو که در دست هر نگرنده‌‌ای تکه‌ای آینه است، در چشم هر انسانی، بهره‌ای از حقیقت می‌توان سراغ گرفت. در هر لبی بوی و رایحه‌ای از آن جان سرمدی است و در هر دلی نشانی:


کدام لب که از آن بوی جان نمی‌آید

کدام دل که در او آن نشان نمی‌آید

_ مولانا


مرزنشینان با فخر الدین عراقی هم‌آوا هستند:


جمله یک چیز است موج و گوهر و دریا ولیک

صورت هریک خلافی در میان انداخته

روی خود بنموده هر دم در هزاران آینه

در هر آیینه رخت دیگر نشان انداخته

آفتابی در هزاران آبگینه تافته

پس به رنگ هریکی تابی عیان انداخته

در همه صورت تویی و نیست خود صورت تو را

وین حقیقت حیرتی در رهروان انداخته

جمله یک نور است، لیکن رنگ‌های مختلف

اختلافی در میان انس و جان انداخته

دومین چیز برتر در این دنیا

«خواب، رؤیای فراموشی‌هاست.

خواب را دریابیم،

که در آن دولت خاموشی‌هاست»

خواب. خواب نوشین. یکی از گواراترین تجربه‌های این روزهای من است. نه بهتر بگویم: گواراترین تجربه‌ی من. تجربه‌ای که در آن هستی و نیستی در هم آمیخته‌اند. رگه‌ای از بودن با لایه‌ای از نبودن عجین می‌شود. هم شیرینی وجود و هم گوارایی عدم. صبح که چشمانم را باز می‌کنم با خود واگویه می‌کنم وای، باز هم شروع شد...

موقع خواب که می‌رسد، ‌انگار چیزی تو را در خود فرو می‌مکد. چیزی از جنس سکون و سکوت و شراب. چه تجربه‌ی دلاویزی. اگر تنت‌ آنقدر خسته نباشد که خوابت نبرد یا شرایط مکانی و وضعیت صوتی و روشنایی به گونه‌ای نباشد که اسباب آزار شود، به خواب رفتن، مثل بازگشتن به آغوش مادر است.

گاهی با خودم می‌گویم کاش مرگ هم به نرمی و مهربانی یک خواب شیرین می‌آمد. کاش مرگ هم شبیه یک خواب بود. اما یک خواب ابدی. کاش مرگ هم نرم نرمک می‌آمد، نرم‌نرمک هشیاری و آگاهی‌ات را کاهش می‌داد و تو را بی‌هیچ درد و رنجی در خود فرو می‌مکید. مثل درختی که در مهی غلیظ ناپدید می‌شود. و انقدر این فرآیند به تدریج و به نرمی روی می‌داد که اصلا متوجه نمی‌شدی کی مرگ به سراغت آمده. همچنان که متوجه نمی‌شویم کی خوابمان بُرده. خواب، چنان دزدانه در جان و تن ما می‌خزد که نمی‌توانیم زمان دقیق‌اش را مشخص کنیم.

آری، فاش بگویم، صبح که بیدار می‌شوم دوست دارم خودم را خستگی بدهم، انتظار اینکه در پایان روز و بر اثر خستگی، خوابی شیرین مرا می‌رباید، زندگی را برایم تحمل‌پذیر می‌کند. قاعدتاً می‌خوابیم تا بیداری‌مان پرنشاط باشد، اما من دوست دارم بیداری را، چرا که اگر نباشد خوابی شیرین و دلاویز، ممکن نخواهد بود.

اما در میان خواب‌ها، به نظر من، آنگونه خوابی از همه شیرین‌تر است که تو اندک آگاهی‌ای هم داری که به خواب رفته‌ای. یا گه‌گاهی، در میانه‌ی خواب، نیمه‌هُشیاری نرمی پیدا می‌کنی که در خوابی ژرف فرو رفته‌ای. وگر نه چگونه شیرینی خواب را دریابی.

«به یاد داشته باش

دومین چیز برتر

در این دنیا

خواب آسوده شبانه است

و برترین:

مرگ آرام.

در این بین

قبض گاز را

به موقع

بپردازید

و

با زنان

زمان قاعدگی‌شان

جر و بحث نکنید.»[چارلز بوکفسکی]

اجتماع سوگوار تجربه‌های پریده‌رنگ

وای خدای من. چه حُزن تمام‌ناشدنی‌ای دارد این زن. چه سرمای سهمناکی. چه عریانی بی‌باکانه‌ای. با این واژه‌ها و لحن محزون و نومید، چه با جان یخ‌بسته‌ی آدم می‌کند:

«و من به جفت‌گیری گلها می‌اندیشم

در آستانه‌ی فصلی سرد

در محفل عزای آینه‌ها

و اجتماع سوگوار تجربه‌های پریده رنگ

و این غروب بارور شده از دانش سکوت»

تعبیر «اجتماع سوگوار تجربه‌های پریده رنگ» انگار تجربه‌ی زیسته‌ی من است. کلمه کلمه‌اش را می‌فهمم و در می‌یابم. وقتی «گردش حُزن‌آلودی در باغ خاطره‌ها» کنی، در «غروبی بارور شده از دانش سکوت»، تماشای «اجتماع سوگوار تجربه‌های پریده‌رنگ» چه طعمی دارد؟ 

چنان که می‌نُمایی، هستی؟ (در فضیلت یکرنگی)

«جرأت کنید راست و حقیقی باشید. جرأت کنید زشت باشید! اگر موسیقی بد را دوست دارید، رک و راست بگویید. خود را همان که هستید نشان بدهید. این بزک تهوع‌انگیز دوروئی و دو پهلویی را از چهره روح خود بزدایید، با آب فراوان بشوئید.»[1]

«صداقت» غالباً به راست‌گویی معنا می‌شود، ولی واژه‌ی «یکرنگی» به‌گمان من، برابرنهاده‌ی دقیق‌تری است. مُراد از یکرنگی، همسویی و موافقت ظاهر و باطن فرد است یا همان: ساده بودن. یکرنگی واژه‌ای است که به نحو دقیق‌تری می‌تواند معنای صداقت را بیان کند. یکرنگی یعنی هم‌نوایی و همسویی ظاهر و باطن آدمی یا به تعبیر ادیبان و فرزانگان ما یکسانی «بود» و «نُمود» و یکی بودن «هستن» و «نُمایاندن». آنچه هستیم و آنچه می‌نُماییم، اگر یکدست و یک‌رنگ باشد؛ اگر ظاهر و باطن آدمی، پیدا و نهانِ آدمی، یک نوا و آهنگ را ساز کنند، صداقت و یکرنگی تحقق یافته است. تعبیر «بود» و «نُمود» در فهم فضیلت یکرنگی و صداقت، نقش مهمی دارد.

بایزید بسطامی گفته است: «آن چنان که می‌نُمایی باش یا آن چنان باش که می‌نُمایی.»[2]

استاد ابوعلی دقاق گفته است: «صدق آن بود که از خویشتن آن نُمائی که باشی یا آن باشی که نُمائی.»[3] 

ادامه مطلب ...

دیدار با زندگی

نگاهی به مضامین زندگی در آثار کریستین بوبَن


کریستین بوبن در آینه‌ی نوشته‌هایش، تبلور شفافیتِ محض است. کودکی رقصان، ساده، عاشق و متبسم. مثل ماهیِ سرخِ کوچکی که باطن‌اش همچون ظاهرش معصوم و هویدا است. وقتی بوبَن می‌خوانی حس می‌کنی روی زورقی نشسته‌ای و در دریاچه‌ای آرام و رام و مهربان، نسیمی نرم و سرزنده، در صورتت پهن می‌شود و حسی ژرف و خنک در سطح روحت منتشر می‌شود. حسی آکنده از زندگی. زندگی و دیگر هیچ.

کریستین بوبَن روح زندگی را شکار کرده است. روح زندگی را که در کودکیِ ناب، و عشقی عاری از حسادت و تملک، و تنهایی آبی‌رنگ و تعالی‌بخش، به دست می‌آید. روح سرزنده و همیشه آبیِ زندگی در چشم بوبَن، از درخشش رازناک و ناگفتنی یک لبخند کودکانه، و ادراک تنهایی بی‌پیرایه و صیقلی‌بخشِ آدمی، و عشقی به مثابه‌ی تماشا و حضور، می‌‌تراود و می‌روید.

  ادامه مطلب ...

اصل دین ای بنده، روزن کردن است!

دوزخ است آن خانه کان بی‌روزن است

اصل دین ای بنده، روزن کردن است (مثنوی، دفتر سوم)


گوهره‌ی دین‌داری در تصور من همیشه نوعی تعالی روحی بوده است. اینکه از معبر پنجره‌ی دین چشم‌اندازهای چشم‌نوازی را تماشا بنشینیم که روح‌مان را آبستن احوال خوش می‌کند. مهمترین ارمغان دین به زندگی آدمی گویا به دست دادن روزنه و دریچه‌ای است به سوی بالاها، بلنداها... به سوی چیزی فرای تجارب هر روزینه و ملال‌آور. ره‌یافتن به اقلیمی از جنس حضور و معنا که لمعان جاذبه‌اش تمام نمی‌شود و ارتباطی گمشده و پاک که درخشانی حضورش از فروغ نمی‌افتد. همان چیزی که پدر ادیان، ابراهیم خلیل، پُرسان و جویان، سراغ‌اش را می‌گرفت و می‌گفت: «لا أحب‌ الآفلین»(انعام:76). چیزی را می‌جُست ماندنی و از دست‌نرفتنی که برازنده‌ی محبت و شیدایی باشد. «حضوری» مصون از افول و غروب و زوال و ناپایداری. 

 به گمان من، دینداری اصیل و معنادار آن است که نگاه فرد را بارانی کند و جان‌اش را در چشمه‌ی معنا شستشو دهد. از این نظر همیشه رویکرد و تلقی «معنوی» از دین داشته‌ام و از همین‌رو در میان سه جریان عمده‌ی فرهنگ اسلامی، یعنی «متکلمین»، «فقیهان» و «عارفان»، که سه ضلع فرهنگ دینی را تشکیل می‌دهند، عارفان را حامل «گوهر» دین دانسته و یافته‌ام، چرا که به باور آنان نه چند و چون‌های کلامی و ذهنی و نه اشکال و ظواهر دینی و مناسکی، هیچ‌یک لباب و گوهر دین به شمار نمی‌روند بلکه آنچه «اصل» دین است، آنچنان که مولانا می‌گفت «روزن کردن» و پنجره آفریدن است. یعنی همان موهبت کردن «دیده‌ی جان‌بین» و نردبانی به عالَم بالا. 

دیدن روی تو را دیده‌ی جان‌بین باید

وین‌ کجا مرتبه‌ی چشم جهان‌بین من است

در کنار مواجهه‌ی «معنوی»، خوانش «انسانی» تعالیم دین، رویکرد دیگری است که می‌پسندم و همیشه به آن تمایل داشته‌ام. یعنی رویکردی که در آن «انسان» و حرمت و حریم او در کانون توجه است و شفقت و آشتی‌جویی و مهربانی در عداد فضایل بزرگ دینی قرار می‌گیرد. تلقی و نگرشی که به عنوان «نشان اهل خدا» از سوی حافظ قلمداد شده است:

نشان اهل خدا عاشقی است با خود دار

که در مشایخ شهر این نشان نمی‌بینم

تأسف‌انگیز است که واقعیت عملی بیشینیه‌ی دینداران چیز دیگری است و به گفته‌ی جاناتان سوییفت: «ما انسانها فقط آنقدر دین داریم که باعث انزجار و بیزاری‌مان از یکدیگر شود نه آنقدر که سبب شود یکدیگر را دوست بداریم.»

فارغ از اینکه رویکرد «انسانی» به دین تا چه پایه با ضوابط تفسیری و هرمنوتیکی از مجموعه‌ی متون دینی قابل استنتاج است، برای من تنها سبکی از دینداری قابل دفاع و پذیرش است که به نزدیکی‌ انسان‌ها و پراکندن مهر و آشتی و صلح بینجامد، از همین‌روست که به چشم من، دین بیش از آنکه عاملی هویت‌ساز و تمایز‌بخش باشد، مدرسه‌‌ای مهر گستر و دوستی‌پرور است و جالب این است که در میان سه جریان فرهنگی عمده‌ی جهان اسلام، عارفان به شکل برجسته و چشم‌گیری واجد این رهیافت و چشم‌انداز بوده‌اند. 

مایلم با بیت پرمغزی از سنایی این سخن‌ام را به پایان ببرم:


به‌هرچه از راه دور افتی چه کفر آن حرف و چه ایمان

به‌هرچه از دوست وا مانی چه زشت آن نقش و چه زیبا

پ مثل پایان

مادرم مرا به دنیا آورد و پدر مرا مُرغ مرگ‌اندیش کرد. وقتی در عهد صباوت به مهرجویی و بازی‌گوشی در گوشم زمزمه می‌کرد که می‌رسد روزی که دیگر پدری نداشته باشی و آن‌وقت است تنها که می‌توانی قدرش را بدانی و چه اشک‌هایی که نرم‌نرم از چشمان من ‌سر ریز می‌شدند و پدر البته از اینکه توانسته بود مرا متأثر کند، خوش می‌خندید.

و این را هم البته باید اضافه کرد بر سرشت و روحیه‌ی هستی‌نهادِ من که وجودش معمایی است و تحقیق‌‌اش فسون و فسانه. همان حال خراب ازلی که البته هر که آمد به جهان، نقشی از آن با خود همراه داشت.

و این‌ها و البته چیزهای دیگری که نمی‌دانم، سبب شد که سایه‌ی سرد مرگ و حضور‌اش در زندگی‌ام همیشگی باشد. و چنین شد که در تبسم پوشیده‌ِ‌ی هر گلی، بی‌درنگ، تلخای اندوه ناشی از زوال به چشم‌ام دامن می‌گسترد که: نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل... و اینکه این نشان را بر پیشانی هر زیبایی و جاذبه‌ای هویدا ببینی طبیعتاً چنان‌ات می‌کرد که واگویه‌ گویی: بنال بلبل عاشق که جای فریاد است...

بگذریم... این حرف‌های مطنطن را گفتم که برسم به آنجا که می‌خواهم. تا بر همان عهد و نشان که پدر پروردم حدیث نفس کنم. به اینکه دلم می‌خواهد به چه رسم و شیوه‌ای با زندگی بدرود کنم. آخر هر چیزی آدابی دارد.

راستش را بگویم، و این اعتراف سختی است، من همیشه یک قندی در دلم آب می‌شود وقتی تصور و تداعی می‌کنم که گرفتار بیماری جان‌کاه و مرگ‌باری شده‌ام و اطرافیانم می‌دانند که چندی بیشتر کنارشان نیستم. انگار از تماشای مراقبت و محبت فزاینده‌شان در این ایام لذت میبرم. از اینکه در کانون توجه و نگاه‌های خانواده و دوستان و آشنایان قرار بگیرم لذت می‌برم. از اینکه همه بنشینند کنارم و به دقت حرف‌های مرا گوش دهند. از اینکه رعایت حالم را کنند.

خوب آنچه از همه بیشتر دلم می‌خواهد در آن ایام پایانی انجام بدهم لمس دست‌های دوستان و نزدیکانم است. چیزی که در زمان‌های دیگر نمی‌توانستم. می‌خواهم به تناوب دست‌های مهربان و رنج‌دیده و سال‌زده‌ی مادرم را مدت‌ها در دست بگیرم. خیره نگاه‌شان کنم و گرمایشان را در جان بنشانم. می‌خواهم دست‌های پدرم را در دست بگیرم و خوب تماشا کنم و لمس کنم. به رگ‌های آبی برآمده و پوست زبر و روزگاردیده‌اش خیره شوم. گذر سال‌ها و عبور ادوار را با دیدن و بساویدن آنها دریابم. دست‌های خواهران و برادرانم را هم. کاری که هرگز وقتی سالم و عادی زندگی می‌کنم مجال‌اش را نمی‌یابم. دست‌های باریک و مهربان و معصوم خواهرم مهناز. دست‌های عزیز و محبوب همسرم شیما و ناخن‌های کوچک‌اش را. دست‌های برادرم فاروق که حتی بیش از پدر دلسوزم بود و در حق‌ام لطف‌ها کرد بی‌شمار. و البته دست‌های دوستانم. دوستان نزدیک و دور.

دستان همیشه حامی و دوستِ رفیق یگانه‌ام ادیب رستم پور. به ایوب زنگ می‌زنم. می‌گویم راضی نیستم به خاطر من به ایران باز گردی. چرا که اگر آمدی دیگر رفتن‌ات دشوار خواهد بود. فقط ابراز حسرت و افسوس می‌کنم که دلم می‌خواست قبل از برای همیشه دیده فرو بستن می‌دیدم‌اش و ساعتی هم‌صحبتش می‌شدم. می‌خواهم در تماس پایانی تلفنی به او بگویم که دوست همدل و هم‌نفس و هم‌ذائقه‌ی من بوده است. که چیزها از او یاد گرفته‌ام. که دل کودکانه و پر احساس‌اش را همیشه دوست داشته‌ام.

از اطرافیان‌ام می‌خواهم در ایام پایانی تنها صدای شهرام ناظری را برای من پخش کنید. به ویژه آلبوم‌های صدای سخن عشق، مطرب مهتاب‌رو، حیرانی،‌ سمفونی مولانا‌ و سفر به دیگر سو. می‌خواهم با نوای حزین تنبور که همیشه آرزو داشتم نواختن‌اش را بیاموزم و در لحظه‌های غم‌گرفته‌ی عُمرم به مدد آن نجواها کنم(آرزویی که مثل انبوهی آرزوهای دیگر عن‌قریب میهمان خاک خواهند شد.) ، به لحظه‌هایم حجم بدهم.

دلم می‌خواهد بارها و بارها غزل "رو سر بنه به بالین" را با لحن عارفانه و رازآمیز شهرام ناظری گوش کنم. گوش کنم که می‌خواند:

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی

بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن

دردی است غیر مُردن، کان را دوا نباشد

پس من چگونه گویم که‌این درد را دوا کن

می‌خواهم دیوان غزلیات شمس و سعدی و حافظ و سهراب کنار بالین‌ام باشد. می‌خواهم برایم شعر بخوانند. از آن معشوق ازلی، شعر، که تنها به او در زندگی‌ام وفادار مانده‌ام.

می‌خواهم در آن لحظات پایانی کسی باشد پُر مهر که همه‌ی خطاهایی را که بر وجدان‌ام سنگینی می‌کنند برایش بازگو کنم. کسی که قبل از رفتن همیشگی، بتوانم نقاب‌های غبارگرفته‌ام را در حضور او به یکسو نهم و یکبار هم که شده، بی هیچ‌نقاب و صورتکی، عریانی‌ام را هویدا کنم. کسی که به همه‌ی خبط و خطاهایم گوش کند و هیچ نگوید. الا اینکه وقتی من حرف می‌زنم، دستانم در حرارت دستان او شناور باشد.

البته در این گزارش هیچ حرفی از تبسم نمی‌زنم. چرا که تداعی چشمان برّاق او مرا به درازای ازل و ابد از مرگ متنفر و گریزان می‌کند. نمی‌خواهم ذره‌ای شکسته‌شدن و خمیدن‌ام را نظاره کند. نمی‌خواهم ذره‌ای غبار اندوه ناشی از رفتن و نبودن‌ام در چشمان خلیایی‌اش بنشیند. می‌خواهم هر وقت کنار بالین‌ام می‌آید کودکانه و بازیگوش گرم او باشم. اما اگر گریز و گزیری از آن بَرنده‌ی همیشگی، از آن هم‌رزم همیشه برنده- مرگ- نباشد، جز اینکه در ایام باقی‌مانده بیشترین حظ را از حضور تبسم ببرم کار دیگری از من ساخته نیست. البته بیشتر می‌خواهم لمس‌اش کنم و بیشتر می‌خواهم گرمای تن نازک‌اش را وارد وجودم کنم. می‌خواهم انگشت‌های شیرین‌اش را مزه‌مزه کنم. هر بیست‌انگشت‌اش را. البته وقتی کنار من به خوابی آرام و ژرف می‌رود حتم دارد که چشمانم شاهد سیلی از اشک خواهند بود و فریادی خفته در گلو که: می‌خواهم زنده بمانم. با که باید گفت این... آه، اسفندیار مغموم، ‌جهان پیر است و بی‌بنیاد...

من از درد می‌ترسم. خوشا که لحظه‌ی رفتن، آسوده‌خاطر و سبکبار باشم.

حرف‌های پایانی‌ام چه می‌تواند باشد جز اینکه بگویم: من در عمر بی‌ثمر‌ام تجربه‌ی مدام بی‌قراری بودم. من از اینکه انسانی برازنده‌ی مواهب زندگی نبودم، شرمسار و عذرخواهم. نمی‌دانم می‌توانستم به از آنی باشم که بودم یا نه، اما کاش و هزاران بار کاش که می‌شد انسانی شریف‌تر، شکفته‌تر و مهربان‌تر بودم. کاش می‌شد یار و همراهی خوش‌مشرب‌تر، مسؤول‌تر، کمک‌حال‌تر و سودمندتر برای یک‌یک‌تان بودم. خبط‌وخطاهای بسیار کرده‌ام. ناراستی و کاهلی بزرگترین‌شان بوده است. اما کوشیده‌ام گشوده باشم. گشوده رو به تجربه‌های نو به نو و افق‌های رنگ‌رنگ. تنها قراری که در زندگی به آن وفادار ماندم، بی‌قراری بود. چه آرزوهای خام‌اندیشانه که تحقق نیافت و چه سوداهای رؤیاوار که بر باد رفت. ابر و باد است این جهان افسوس...

آیا اکنون که می‌روم سیر و سیراب از جلوه‌های فانی زندگی و رقص سایه‌های موهوم‌ام؟ نه، هرگز... هرگز...

چشم‌ام آن دم که به شوق تو نهد سر به لحد

تا دمِ صبح قیامت نگران خواهد بود

چرا عشق‌، تنهاتر می‌‌کند؟


«کاش فقط دوستم بودی!

می رفتیم گردو بازی و کیف می‌کردیم

عشق تنها حماقتی بود که تنهاترمان کرده است.»

(هادی قنبرزاده)


«بر عکس همه‌ی آدمها که فکر می‌کنن آدم عاشق میشه تا تنهایی‌اش رو پُر کنه، من فکر می‌کنم آدما عاشق می‌شن تا تنهاییشونُ بزرگتر کنن!»(همه می‌گویند دوستت دارم، وودی آلن)


تنها مرگ است که چاره‌ساز تنهایی است و نه عشق. عشق، تنهایی را جلا می‌دهد و عریان‌تر می‌کند. تجربه‌ی عاشقانه، درک ما را از معنای تنهایی، عمق و وسعت می‌بخشد. 


«از پس تنهایی جز با مرگ بر نمی آییم. این حسی است که باعث می‌شود انسان عاشق شود و بدین گونه زمان می‌گذرد... ما زندانی آرزوهای خویشیم... اگر کسی به ما عشق را هدیه نکند، قادر به کشف این تنهایی نیستیم... تنهایی زیباترین هدیه‌یی است که کسی می‌تواند نثار ما کند... تنهایی همراه با عشق به ما داده می‌شود و با عشق اشتباه می‌شود. تنهایی، دید ما را روشن و زلال می‌کند. به ما می گوید زندگی ما مثل باد در گذر است.»(نامه‌های طلایی، کریستین بوبن)


عشق و تنهایی درآمیختگی شگرفی دارند. هم وقتی در کوران تجربه‌ی عاشقانه‌ایم احساس تنهایی می‌کنیم و هم وقتی از حمّام گرم عشق که نمی‌شود برای همیشه در آنجا ساکن شد، بیرون می‌آییم.

وقتی درگیر تجربه‌ی عاشقانه‌ایم حالت و حکایت آن ماهی کوچکی را داریم که یک تنه و بی‌هیچ یاوری دچار دریای پهناوری شده است و به گفته‌ی سهراب:

«و فکر کن که چه تنهاست

اگر که ماهی کوچک،

دچار آبیِ دریایِ بی‌کران باشد.»

هم وقتی از عشق، فارغ می‌شویم، تنهایی سیاهی به روح‌مان چنگ می‌اندازد. متوجه می‌شویم که در حباب صابونی می‌دمیده‌ایم و حباب رؤیاهایمان چه‌ آسان می‌ترکد. تجربه‌ی عمیق تنهایی در رویارویی با افول سوگناک یک عشق.

می‌بینیم آنکه یارترین‌اش می‌دانستیم دیگر گرمای عشق‌مان در دلش تنوره نمی‌کشد. می‌بینیم آنکه می‌پنداشتیم بودن‌اش سیراب‌مان می‌کند و مستغنی از همه چیز، نتوانسته همه‌ی حفره‌های روح‌مان را پُر کند و «هنوز یک تهی تلخ، در هزار زاویه‌ی روح آدمی باقی است.»


«بی‌کسی واقعی را نخواهی شناخت

بی‌چشیدن طعم عشق.

راه منتهی به تنهایی بزرگ

از معبر عشق بزرگ می‌‌گذرد.»

(خانم بلاگا دیمیتروا)


عشق، تنهایی را نمی‌زُداید، هویدا می‌کند.

در طریقت ما کافری است رنجیدن

دو توصیه‌ی مهم و ارزشمند، همواره از جانب فرزانگان ما به‌ویژه عارفان و اهل‌ادب، مورد تأکید واقع شده است:

مرنج و مرنجان.

عارفان دو خصلت را نشانه‌ی انسان بالنده و فضیلت‌مند می‌شمرند. یکی اینکه تا جای ممکن از آزردن دیگران پرهیز می‌کند و دیگر اینکه خود نیز از آزار دیگران، رنجیده‌خاطر و مکدر نمی‌شود.

حافظ می‌گفت «رنجاندن» تنها گناهی است که در مرام او وجود دارد:

مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن

که در طریقت ما غیر از این گناهی نیست

اما از آن سو هم قائل بود که «رنجیدن»، کافر شدن است:

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم

که در طریقت ما کافری است رنجیدن

ما عمدتاً به توصیه‌ی «مرنجان» توجه می‌کنیم و کمتر دقت می‌کنیم که توانایی «نرنجیدن» هم فضیلت شامخ و درخشانی است. شیخ عبدالله بلیانی گفته است: «درویشی نه نماز و روزه است، و نه احیای شب است. این جمله اسباب بندگی است. درویشی، نرنجیدن است، اگر این حاصل کنی واصل گشتی.»(نفحات‌الانس، عبدالرحمن جامی)

توانایی «نرنجیدن» بستگی به میزان شرح صدر، سعه‌ی وجودی و گستردگی و پهناوری روح فرد دارد. «نرنجیدن» محصول دریادلی است. سعدی می‌گفت:

دریای فراوان نشود تیره به سنگ

عارف که برنجد تُنُک آب است هنوز

هر چه فراخ‌دل‌تر باشیم دیرتر و کمتر می‌رنجیم. عارفان دریادل‌اند و این دریادلی موجب می‌شود مکدر نشوند و رفتارهای نسنجیده و واکنش‌های غیرمنصفانه‌ی دیگران صفای خاطرشان را سلب نکند. مولانا می‌گفت: «عارف کسی است که هیچ کدورتی مَشربِ صاف او را مکدّر نگرداند و هر کدورتی که بدو رسد، صافی شود.»(فیه ما فیه)

«نرنجیدن» محصول نوعی «آزادگی» نیز هست. وقتی صفای و آرامش روان شما در بندِ اظهارنظرها و واکنش‌های دیگران نیست، در واقع رهیده و آزاد هستید. سید برهان الدین محقق ترمذی گفته است: «آزاد مرد آن باشد که از رنجانیدن کسی، نرنجد...»(معارف، ‌محقق ترمذی)

فضیلت «نرنجیدن» با مفهوم «تحمل کردن» هم قرابت دارد. در نظر آموزگاران معنوی، سالکان راستین کسانی‌اند که متحمل‌اند. واکنش‌ها، تندزبانی‌ها و داوری‌های دیگران را تاب می‌آورند و نمی‌رنجند. برآشفته و مکدر نمی‌شوند. سعدی در این زمینه حکایت زیبایی دارد:

«طایفه رندان به خلاف درویشی به در آمدند و سخنان ناسزا گفتند و بزدند و برنجانیدند. شکایت از بی طاقتی پیش پیر طریقت برد که چنین حالی رفت. گفت ای فرزند! خرقه درویشان جامه رضاست هر که در این کسوت تحمل بی مرادی نکند مدعی ست وخرقه بر او حرام.»(گلستان، اخلاق درویشان)

تحمل و نرنجیدن محصول نگرش‌ها و رهیافت‌های خاصی است. یکی توجه به این نکته که ستایش و نکوهش دیگران غالباً آمیخته با افراط و تفریط است. مالک دینار می‌گوید: « تا خلق را بشناختم

هیچ باک ندارم از آنکه مرا مدح گویند یا ذم. از جهتِ آنکه ندیدم ستاینده الا اغراق‌کننده و نکوهنده الا اغراق‌کننده.»(تذکرة‌الاولیا، عطار)

دیگر آنکه طعن و تعریض‌ها و بدزبانی‌های دیگران در دیوان اعمال ما اثر مثبت بر جای می‌نهد. امام غزالی در احیاء علوم الدین سخنی از بزرگان معنا نقل کرده است: «هرکه ترا چیزی گوید و راست گوید شکر کن و اگر دروغ گوید شکر عظیمتر کن، که در دیوان تو عملی بیفزود بی‌رنج تو»

گاهی هم نگاه مشفقانه به انسان‌ها موجب می‌شود که برای رفتارهایشان عذر بیاوریم. آورده‌اند که در جریان «محنت»، قومی پیش احمد حنبل، آمدند و گفتند: «در این قوم که تو را رنجاندند، چه گویی؟» گفت: «از برای خدای مرا می زدند، پنداشتند که بر باطلم. به مجردِ زخم چوب با ایشان به قیامت هیچ خصومت ندارم.»(تذکرة‌الالیا، عطار)

توجه به این حدیث نبوی است در کسب این توانایی می‌تواند کمک‌حال باشد:

«لَیسَ أَحَدٌ أَصْبَرَ عَلَى أَذًى سَمِعَهُ مِنَ اللَّهِ، إِنَّهُمْ لَیدْعُونَ لَهُ وَلَدًا، وَإِنَّهُ لَیعَافِیهِمْ و یرْزُقُهُمْ»[به روایت بخارى] هیچ کس، در برابر ناسزاگویی، شکیباتر و بُردبارتر از خداوند نیست. مردم به او فرزند نسبت می‌دهند با وجود این، خداوند آنان را عافیت می‌بخشد و روزی می‌دهد.»

در رساله‌ی قشیریه همین معنا به بیان دیگری طرح شده است: «موسی علیه السّلام گفت یا ربّ زبان خلق از من باز دار. خدای عزّ و جلّ وحی فرستاد که زبان خلق از خویشتن باز ندارم از تو کی باز دارم.»

یعنی هنگامی که خداوند قدّوس معروض ناسزا و طعن و تعریض‌ها واقع می‌شود،‌ اما همچنان بندگان خود را می‌نوازد، آدمی شایسته‌تر به چنین رفتاری است.

تحمل، تاب‌آوردن، شکیبیدن، مکدر نشدن و نرنجیدن در مواجهه با داوری‌ها، طعن‌ها، نگاه‌ها، تندزبانی‌ها و نکوهش‌های دیگران؛ چیزی است که در زمانه‌ی ما بسیار نادر و کم‌یاب شده است. عارفان، زمین را مظهر تحمل می‌دانستند. جنید بغدای می‌گفت: «صوفی چون زمین باشد که همه پلیدی‌‌ها در وی افکنند؛ و همه نیکویی از وی بیرون آید»(تذکرة‌الاولیا). سری سقطی گفته است: «عارف، زمین‌شکل است که بارِ‌ همه‌ِ موجودات بکشد...»(تذکرة‌الاولیا)؛ از این‌رو می‌گفتند دانش‌ها و معارف ما اگر قرین تحملی چون خاک نگردند، به چیزی نمی‌ارزند.

نرنجیدن و تحمل کردن را تمرین کنیم. با کلامی از سعدی این گفتار را خاتمه می‌دهم:

در خاک بیلقان برسیدم به عابدی

گفتم مرا به تربیت از جهل پاک کن

گفتا برو چو خاک تحمّل کن ای فقیه

یا هر چه خوانده‌ای همه در زیر خاک کن

مایه‌ی عبرت شدن

مولانا در پایان داستان گرگ و روباهی که به اتفاق شیر به شکار می‌روند، می‌گوید روباه پس از دیدن عاقبت گرگ، عبرت گرفت و گونه‌ای عمل کرد که نیک‌فرجامی به دنبال داشت. بعد می‌گوید روباه شروع کرد به شکرگزاری و ابراز امتنان و مسرت که نوبت‌اش بعد از گرگ رسید و او با نظر به عاقبت گرگ، مسیر صلاح را اختیار کرد:

روبه آن دم بر زبان صد شکر راند

که مرا شیر از پی آن گرگ خواند

بعد مولانا می‌گوید ما هم که امت مرحومه و امت محمد هستیم از این باب، شاکریم. شاکریم که امت آخریم و سرنوشت امت‌های پیشین را دیده‌ایم:

پس سپاس او را که ما را در جهان

کرد پیدا از پس پیشینیان

تا شنیدیم آن سیاستهای حق

بر قرون ماضیه اندر سبق

در برخی دعاهای زاهدان آمده که گفته‌اند:

«اللهم إنی أعوذ بک أن أکون عبرةً لأحدٍ مِن خلقک»؛ یعنی: خدایا از این که مایه عبرت دیگران شوم به تو پناه می‌برم.

اما به نظر من، این امتنان و مسرّت و شاکری، خیلی خودخواهانه است. شادیم از اینکه دیگری بدعاقبت شد و مایه‌ی عبرت ما. شادیم از اینکه خوش عاقبتی ما محصول این بود که از مواهب خفیه بهره‌مند بوده‌ایم و به لحاظ زمانی متأخر واقع شده‌ایم و بدسرنوشتی، سهم پیشینیان شده است. خیلی سرور خودخواهانه‌ای است.

گاهی فکر می‌کنم همین که از شوم‌بختی عبرتی شوم مر دیگران را خود کارکردی نکوست. انگار لازمه‌ی توفیق عده‌ای، ناکامی و بدسرنوشتی یک عده‌ای است. بگذارید ما آن بدعاقبتان باشیم که آینه‌ی عبرت دیگران شویم.

دلم می‌خواهد موقعیت آنانی را همدلانه درک کنم که در سرتاسر زندگی‌ام مرا از "مثل" آنان شدن بر حذر داشته‌اند. کسانی که به بی‌ادعایی، همیشه کارکرد آینه‌ی عبرت را داشته‌اند. کسانی که هرگز چشمی به تحسین و تشویق‌شان ندرخشیده و کسی به حال‌شان حسد نبرده و دیگران را به تأسی از آنان ترغیب نکرده است.

فارغ بودن ز کفر و دین، دین من است...

یکی از عبارات نغز خیام به گمان من این حرف است: فارغ بودن ز کفر و دین، دین من است...

 

می خوردن و شاد بودن آیین من است / فارغ بودن ز کفر و دین، دین من است

گفتم به عروس دهر: کابین تو چیست؟ / گفتا: دل خرّم تو کابین من است

گویا خیام به طور کلی از چالش دین و کفر، فراغت داشته است. اینگونه نبوده که ذهن‌اش مدام درگیر باورهای دینی باشد و در موضع ضدیت و مخالفت، گرم‌تاز. انگار به تعبیر ویتگنشتاین که می‌گفت: برخی مسائل حل‌کردنی نیستند، بلکه باید از اساس منحل شوند؛ مسأله‌ی دین و کفر برای خیام چندان محل توجه نبوده است. او خیلی رندانه از کنار این دست مسائل عبور می‌کند. ویتنگشتاین همچنین می‌گوید: «راه حل مسئله‌ای که در زندگی می‌بینی، گونه‌ای زندگی کردن است که امر مسئله‌آمیز را ناپدید می‌سازد.»

در یکی از رباعیات دیگری که منسوب به خیام است می‌خوانیم:

رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین

نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین

نه حق؛ نه حقیقت؛ نه شریعت؛ نه یقین

اندر دو جهان که را بود زَهره‌ی این؟

رندی که مورد تحسین و تجلیل خیام است، در مقام فراغت است. نه در کفر است و نه در اسلام، بلکه در سپهری فراتر از این‌دو، دلیرانه و فارغ‌دل، نشسته است. یعنی می‌شود خیام را یک پُست مدرن دانست؟ یک لاأدری‌گرا‌؟ کسی که از یقینی به یقین دیگر نمی‌غلتد بلکه اساساً در موقعیت لا‌أدری‌گری و فارغ‌دلی نسبت به این دست مسائل، به هر آنچه از جنس یقین است ریشخند می‌کند؟ برخی رباعیات منسوب به او، چنین تصویری را تداعی می‌کنند.

تنها باران نیست...

تنها باران نیست که می‌بارد

تنها پیرهنت نیست که خیس می‌شود

تنها تنت نیست که می‌لرزد

تمام خاطرات غبارگرفته‌ات را می‌چلانند

پیشانی دلت را مرطوب می‌کنند

و روحت را رج می‌زنند.

--

دیروزها در امروزها تنیده‌اند

در کالبد امروزها حلول کرده‌اند

چونان ارواحی سرگردان در خانه‌باغی زیبا.

گاهی به مهر در تو می‌نگرند، لبخند می‌زنند.

گاهی به خشم و قهر بر سرت نهیب می‌زنند.

در مرز هستی و نیستی، آینده و رونده، پهلویی به وجود می‌زنند و غمزه‌ای به عدم.

مهی خیالین، دزدانه در صحن روح ما دامن می‌گسترد.

خواب‌زده چشم می‌مالیم و نمی‌یابیم

اما خنکای نرم حضورش را به هفت‌اندام ادراک می‌کنیم.

تمام آنچه گذشته‌اش می‌نامیم

نقش خود را بر تارک امروز ما حکاکی کرده‌ است.

در ابتدا کلمه بود و کلمه نزد خدا بود و کلمه خدا بود

یکی از واژه‌های محبوب‌ام، واژه‌ی حُزن است. موسیقی این واژه خیلی با معنای آن تناسب دارد. در قرآن هم در ترسیم حال یعقوب فراق‌کشیده آمده: وابیضّت عیناه مِن الحُزن.. چشمان‌اش از حُزن، سپید شدند. بار مؤثر موسیقایی و معنایی حُزن را واژه‌هایی نظیر اندوه یا غم ندارند. سهراب از این واژه به نیکی استفاده کرده. ترنمِ موزون حُزن...؛ صداش به شکل حُزن پریشان واقعیت بود؛ چه خون تازه‌ی محزونی... مشتقات حُزن هم خیلی قشنگ‌اند: محزون و یا جمع حُزن: احزان. کلبه‌ی احزان شود روزی گلستان.... نیِ محزون مگر از تربت فرهاد دمید...

 

یکی دیگر از واژه‌های دلاویز، واژه‌ی نگران است. تداعی‌گر چشم‌به‌راهی مدام است. نگران. حضور این واژه در این بیت حافظ چنان گیرایی‌ای به شعر داده که برای من تکرارهزاران‌باره‌ی آن را همچنان جذاب و دلنشین می‌دارد:

چشم‌ام آن دم که به شوق تو نهد سر به لحد / تا دم صبح قیامت نگران خواهد بود...

واژه‌ی نگران را خیلی دوست دارم.

واژه‌ی شوق هم عزیز است. دکتر حمیدیان، حاصل 25 سال حافظ‌پژوهی‌اش را در 5 جلد نشر داده با نام: «شرح شوق». جامع‌ترین شرح بر دیوان حافظ است. چقدر ترکیب شرح شوق قشنگ است.

چه ذوق‌آور است واژه‌ی شوق.

هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد...

زین سپس ما را مگو چونی و از چون در گذر...

دوستی داشتم در زمانی دور که هر وقت حال‌اش را جویا می‌شدم با لحنی غم‌گرفته می‌گفت: خرابم سیّد، خراب!

واژه‌ی خراب را خیلی دوست دارم، از این جهت که در بیان احوال آدم خیلی گویا است. خرابی در برابر عمران و آبادی و به‌سامانی است. در اغلب اوقات، حال آباد و به‌سامانی نداریم و هر گوشه‌ی روح‌مان به نحوی درد می‌کند. در این احیان واژه‌ی «خراب» کاربُرد خوبی دارد.

عطار در تذکرة‌الاولیا در باب شیخ حسن بصری آورده است: یکی از وی پرسید که چگونه‌ای؟ گفت: «چگونه باشد حالِ قومی که در دریا باشند و کشتی بشکند و هر یکی بر تخته‌ای بمانند؟» گفتند: «صعب باشد». گفت: «حالِ من هم چنین است.»

انگار این حالت خراب را عارفان تراز اول هم تجربه کرده‌اند. حالی که انگار کشتی وجود آدم تخته‌تخته شده باشد و هر تخته‌ای بر سر موجی لرزان و سرگشته باشد. مولانا هم واژه‌ی «خراب» و «خرابات» را خیلی به کار می‌برد و از تعابیر محبوب‌اش است. در بیان احوال خود گفته است: در این آتش کبابم من، خراب اندر خرابم من...؛ یا گفته: جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی...

و همچون حسن بصری احوال خود را به کشتی از هم گسسته و تخته‌تخته شده‌ای مانند می‌کند:

 

چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید

چو کشتی‌ام در اندازد میان قُلزُم پر خون

زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد

که هر تخته فرو ریزد ز گردش‌های گوناگون

 

اشاره به چند نمونه از اشعار مولانا در این زمینه خالی از لطف نیست:

 

هزار عقل و ادب داشتم من ای خواجه

کنون چو مست و خرابم صلای بی‌ادبی

-

مرا پرسی که چونی؟ بین که چونم

خرابم، بیخودم، مست جنونم

-

چون من خراب و مست را در خانه خود ره دهی

پس تو ندانی این قدر کاین بشکنم آن بشکنم

-

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن

ترک من خراب شب‌گرد مبتلا کن

 

واژه‌های دیگری هم هستند که برای همنشینی با تعبیر «خراب»، خیلی مناسب‌اند. از آن جمله‌اند واژه‌های: خمیر و خمار، خُرد و خمیده...

حسین منزوی می‌گفت:

 

می‌آمد از برج ویران مردی که خاکستری بود

خُرد و خراب و خمیده، تصویر ویرانتری بود

 

خُرد و خمیده و خمیر، هر سه قرابت معنایی جالبی با «خراب» دارند چرا که در هر سه تعبیر، چیزی آباد و به‌سامان رو به ویرانی و خرابی نهاده. یکی از کارهای جذاب مولانا، در کنار هم نشاندن دو واژه‌ی خمیر و خمار است که ضمن ارتباط وثیق معنایی،‌ جناس هم دارند:

 

چه دانیم، چه دانیم، که ما دوش چه خوردیم

که امروز، همه روز، خمیریم و خماریم

 

الغرض، به نظر می‌رسد خُرد و خراب و خمیده، خمیر و خمار، تعابیر خوبی باشد که در بسیاری مواقع، گویای حقیقت احوال ماست.

وقت‌هایی که آدم حس می‌کند واقعا حال‌اش «خراب» و «پریشان» است نگاهی به ذخیره‌ی ادب فارسی می‌اندازد و می‌بیند بسیاری بوده‌اند که احوال‌شان را با همین واژه‌ها وصف کرده‌اند و انگار آدم تنها نیست. انگار با نظر کردن به تعابیر و اشعاری که از حال خراب و ویران صاحبان‌شان حکایت می‌کنند می‌خواهیم خود را تسلی دهیم که تنها فردی نیستیم که اسیر چنین حالتی شده‌ایم و چنین خرابی و خمیری روح را بسیاری از مشاهیر ادب و عرفان و فرهنگ هم، البته هر یک به نوعی و نحوی، تجربه کرده‌اند. شاید هم خودمان را گول می‌زنیم و آنچه ما از آن تعبیر به خرابی و خمیری می‌کنیم تنها اشتراکی لفظی با احوال آنان دارد و اشتراک لفظ، دائم رهزن است...

هر وقت که خیلی پریشان احوال می‌شوم، با خواندن شعر باباطاهر همدانی و یکسان‌انگاری حال خود با حال او، اندکی تسلی می‌یابم:

 

مرا نه سر نه سامان آفریدند

پریشانم، پریشان آفریدند

پریشان خاطران رفتند در خاک

مرا از خاک ایشان آفریدند

 

تلقی رایج این است که مولانا سرتاسر بهجت و فرحناکی بوده است، اما شعر فرجامین او که دانه‌های اندوهی ژرف را در دل می‌کارد، ابعاد دیگری از روح بزرگ او را نشان می‌دهد؛ روحی سودایی که شب تا به روز تنهاست و به لحنی حزین در گوش‌ات زمزمه می‌کند:

 

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی

بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن...