عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

هر که بی‌‌هنر افتد نظر به عیب کند

عادت به عیب‌بینی و سیه‌نگری، نشانه‌ی بی‌هنری است. خواجه‌ی شیراز می‌گفت آنکه هنر عاشقی بلد است دیده به بد دیدن نمی‌آلاید:

منم که شُهره‌ی شهرم به عشق ورزیدن // منم که دیده نیالوده‌ام به بد دیدن

رسم و شیوه‌ی عیب‌جُستن و بر کاستی‌ها انگشت فشردن، رسم و شیوه‌ی ناشکری و قدرناشناسی است. نشانه‌ی تیرگی روح و بی‌هنری دل است. بی‌هنری است اینکه آدم از گستره‌ی آنچه ستودنی و چشم‌نواز است، نگاه برگیرد و مگس‌وار بر فضله‌ها و عفن‌‌جای‌ها مقام کند. حافظ می‌گفت: "هر که بی‌‌هنر افتد نظر به عیب کند."

به همین‌روی نسبت به داوری‌های یکسویه و سیه‌بینانه تذکر می‌دهد:

عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگوی //  نفی حکمت مکن از بهرِ دل عامی چند

به‌نظر می‌رسد سرآمد عواملی که خواجه‌ی شیراز را با زاهدان تندخوی و خشک‌دماغ بر سر مخالفت آورده بود، همین خوی و روحیه‌ی عیب‌بینی بوده است. او در نقد چنین زاهدانی می‌گوید:

یا رب آن زاهد خودبین که به‌جز عیب ندید //  دود آهی‌ا‌ش در آیینه‌ی ادراک انداز

همو، راه نجات را در ترک عیب‌جویی و سیه‌بینی می‌داند:

دو نصیحت کنمت بشنو و صد گنج ببر // از درِ عیش در آ و به رهِ عیب مپوی

همین مضمون را در بیتی دیگر می‌بینیم:

به پیرِ میکده گفتم که چیست راه نجات // بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن

سه حکایت زیر، در روشن شدن و به‌یاد سپردن این آموزه، خواندی و تأمل‌آور هستند:

گویند در آن زمان که خاقانی و ظهیرالدین فاریابی و دیگر شعرا، قدس الله ارواحهم، سر بر بودند آوازه بود که اثیرالدین اخسیکتی می‌آید. چون اثیر بیامد ابتدا طلب خانه خاقانی کرد... چون اثیر بیامد و سلام کرد و هم آنجا در آن میان سرای بنشست... جواب سلام او ستد و پرسید که چه کسی؟ گفت: بنده مردی فصال(مداح) است که در زیر منبر واعظان قصاید شعرا خوانم و گدایی کنم. خاقانی گفت: از اشعار متقدمان چه یاد داری؟ اثیر آغاز کرد و قصیده‌ای از آن عنصری خواند و یکی از آن عسجدی و از آن دیگران. آنگاه خاقانی پرسید که از اشعار متأخران چه یاد داری؟ اثیر آغاز کرد و قصیده همه می‌خواند و از آن او نمی‌خواند. خاقانی ملول شد. گفت: از اشعار افضل‌الدین خاقانی چی یاد داری؟ اثیر گفت: والله اشعار خدمتش به بنده نرسیده است مگر دو بیت که:

به خراسان شوم انشاالله //  آن ره آسان شوم انشاالله

دیگر:

به سر انگشت می‌درد بی بی //  سرانگشت می‌مزد بی بی

خاقانی گفت: «مردک! من باغی نشانده‌ام به انواع اثمار و اشجار لطیف و گل و ریاحین و در طرفی از آن باغ، حاشا، رفته‌ام و ریسته(ریستن: قضای حاجت کردن)، تو همه رها کرده‌ای و آن ریسته(نجاست و پلیدی) را می‌خوری؟»[به نقل از: خاقانی و محیط ادبی تبریز،‌ محمدرضا شفیعی کدکنی]

 پای مسیحا که جهان می‌نَبَشت //  بر سر بازارچه‌ای می‌گذشت (نبشتن: درنوردیدن)

 گرگ‌سگی بر گذر افتاده دید  //  یوسفش از چه به در افتاده دید

 بر سر آن جیفه، گروهی نَظار //  بر صفت کرکسِ مُردارخوار   (نَظار: تماشاگر)

 گفت یکی: وحشت این در دماغ  // تیرگی آرد چو نفس در چراغ

 وان دگری گفت: نه بس حاصل است  //  کوری چشم است و بلای دل است

 هر کس ازان پرده نوایی نمود  //  بر سر آن جیفه جفایی نمود  (جیفه: لاشه، مردار)

 چون به سخن نوبت عیسی رسید  // عیب رها کرد و به معنی رسید

 گفت: ز نقشی که در ایوان اوست  // دُر به سپیدی نه چو دندان اوست

(یعنی دندان او از مروارید سفیدتر است) [مخزن الاسرار، نظامی گنجوی]

«یکی را از دوستان گفتم: امتناع سخن گفتنم بعلت آن اختیار آمده است، در غالب اوقات که در سخن نیک و بد اتفاق افتد و دیده‌ی دشمنان جز بر بدی نمی‌آید. گفت: دشمن آن به که نیکی نبیند.»[گلستان، باب چهارم]

دل در کسی مبند که دل‌بسته‌ی تو نیست...

ما همان‌قدر که نیازمند دوست داشتن هستیم، نیاز به دوست داشته‌شدن هم داریم. جایی که سرمایه‌گذاری عاطفی می‌کنید، نیاز دارید که سهم و ثمره‌ای هم برداشت کنید.

اریک امانوئل شمیت در یکی از داستان‌هایش آورده: {ابراهیم آقا می‌گفت: «عیب نداره. عشق تو به اون مال خودته. بگذار عشقت را نخواد، ولی هر کاری که بکنه نمیتونه چیزی رو عوض بکنه. فقط سر خودش بی‌کلاه می‌مونه، همین. بازنده اونه، چیزی که تو میدی،‌تا ابد مال تو میمونه. اما چیزی رو که می‌خوای برای خودت نگه داری برای همیشه از دستش دادی.»}[گل‌های معرفت (از داستان: ابراهیم و گل‌های قرآن)، اریک امانوئل شمیت،‌ ترجمه سروش حبیبی]

اما به نظر می‌رسد این دیدگاه تا حدی آرمان‌گرایانه و واقعیت‌گریز است. یعنی واقعیت روانی ما آدم‌ها به سختی چنین چیزی را بر می‌تابد؛ اگر از اساس بتواند برتابد.

ما نیاز داریم که دیده و شنیده شویم، نیاز داریم که وقتی محبت نثار می‌کنیم، احساس کنیم که در شوره‌بوم بذر نیفشانده‌ایم و مهر و محبت ما بی‌پاسخ نمانده است. درست است که نفس مهرورزیدن، دوست داشتن و عاشق بودن، فارغ از اینکه مورد قدرشناسی از سوی متعلق آن واقع شود، برای روح و روان آدمی سودمند است، اما این قصه اگر در عشق عام و فراگیر، پذیرفتنی باشد، در روابط عاطفی بینافردی چندان قابل اتکا و اعتنا است.

آدم‌هایی که درگیر رابطه‌ی عاطفی یک‌طرفه هستند هم به خویشتن خشونت و جفا می‌ورزند و هم به طرف‌شان. حق ماست که وقتی مهر و عشق می‌ورزیم، پاسخی درخور دریافت کنیم. ستمگری است که از این حق و یا موهبت، خود را محروم داریم. رابطه‌ی عاطفی یک‌جانبه علاوه بر خشونت و جفا بر خود، خشونت و جفا بر طرف دیگر هم هست. معشوق کسی بودن که میل و مهری نسبت به او نداری، وضعیت بغرنج و دشواری است. مورد عشق یک‌طرفه واقع شدن هم دشواری‌ها و غم‌های خود را دارد. مشاهده‌ی ناتوانی‌ات در پاسخ‌گویی مناسب و برابر به آنچه نثارت می‌شود، کامت را تلخ می‌کند.

در فیلم پل چوبی آمده است: «عشق آن است که حالت خوب باشد»؛ حرف مهمی است. عشق باید با شادی و آزادی همراه باشد و عشق یک‌طرفه غالباً از این خصیصه بی‌بهره است. باباطاهر می‌گفت:

چه خوش بی‌ مهربونی هردوسر بی

که یکسر مهربونی دردسر بی

عشق وقتی نشاط‌آور و بهجت‌آفرین است که حضور محبوب را دریابی، پاسخ دریافت کنی، شنیده و دیده‌شوی، معشوقت با شنیدن رازونیازها و لابه‌های عاشقانه‌ات دلش غنج برود و او نیز سودای تو را در سر بپزد. حافظ می‌گفت:

خوش است خلوت، اگر یارْ یار من باشد

نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد!

من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم

که گاه‌گاه بر او دست اَهرمن باشد

این شعر بر زبان‌ها افتاده که: "خواهان کسی باش که خواهان تو باشد"، حرف پرمغزی است. اگر می‌شد برای عواطف و احساسات به سادگی نسخه پیچید و راهنمایی کرد، می‌شد این گفته‌ی عمیق سعدی را خاطرنشان ساخت که در باب دوم گلستان آورده است:

دل در کسی مبند که دل‌بسته‌‌ی تو نیست...

از ازل تا به ابد فرصت درویشان است

دو بیت از حافظ همیشه برای من، جذابیت و درخشش و تازگی داشته‌اند:

در این بازار اگر سودی‌ است با درویش خرسند است // خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی

-

از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی //  از ازل تا به ابد فرصت درویشان است

تعبیر درویشی،‌ نداشتن و ناداری را متبادر می‌کند. تبادر نابه‌جایی هم نیست. هر چه داشته‌های‌مان بیشتر است، تشویش‌مان بیشتر. البته اگر درویش، طامع و ناخرسند باشد، همان تشویش دارندگان را دارد. درویشِ خرسند و قانع است که می‌تواند از تشویش برکنار باشد. حافظ می‌گفت: مرا گر تو بگذاری ای نفس طامع // بسی پادشاهی کنم در گدایی. نداشتن، کافی نیست. نخواستن هم لازم است.

نداشتن، یک روحیه و خصلت است. می‌توان از آنچه هست و آنچه در اختیارمان نهاده‌اند، بهره‌مند شویم، لذت ببریم، اما از خوی و روحیه‌ی تملک و داشتن، برکنار باشیم. داشتن، همیشه تشویش‌آور است. چون همیشه دلهره‌ی از دست دادن، تلخ‌کاممان می‌کند. داشتن، همیشه دوشادوش دلهره‌ی از دست دادن است. انگار هر چه داشته‌هایمان را از دست می‌دهیم از آن‌رو که دامنه‌ی تشویش و دلهره‌ِ‌ی از دست دادن‌مان محدودتر می‌شود، سبک‌تر، رهیده‌تر و آزادتر می‌شویم. وقتی نه بسته‌ای به کس دل و نه بسته کس به تو دل، می‌توانی نرم و آرام نجوا کنی: چو تخته‌پاره بر موج، رها رها رها من...

دل‌نهادن با دل‌‌کَندن قرین است و هر چه بیشتر دل ‌می‌نهیم، بیشتر معروض دل‌کَندن، دل‌برگفتن و نتیجتاً رنج‌های ناشی از آن خواهیم بود. همین است که سعدی می‌گفت: نباید بست اندر چیز و کس دل // که دل برداشتن کاری است مشکل.

حکمت‌های کهن، هنوز هم برای ما رهیافت‌های ارزنده‌ و کاربستنی دارند. چه خوش است خواندن این حرف‌ها و حکایت‌ها:

«ای درویش! باید که بر دنیا و نعمت دنیا دل ننهی و بر حیات و صحّت و مال و جاه اعتماد نکنی، که هر چیز که در زیر فلک قمر است و افلاک برایشان میگردد بر یک حال نمی‌ماند، و البته از حال خود می‌گردند. یعنی حال این عالم سفلی بر یک صورت نمی‌ماند، همیشه درگردش است، هر زمان صورتی می‌گیرد و هر ساعت نقشی پیدا می‌آید. صورت اول هنوز تمام نشده است و استقامت نیافته است که صورت دیگر آمد و آن صورت اول را محو گردانید؛ به عینه کار عالم به موج دریا می‌ماند یا خود موج دریاست، و عاقل هرگز بر موج دریا عمارت نسازد و نیّت اقامت نکند.

ای درویش! درویشی اختیار کن، که عاقل‌ترین آدمیان درویشانی‌اند که به اختیار خود درویشی اختیار کرده‌اند، و از سر دانش نامرادی برگزیده‌اند، از جهت آن که در زیر هر مرادی ده نامرادی نهفته است بلکه صد، و عاقل از برای یک مراد صد نامرادی تحمل نکند، ترک آن یک مراد کند تا آن صد نامرادی نباید کشید.» [انسان کامل، عزیزالدین نسفی]

«همه دلتنگی دنیا، از دل نهادن بر این عالم است. هر دمی که آزاد باشی از این جهان و خود را غریب دانی، و در هر رنگی که بنگری و هر مزه‌ای که بچشی، دانی که با او نمانی و جای دیگر می روی، دلتنگ نباشی.»[ مولانا جلال‌الدین رومی، مناقب العارفین ]

نقل است که یک روز بومحمّدِ جُوینی با شیخ (ابوسعید ابوالخیر) در حمّام بود. شیخ گفت: «این حمّام چرا خوش است؟» گفت: «از آنک آدمی پاکیزه می‌گرداند و شوخ از آدمی دور می‌کند.» شیخ گفت: «به از این باید.» گفت: «ازآنک چون تو کسی اینجا حاضر است.» گفت«پایِ من و ما از میان برگیر!» گفت: «شیخ به داند.» شیخ گفت: «از آن خوش است که دو مخالف- یعنی آتش و آب- بهم ساخته‌اند و یکی شده.» بو‌محمد تعجب کرد از آن معنی لطیف. پس شیخ گفت: «از آن خوش است که از جمله‌ی مال و ملکِ دنیا بیش از سطلی و ازاری (لُنگ) با تو، بهم، نیست و آنگاه آن هر دو نیز از آنِ تو نیست!»[ چشیدن طعم وقت، از میراث عرفانی ابوسعیدابوالخیر ]

یکی را از ملوک مدت عمر سپری شد و قایم مقامی نداشت. وصیت کرد که بامدادان نخستین کسی که از در شهر اندر آید تاج شاهی بر سر وی نهند و تفویض مملکت بدو کنند.

اتفاقا اول کسی که درآمد گدائی بود همه عمر لقمه اندوخته و رقعه دوخته. ارکان دولت و اعیان حضرت وصیت ملک بجای آوردند و تسلیم مفاتیح قلاع و خزاین بدو کردند.

مدتی ملک راند تا بعضی امرای دولت گردن از اطاعت او بپیچانیدند و ملوک از هر طرف به منازعت برخاستند و بمقاومت لشکر آراستند.

فی الجمله سپاه و رعیت بهم برآمدند و برخی طرف بلاد از قبض تصرف او بدر رفت. درویش از این واقعه خسته خاطر همی بود. تا یکی از دوستان قدیمش که در حالت درویشی قرین او بود، از سفری بازآمد و در چنان مرتبه دیدش.

گفت: منت خدای را عزوجل که گلت از خار و خارت از پای بدرآمد، و بخت بلندت رهبری کرد و اقبال و سعادت یاوری، تا بدین پایه رسیدی ان مع العسر یسرا

گفت: ای یار عزیز تعزیتم کن که جای تهنیت نیست. آنگه که تو دیدی غم نانی داشتم و اکنون تشویش جهانی.[ گلستان سعدی، باب دوم ]

خرقه پوشی در کاروان حجاز همراه ما بود یکی از امرای عرب مرو را صد دینار بخشیده تا قربان کند. دزدان خفاجه ناگاه بر کاروان زدند و پاک ببردند. بازرگانان گریه و زاری کردن گرفتند و فریاد بی فایده خواندند مگر آن درویش صالح که بر قرار خویش مانده بود و تغیر درو نیامده. گفتم مگر معلوم ترا دزد نبرد؟ گفت بلی بردند ولیکن مرا با آن الفتی چنان نبود که به وقت مفارقت خسته دلی باشد.[ گلستان سعدی، باب پنجم]

نیک‌خواهی و خوش‌قلبی

ارزنده‌ترین آموزه و تذکری که از مدرسه‌ی عارفان می‌توان گرفت، پیام نیک‌خواهی است. وقتی کسی را می‌دیدند که در حین ارتکاب گناه، شادی می‌کند، به جای آنکه بددلانه آرزوی سلب آن شادی را کنند، به‌دعا می‌خواستند شادی‌ای نصیب‌اش شود که ملازم گناه نباشد. زوال آن شادی را نمی‌خواستند، بلکه شادی‌ای متعالی‌تر و ماندگارتر برایش آرزو می‌کردند. حکایتی در برخی منابع عرفانی آمده که گرچه شاکله‌ی واحدی دارد به سه عارف نسبت داده شده است:

(ذوالنون مصری) روزی با اصحاب در کشتی نشسته بودند در رود نیل به تفرج؛ چنانکه عادت اهل مصر بود. کشتی دیگر می‌آمد و گروهی از اهل طرب در آنجا فساد همی کردند. شاگردان را آن، بزرگ نمود، گفتند: «ایّها الشیخ، دعا کن تا آن جمله را خدای غرق کند تا شومی ایشان از خلق منقطع شود.» ذوالنون بر پای خاست و دستها برداشت و گفت: «بارخدایا، چنانکه این گروه را اندر این جهان عیش خوش داده‌ای، اندر آن جهان نیز عیش خوششان ده.»[کشف‌المحجوب]

ابراهیم اُطروش گوید ببغداد نزدیک معروف کرخی نشسته بودم بدجله قومی جوانان بگذشتند در زورقی و دف همی زدند وشراب همی خوردند وبازی همی کردند، معروف را گفتند نبینی که آشکارا معصیت همی کنند دعا کن بر ایشان، دست برداشت گفت یا رب چنانکه ایشان رادر دنیا شاد کرده‌ای ایشان را در آخرت شادی ده.[رساله‌ی قشیریه]

(شیخ ابوسعید ابوالخیر) روزی به گورستان حیره می‌شد. به سر تربت مشایخ رسید. جمعی را دید که در آن موضع خمر می‌خوردند و چیزی می‌زدند. صوفیان در اضطراب آمدند و خواستند که احتساب کنند (امر به معروف ونهی از منکر) و ایشان را برنجانند و بزنند. شیخ اجازت نداد. چون شیخ نزدیک ایشان رسید گفت: «خدا همچنین که درین جهان خوش دلتان می‌دارد در آن جهان خوش دلتان داراد!»[اسرارالتوحید،‌ محمدبن منور]

جنگ و پرسش از معنا

به‌رغم کوشش‌های چشمگیری که در زمینه‌ی‌ صلح‌گستری و ترویج مدارا و رواداری و انسان‌دوستی به عمل آمده و به‌رغم نهادهای گوناگون و فراوان بین‌المللی که به قصد فراهم آوردن دنیایی صلح‌آمیزتر فعالیت‌ دارند، از هر کرانه، لهیب و آتش جنگ و خون‌ریزی و یاغی‌گری چشم‌ها را خیره کرده است. هگل می‌گفت بزرگترین درسی که تاریخ به ما می‌دهد این است که آدم‌ها هرگز از تاریخ درس نگرفته‌اند. مشاهده‌ی چنین احوال هول‌انگیزی این باور را بیشتر در آدم تقویت می‌کند که: آدمی در عالَم خاکی نمی‌آید به دست...

گاهی فکر می‌کنم این خانه‌ای که در یک لحظه‌ به ویرانه مبدل می‌شود، چقدر صاحب آن برای ساخت و مرمّت‌اش متحمل خرج شده، با چه تب‌وتاب و امید و آرزویی ساخته‌ شدن آن را به انتظار نشسته و از تکمیل و به‌پایان‌ آمدنش شاد شده. چه ساعت‌های فراوان که بنّاها و کارگران، به مهارت و هنرمندی به ساخت این بنا همت گمارده‌اند و سرآخر همه‌ی آن کوشش‌ها و آرزوها و دلخوشی‌ها به چشم‌برهم‌زدنی دود هوا شده‌اند.

اینهمه احوال بناهای سنگی و مادی است، چون است حکایت مرگ‌های فله‌ای فراوان شمار آدم، از کودک و جوان، تا سالمند و پیر، که به شلیک یکی گلوله، با برتاپ یکی موشک، از پای در می‌آیند. به همین سادگی و به همین رقت‌انگیزی، تمام می‌شوند. کودکی که میوه‌ی دل والدینش است و سرمایه‌ی عمر و دستمایه‌ی زندگی، هدف کورانه‌ی آتشی مرگ‌آور قرار می‌گیرد و گلبرگ‌های نشکفته‌اش، وا نشده می‌پژمرند... ای وای....

مشاهده‌ی این احوال جان‌سوز، غیر از اینکه آدم را از آدمی نومید می‌کند و بر اثر نظاره‌ی این‌همه جور و فرومایگی و بدسگالی، جهان با این بزرگی را بر آدم تنگ می‌کند، پرسشی مُهیب و ویرانگر و از همه دشوارتر، می‌رویاند: معنای زندگی.

 مساعی و کوشش‌هایی که به این آسانی و سادگی، عقیم می‌مانند و سرمایه‌های انسانی که به خشمی خون‌چکان از هم می‌پاشند، جز اینکه تو را در سرداب بی‌معنایی و پوچ‌انگاری بلغزانند چه کارکرد دیگری دارند؟ تاب آوردن زندگی بیش از همه مرهون و متوقف بر داشتن معنایی زندگی‌بخش است، و بزرگترین ستمی که جنگ‌های خانمان‌سوز و ویرانگر بر نوع انسان روا می‌دارند این است که شاهد معنا را گریزانتر و دیریاب‌تر می‌کنند.

فسوسا که در دنیایی که مستلزم آن است که دستِ‌کم آدمیان بر تراکم و تورم رنج‌های ناگزیر آن نیفزایند، یکدیگر را می‌آزاریم و انبوهه‌ی رنج‌هایی را که نفسِ بودن بر آدمی تحمیل می‌کنند، دو چندان می‌کنیم. یا حسرتاً علی‌العباد...

هیچ کافر را به خواری منگرید!

طبق تعالیم اسلامی، ملاک نهایی در سنجش افراد سرانجام آنهاست و بسیار محتمل است فردی که در زمان حال و با نظر به گذشته، آدمی‌فاسدالاخلاق به نظر آید در آینده و در پایان عمر خویش توبه‌کار شود و رو به صلاح و راستی آرد و از این‌رو که ما علم غیب نداریم و از آینده بی‌خبریم نمی‌توانیم راجع به نهایت و فرجام کار او داوری کنیم. ضمن اینکه عاقبت و فرجام کار ما نیز، از غیبیات است و هیچ معلوم نیست که عاقبت ما بر چه رسم و شیوه‌ای خواهد بود و محتمل است فردی که به نظر حقارت در او نگریسته‌ایم عاقبت و آینده‌ای نیک و خداپسند داشته باشد و ما عاقبتی سوء و نافرجام. تجارب تاریخی در این زمینه مؤید است. ساحران فرعون چه سرنوشتی پیدا کردند و بلعم باعورا به چه فرجامی‌دچار شد؟ چه تعداد فراوانی که سالیان سال در مسیر رذالت و عناد سیر کردند اما نهایتا در شاهراه صلاح و فضیلت واقع شدند. پس چگونه می‌توان با نظر به وضعیت کنونی فردی و ضمن بی‌خبری از آینده‌ی خود و او، از سر تحقیر به او نگریست و خود را أجلّ از او و ارزنده‌تر از او قلمداد کرد.

ذوالنون مصری می‌گوید: «لا تلقین أحداً بعین الازدراء والتصغیر، وإن کان مشرکا خوفا من عاقبتک وعاقبته فلعلک تسلب المعرفة ویرزقها؛ احدی را به چشم حقارت و خواری منگر، اگر چه مشرک باشد؛ به جهت بیمناکی از عاقبت خود و عاقبت وی؛ چرا که محتمل است معرفت از تو ستانده شود و روزی او گردد.»[حلیة‌الاولیاء:جلد9]

امام محمد غزّالی می‌گوید: «اگر بگویی چگونه ممکن است که نسبت به فاسقِ متظاهر به فسق و شخص بدعتگزار تواضع روا داشت، پس بدان که این با اندیشیدن در آنچه در پایان زندگی آن شخص روی می‌دهد، ممکن می‌شود. اگر از این منظر به کافر هم نظر شود در حق او نیز نمی‌توان تکبر ورزید. زیرا می‌توان تصور کرد که آن کافر، مسلمان شود و خاتمه‌ی حیات وی با ایمان باشد و آن متکبر بر کفر بمیرد.[احیاء‌ علوم الدین]

مولوی می‌گوید:

هیچ کافر را به خواری منگرید

که مسلمان مردنش باشد امید

چه خبر داری ز ختم عمر او

تا بگردانی ازو یک‌باره رو[مثنوی،‌ دفتر ششم]

حافظ شیراز هم،‌ با نظر بر این نکته گفته است:

حکم مستوری و مستی همه بر عاقبت است

کس ندانست که آخر به چه حالت برود

شفقت عارفانه

در احوال برخی از عارفان چون بایزید بسطامی، ابوالحسین نوری و ابوالحسن خرقانی به موردی بر می‌خوریم که درک آن برای دینداران متوسط و کسانی که هنوز مایه‌‌هایی از خودگروی و اگوئیزم دارند، بسیار دشوار است. مرتبه‌ای که شاید به چشم بسیاری، نوعی غلو و یا حتا بُلُف، قلمداد شود. عارفان در سلوکِ انسان‌گروانه‌ی خود به مرتبه‌ای می‌رسند که آمادگی و بلکه آرزو دارند به جای همه‌ی خلق به دوزخ روند و یک تنه، بارِ خطاهایِ تمامیِ آدمیان را به عهده بگیرند. طبعاً برای تأثر زیباشناختی و اخلاقی از این حکایت‌ها نه نیازی به هم‌باوری دینی با عارفان است و نه نیازی به اطمینان از وثاقت تاریخی و صحت انتساب این حکایات به ایشان:

ابوالحسن خرقانی می‌گوید: «برخلق او مشفق‌تر از خود کسی را ندیدم، تا گفتم کاشکی به بَدَلِ همه خلق من بمردمی تا این خلق را مرگ نبایستی دید، کاشکی حساب همه خلق با من بکردی تا خلق را به قیامت حساب نبایستی دید، کاشکی عقوبت همه خلق مرا کردی تا ایشان را دوزخ نبایستی دید.»[نوشته بر دریا، از میراث عرفانی ابوالحسن خرقانی]

در احوال بایزید بسطامی آمده است: «مردی از خداوندان حال نزد من آمد وگفت: ای بایزید! این منزلت به چه یافتی؟ گفتم: منزلت رها کن امّا حق تعالی مرا هشت کرامت ارزانی کرد سپس مرا آواز داد که ای بایزید!.... و دوم آنکه راضی شدم که به جای همه خلق به دوزخ درآیم، از فرط شفقتی که بریشان داشتم...... و هشتم آنکه گفتم: اگر خدای تعالی به روز رستاخیز بر من ببخشاید و اذن شفاعتم دهد نخست آنان را شفاعت کنم که مرا آزرده‌اند و با من جفا کرده‌اند. سپس آنان که درحق من نیکی و اکرام کرده‌اند.»[دفتر روشنایی، ازمیراث عرفانی بایزیدبسطامی]

جعفر خُلدی می‌گوید: «روزی ابوالحسن نوری اندر خلوت مناجات می‌کرد. من برفتم تا مناجات وی گوش دارم چنان که وی نداند. گفت: بارخدایا، اهل دوزخ را عذاب کنی و جمله آفردگان تواَند؟ و به علم و قدرت و اراده‌ی قدیم تواَند. اگر ناچار دوزخ را از مردم پر خواهی، قادری بر آنکه به من دوزخ و طبقات آن پر گردانی و مر ایشان را به بهشت فرستی. جعفر گفت: من در امر وی متحیر شدم. به خواب دیدم که آینده‌ای بیامدی و گفتی خداوند تعالی گفت: ابوالحسن را بگوی ما تو را بدان تعظیم و شفقتِ تو بخشیدیم که به ما و بندگان ماست»[کشف المحجوب، علی‌بن عثمان هجویری].

شیخ ابوسعید ابوالخیر گفته است: «چنانکه در سخنان یکی از مشایخ بزرگ است که در مناجات می‌گفت: خداوندا! اعضا و جوارح مرا روز قیامت چندان گردان که هفت طبقه‌ی دوزخ از آن پر گردد، که هیچ کس را جای نماند. پس هر عذاب که همه بندگان خویش را خواهی کرد، بر نفس من نه، تنها، تا من داد از نفس خویش بستانم، و همه بندگان تو از عقوبت خلاص یابند»[اسرارالتوحید،‌محمدبن منور].

در بعضی از نسخه‌های بوستان سعدی، حکایت زیر آمده است:

مقامات مردان به مردی شنو  //   نه از سعدی از سهروردی شنو

شنیدم که بگریستی شیخ زار  //  چو بشنیدی آیات اصحاب نار

شبی دانم از هول دوزخ نخفت  //  به گوش آمدم صبحگاهی که گفت:

چه بودی که دوزخ زمن پُرشدی  //  مگر دیگران را رهایی بُدی

کسی گوی دولت ز میدان ربود  //  که در بند آسایش خلق بود

چو اسیر توست اکنون، به اسیر کن مدارا...

یکی از تعابیر درخشان عرفانی، تعبیر «صفا» است. در یک نگاه، واژه‌ی صوفی از ریشه‌ی «صفا» ساخته شده است. بر این اساس، صوفی راستین را صوفی صافی گفته‌اند. چنانکه حافظ می‌گفت: نقد صوفی نه همه صافی بی‌غش باشد / ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد.

صفا در مقال کدورت و تکدر قرار می‌گیرد. وجود با صفا و آدم مصفّا، وجودی است که کدر نیست. تکدر و کدورت در آینه‌ی دلش نیست. آینه‌ی دل‌اش بی‌غش و بی‌زنگار است. صیقل یافته است. نخشبی که یکی عارفان است می‌گوید: «صوفی را هیچ چیز تیره نکند و همه‌ی تیرگی‌ها به وی صافی شود.»[رساله‌ی قشیریه]

معمولا این نکته‌ را جان‌مایه‌ی یک شخصیت مصفا دانسته‌اند. وجودی که نه تنها تیرگی و کدورت نمی‌پذیرد که خود صفابخشی و کدورت‌زدایی می‌کند. مولانا هم عارف راستین و فرزانه‌ی حقیقی را بر همین اساس تعریف می‌کند:

«عارف کسی است که هیچ کدورتی مَشربِ صاف او را مکدّر نگرداند و هر کدورتی که بدو رسد، صافی شود.»[فیه ما فیه]

سعدی می‌گفت با کسی همنشینی کن که مصفا باشد و در اثر صحبت او، تو هم صفا بیابی و از تیرگی‌ها و ظلمت‌های روح خلاصی یابی:

به کسی نگر که ظلمت بزداید از وجودت

نه کسی نعوذ بالله که در او صفا نباشد

حافظ می‌گفت مصاحبت روشن‌ضمیران را از آن‌رو می‌خواهم که آینه‌ی را از غبار بپیرایم:

دل که آیینه‌ی صافی است غباری دارد

از خدا می‌طلبم صحبت روشن‌رایی

عمده چیزی که تیرگی و کدورت دل به دنبال می‌آورد دشمن‌خویی و کین‌توزی است. یعنی وقتی نام و یا تصویر کسی را تداعی کنی، درونت منقبض و مکدر شود و حالتی از گرفتگی و نفرت و کینه در تو شعله بندد. کینه و خشم و نفرت سه چیز متفاوت‌اند. خشم یک هیجان است و در اعضا و جوارح آدم بروز می‌کند. کینه عاطفه‌‌ای درونی است که در واقع نوعی بدخواهی و تمنای آسیب دیدن کسی را داشتن است. وقتی آدم از کسی کینه دارد یعنی حتا اگر در عمل توفیق نیابد و یا اصلا به وادی عمل منجر نشود، به هر حال، در دل، بدخواه اوست. رنج و آزردگی و بدحالی او را آرزو می‌کند. کینه یعنی دشمنی و عداوت قبلی. اما نفرت بیشتر جنبه‌ی سلبی موضوع است. وقتی از کسی نفرت داریم یعنی از او گریزانیم. نمی‌خواهیم حضورش را دریابیم. نفرت در مقابل عشق قرار می‌گیرد. هر اندازه عشق، ‌طالب حضور و صحبت است، نفرت، می‌گریزد و می‌رمد.

مولانا می‌گفت اگر می‌خواهی سینه‌ات لبالب از شراب عشق شود نخست باید از از آفت کینه و بدخواهی آن را هفت‌آب بشویی. چیز به غایت ناپاک و آلوده را هفت بار با آب می‌شویند.

رو سینه را چون سینه‌ها هفت‌آب شوی از کینه‌ها

وانگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو

مولانا می‌گفت کینه از سنخ و جنس دوزخ است. در وصف دوزخ آمده است: (تَکَادُ تَمَیَّزُ مِنَ الْغَیْظِ...)[ملک:8]؛ یعنی نزدیک است از خشم پاره پاره شود. هر که بیشتر اهل کینه‌ورزی است سنخیت و همجنسی بیشتری با دوزخ دارد و جهنّمی و دوزخی است:

کین مدار آنها که از کین گمرهند  //  گورشان پهلوی کین‌داران نهند

اصل کینه دوزخست و کین تو  //  جزو آن کلّست و خصم دین تو

چون تو جزو دوزخی پس هوش دار  //  جزو سوی کل خود گیرد قرار [مثنوی: دفتر دوم]

دو شعر هستند که در این زمینه همیشه مرا متأثر می‌کنند. یعنی با خواندن‌شان همیشه نوعی خضوع و کرنش عاطفی به من دست می‌دهد و هر دو مربوط‌اند به اتفاق ضربت خوردن علی‌ابن ابی‌طالب و نگاه عاری از کینه و عداوت او نسبت قاتل‌اش. شعر اول، بیتی است از محمدحسین شهریار که در آن غزل معروفش، تنها این بیت برای من درخشش و خضوع عاطفی در پی دارد:

به جز از علی که گوید به پسر که قاتل من

چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا

آدم با خواندن این بیت گریه‌اش می‌گیرد. اما شعر گیرا و متأثر کننده‌ی دیگر از عطار نیشابوری است:

چونک آن بدبخت آخر از قضا  //  ناگهان آن زخم زد بر مرتضا

مرتضی را شربتی کردند راست  //  مرتضا گفتا که خون ریزم کجاست

شربت او را ده نخست آنگه مرا  //  زانک او خواهد بُدَن همره مرا

شربتش بردند او گفت اینت قهر  //  حیدر اینجا خواهدم کشتن به زهر

مرتضا گفتا به حق کردگار  //  گر بخوردی شربتم این نابکار

من همی ننهادمی بی او به هم  //  پیش حق در جنت المأوی قدم

مرتضا را چون بکشت آن مرد زشت  //  مرتضی بی او نمی‌شد در بهشت [منطق‌الطیر]

همه‌ی این حکایت‌ها و حرف‌ها برای این است تا کمی از آفات کدورت و کینه و بدخواهی ایمن شویم. رهایی از اسارت کینه و دشمن‌خویی حال آدم را بهشتی می‌کند. درون آدم را صفا و روشنی می‌بخشد و بوستانی از خوشی و شادابی در دل می‌رویاند. بشنویم که مولانا چه زیبا و مهربان ما را تعلیم می‌دهد:

«اگر خواهی که دایماً در بهشت باشی. با همه کسان دوست شو و کین کسی را در دل مدار زیرا که چون شخصی را از روی دوستی یاد کنی، دایماً شادمان باشی، و آن شادی عین بهشت است. و اگر کسی را از روی دشمنی یاد کنی، دایم در غم باشی، و آن غم عین دوزخ است. چون دوستان را یاد کنی، بوستان درونت از خوشی می‌شکفد و از گل و ریحان پر می‌شود. و چون ذکر دشمنان می‌کنی، باغ درونت از خارزار و مار پر می‌شود و پژمرده می‌گردی.»[مناقب العارفین]

زمزمه و تکرار شعر زیر، یا قاب کردن و برابر دیده نهادن آن در مصفا شدن آدم خیلی مؤثر است. گاهی آدم غبطه می‌خورد به حالی که میرعلی همدانی در آن لحظه داشت و زبانش به این ابیات روشن و مصفا مترنم شد:

هر که ما را یار نبود ایزد او را یار باد

هر که ما را خوار کرد از عمر برخوردار باد

هر که اندر راه ما خاری فکند از دشمنی

هر گلی از باغ عمرش بشکفد بی خار باد

در دو عالم نیست ما را با کسی گرد و غبار

هر که ما را رنجه دارد، راحتش بسیار باد

گاهی از خود می‌پرسم لحظاتی که این ابیات میرعلی همدانی حقیقت حالم بوده است چه حجمی در زندگی داشته‌اند و اینکه آیا می‌توان بر این حال و نگاه، زندگی را بدرود گفت؟

باز سودایی شدم من ای حبیب...

پذیرش اینکه گذشته وجود ندارد دشوار است. شاید گذشته وجود بیرونی و بُعد عینی و ملموس نداشته باشد، اما همیشه در سطح خودآگاه یا ناخودآگاه ما حضور دارد. گذشته خنّاس است. رُخ می‌نماید و پنهان می‌شود. پنهان‌کار است. گاهی فکر می‌کنی یکسر از شرارت‌اش رهیده‌ای، اما گوشه‌ای در هزارتوی دلت خانه کرده، نفس می‌کشد و به زندگی خود ادامه می‌دهد. همه‌ی گذشته‌ی ما، همه‌ی آنچه از سر گذرانده‌ایم، همه‌ی آن تصاویر به‌ظاهر مات و محو و فراموش‌شدنی، در ساحت وجود ما ذخیره می‌شوند و دانسته یا نادانسته رنگ خود را بر اکنون ما می‌پاشند.

تصاویری که از نزاع پدر و مادر در خاطرت نقش بسته، هول و هراس‌های کودکی، چشم‌های از حدقه برآمده و بی‌رحم معلم سال اول دبستان که غلط املایی‌ات را بر نتافته و تو را نشانه رفته، اجتماع مردم شهر برای تماشای نیست شدن یک محکوم به اعدام و تصویری مغشوش و مخدوش از مردی آویزان و بی‌تحرک که لبخند به لب داشت، و خیلی چیزهای گفتنی و مگوی دیگر. خیلی چیزها که طعم و مزه و رنگ و بوی‌اش را هنوز به خاطر داری و حضور زنده و پررنگ‌اش را احساس می‌کنی.

بوی کلاس‌های پرگرد و خاک مدرسه و میز و نیمکت‌های سه نفریِ کنده‌کاری شده و فرتوت که موقع امتحان نفر وسط باید پایین می‌رفت و روی نیمکت می‌نوشت تا احتمال تقلب و از روی هم نویسی کم شود. حامد پایین رفت اما از همان جا جواب یکی از سؤال‌ها را از من خواست، سرم را رندانه به میز نزدیک کردم تا حامد صدایم را بشنود و ناگهان ضربه‌ی معلم ریاضی بر پشت سر و تماس پردرد پیشانی با میز....

پرسه‌های خیال‌بافانه‌ی بعد از ناهار و پاورچین قدم برداشتن تا آن سوی در تا خواب سبک و نازک مادر تَرَک بر ندارد، که البته هر بار تَرَک بر می‌داشت. طعم خوشمزه‌ی شکلات هوبی که خواهر و برادرت تمام بسته‌ای را که آشنای پدر از جنوب با خود آورده تک‌خورانه بالا کشیده‌اند و تازه از خوشمزگی‌اش برایت تعریف می‌کنند و حرص و جوش‌های تا هنوز باقی تو از آن همه هوبی اصل خارجی که هر چه برایت خریدند و خریدی ریشه‌کن نشد که نشد.

قبرستان سنندج و سفر به مناسبت سالگرد وفات عمویی نازنین و هم‌بازی شدن در آن چند روز اقامت با پسری مهربان که دیگر هرگز ندیدی‌اش اما شیرینی دوستی و بازی با او، همیشه با تو است و آرزوی دیدار دوباره و به خاطر سپردن چهره‌اش ماندگار...

خانقاه پاوه و در همراهی ماموستا سیدقادر از پدر مهربان‌تر به باغ‌های خلیایی رفتن که انگار در خواب دیده‌ای و جمع کردن و خوردن گردوهای تازه و صدای جاری رودخانه و هم‌پایی با استادی فروتن و مهربان...

شب‌های سرد و برفی پاوه و محفل درس دونفره‌ی ماموستا اکرم که با آن لحن و لهجه‌ی دلاویز و نفس‌های گرم و گیرا، معنا و تفسیر سوره‌های کهف و مریم و یوسف و حجرات و... را برایت می‌گفت.

نه تمام نمی‌شود... اصلا چرا از انبوهه‌ی اینهمه تصویر زنده و حاضر اینها را گفتم؟ می‌دانی، دلم یک فراغت بی‌تشویش می‌خواهد. لمیده بر قالی سبزه‌های خرّم، عنان خیال‌ات را بسپاری به دست باد... بروی... بروی.... و در هر کنج و گوشه‌ی روح‌ات سرک بکشی... با آستین خیال از روی همه‌ی قاب‌ها و تصاویر گردگرفته غبار بیفشانی و همه چیز را همان‌جور زنده، همان‌جور واقعی، به تماشا بنشینی. من هرگز به فراموش کردن خوگر نشده‌ام. من همیشه در برابر فراموش کردن مقاومت کرده‌ام. چگونه می‌شود فراموش کرد تصاویری را که تکه‌های روح تو آفریده‌اند. گردش‌های حُزن‌آلود در باغ خاطره‌ها را نمی‌شود بی‌خیال شد. سهم ما این است. سهم آدم‌های تب‌زده و خیال‌‌پرست.

اگر می‌توانستم به گذشته برگردم به پرسه‌های خیال‌آمیز و پُرسودای بعد از ناهارهای دلچسب مادر بر می‌گشتم. به شب‌های شعرآفرین و تب‌ناک اتاقی که پنجره‌اش رو به درخت گلابی گشوده می‌شد. به اتاقی که لباس سفید به تن می‌کردم- همان لباس آزمایشگاه برادر- و با شنیدن آلبوم صدای سخن عشق شهرام ناظری به جذب و رقص و سماع می‌رفتم: حیلت رها کن عاشقا، دیوانه دیوانه دیوانه شو.... به تسبیح‌ 133 دانه‌ای معطر چوبی که شیخ احمد مودودی از هرات افغانستان برایم فرستاده بود و تصور می‌کردم می‌شود با آن در هوای بی‌چگونگی پرید.

اگر می‌شد به گذشته بازگشت دوست داشتم به سال دوم راهنمایی برگردم. راستش دلم برای حامد تنگ شده است. حامد آن روزها... روزهای به هرگز پیوسته... برای میزهای سه‌نفری کنده‌کاری‌شده و زخم‌خورده... برای بوی خاک و هوای پرغبار مدرسه...

در حضور شمعدانی‌ها

مدتی‌ است خوابگاه‌های ابدی را نام نهاده‌اند: آرامستان. چه نام گوارایی. از بس این آرامش خواستنی و مطبوع است که دل آدم با خواندن نامش حتا هوای آرامستان‌های همیشه می‌کند. انگار جز خاک، خاک پذیرنده، آسیمه‌سری‌ها و پریشان‌خاطری‌های آدمی را دارویی نیست. در قرآن آمده است: (منها خلقناکم وفیها نعیدکم ومنها نخرجکم تارة أخرى)[طه:55]؛ «از آن [خاک‌] شما را آفریده‌ایم، و به آن بازتان می‌گردانیم، و بار دیگر از آن بیرونتان می‌آوریم‌.»

===

 یکی از تمناهای ناممکن که حسرتش همیشه آدم را تلخ‌کام می‌کند، تمنای معصوم بودن است. آدم همیشه ته دلش دوست دارد معصوم باشد. معصوم مثل گل‌های شمعدانی. اغلب در همهمه‌ی زندگی ماشینی این تمنا را از یاد می‌بریم، اما هر بار که با گل‌های معصوم و نجیب همنشینی می‌کنیم، دست پرخواهش این تمنا، دانه‌ی حسرت در دل می‌نشاند.

سهراب می‌گفت: در حضور شمعدانی‌ها شقاوت آب خواهد شد.


در وضعیت نخستین

جان رالز، نظریه‌‌پرداز معاصر عدالت است که از مفاهیم کلیدی نظریه‌ی او مفهوم: «پس پرده‌ی بی‌خبری» است. سنجه و آزمونی است برای اینکه بفهمیم چه تصمیمی عادلانه است. می‌گوید وقتی می‌خواهید تصمیمی اتخاذ کنید یا قانونی به تصویب برسانید، باید فرض کنید که نمی دانید زن هستید یا مرد. دین‌دار هستید یا بی‌دین، تابع این کشور هستید یا نه. باید همه‌ی این هویت‌های گوناگون خود را موقتاً به فراموشی بسپارید. آن وقت قانونی تصویب می‌کنید که سوگیری‌های شما در آن دخالتی ندارد. مثل اینکه کیکی به شما بدهند و بگویند به چهار قسمت تقسیم کنید، منتها از پیش ندانید که کدام یک از تکه‌ها از آن شما خواهد بود. بگویند شما تقسیم کنید اما معلوم نیست کدام سهم‌تان می‌شود. در این حالت شما تمام تلاشتان را می‌کنید که بی‌طرفانه و به تساوی تقسیم کنید. چون نمی‌دانید پس از تقسیم سهم شما کدام تکه خواهد بود.

جان رالز می‌گوید عدالت داوری‌ای است که شما در «وضعیت نخستین» انجام می‌دهید. یعنی باید فرض و تصور کنید که هنوز لباس هیچ هویتی را به تن نکرده‌اید. قبل از اینکه وارد این عالَم شوید، یک‌جایی نشسته‌اید و اصلا معلوم نیست زن یا مرد، سیاه‌پوست یا سفید پوست، در یک خانواده‌ی مذهبی یا بی‌دین و... به دنیا خواهید آمد. در چنین وضعیتی، قانونی که شما به آن رضایت می‌دهید قانونی عادلانه است. چرا که اصلا منافع، باورها و سوگیری‌های یک طیف یا سنخ خاص را دخالت نداده‌اید. چرا که هنوز خودتان در کسوت و رنگِ یک قماش یا طیف خاصی نرفته‌اید.

من فکر می‌کنم این سنجه و ملاک را می‌شود گستره‌تر هم گرفت. یعنی وقتی که در وضعیت نخستین‌ایم و حتا نمی‌دانیم انسان متولد می‌شویم یا ماهی و یا مُرغ. انگار در این وضعیت، نگران از اینکه ممکن است ماهی به دنیا بیاییم و طعمه‌ی انسان‌ها شویم، جور دیگری به مسائل نگاه می‌کردیم.

جان‌مایه‌ی حرف جان رالز خیلی مهم است. ما عادلانه رفتار نمی‌کنیم چرا که ما نمی‌توانیم از موقعیتی که ما را احاطه کرده است فاصله بگیریم و از ابعادی کلان‌تر و از زاویه‌ای گسترده‌تر به مسائل نگاه کنیم. احتمالا در زمانی که برده‌داری رسم و عادتی جاری و معمول بود، انسان‌های باوجدان حتی نمی‌توانستند به قباحت آن پی ببرند. همچنان که در دموکراسی یونان باستان زن‌ها و برده‌ها و غیرآتنی‌ها شهروند واجد حق رأی به حساب نمی‌آمدند. اما ظاهرا این تلقی برای صاحبان فضل و دانش آن عصر، تبعیض‌آمیز و ناعادلانه به چشم نمی‌‌آمد چرا که نمی‌توانستند فراتر از هویت و موقعیت خود به دیگران نگاه کنند. ما گرفتار «خودبینی» هستیم و این خودبینی نخوت‌آمیز، مانع از نگاه عدالت‌محور و برابر به دیگران می‌شود. خواجه‌ی شیراز چه درست می‌گفت: "یک نکته‌ات بگویم: خود را مبین که رَستی."

در جذبه‌ی یک برگ...

«انسان تا زمانی که سرمست زندگی است، می‌تواند زندگی کند؛ به محض اینکه هوشیار شد، اطراف را نمی‌بیند؛ همه چیز فریب است و این فریبی احمقانه است!... نمی‌توانم چیز دیگری را ببینم، جز اینکه روزها از پس روزها و شب‌ها از پس شب‌ها می‌گذرند و مرا به مرگ نزدیک‌تر می‌کنند. این تنها چیزی است که می‌بینم؛ زیرا این تنها چیزی است که حقیقت دارد. هر چیز دیگر نادرست است.»[اعتراف، لئو تولستوی]

به نظر می‌رسد زمانی زیستن، تحمل‌پذیر، تاب‌آوردنی و بلکه مطبوع و خواستنی خواهد بود که توانایی افسون‌شدگی داشته باشیم. وقتی بتوانیم "مجذوب" شویم، سیر زندگی به تفرجی دل‌افزا بدل می‌شود. وقتی بتوانیم  مثل سهراب "دست در جذبه‌ی یک برگ بشوییم". بعضی‌ها دیر مست می‌شوند یا اصلا در برابر مست شدن مقاومت می‌کنند. بعضی‌ها کودکان احساس‌شان بازیگوش نیست. نمی‌شود هم به یک توصیه و دستورالعمل ازشان خواست که مجذوب شوند، که از همین جرعه‌ی جام زندگی خوش‌دل و سرخوش شوند. بعضی‌ها فریب نمی‌خورند و لاجرم نمی‌توانند با این عروس هزارداماد سر کنند.

زندگی را وقتی در ابعاد کلان خود نگاه کنیم، تحمل‌ناشدنی است. بار هستی، قامت جان را خمیده می‌کند. سایه‌ی پررنگ و انکارناشدنی زوال و مرگ که بر هر چیزی سنگینی می‌کند، پایه‌های ناپایا و سست پیوندها و دوستی‌ها، آسیب‌پذیری و شکنندگی وقت‌های خوش و موقعیت‌های دلخواه، همه‌ و همه، زندگی را بی‌طعم می‌کنند. لوکرس می‌گفت: «از سرچشمه‌ی خود لذت‌ها نمی‌دانم چه اندوهی پدیدار می‌شود که گلوی عاشق را در اوج احساسات عاشقانه‌اش می‌فشارد...»؛ آنچه گلویش را چنگ می‌اندازد آگاهی از شکنندگی و زودپایی این رؤیای تب‌آلود است. آگاهی از آنچه انتظار هر چیز قشنگ را می‌کشد. بی‌قراری، بی‌ٍثباتی، گریزپایی و هزار یک دام و دانه که در انبان زندگی پنهان است و معلوم نیست چه هنگام شعبده‌بازانه یکی‌شان را رو می‌کند.

سلسله‌ای گشاده‌ای، دام ابد نهاده‌ای   +   بند که سخت می‌کنی؟ بند که باز می‌کنی؟

در این میانه، اگر راهی باشد برای اینکه زندگی دلچسب شود، تقویت نگاه رازآمیز و افسون‌زده به جزئیات و جلوه‌های فریبنده‌ی زندگی است. بالابُردن توانایی مست‌شدن و سرخوشانه در افسون گل سُرخ شنا کردن. اینقدر که بتوانی مدت‌ها در مجاورت یک گل بنشینی و خود را با تمام فکر و ذکر و تمرکز، در جذبه‌ی آن غوطه‌ور کنی. انقدر که بتوانی پای یک درخت بلمی و حضور معطر و سبزآیین‌اش را مزه‌مزه کنی. انقدر که نشستن کنار جوبار و نظاره کردن سیر خرامان آب و صدای شوریده‌ی گام‌هایش، ساعت‌ها تو را مشغول دارد و طعم وقتت را شیرین. انقدر که بتوانی مجذوب و مست، زیر سقف آبی آسمان دراز بکشی و چشمک‌پرانی و ناز و اطوار ستاره‌ها را کودکانه به تماشا بنشینی.

اسپینوزا می‌گفت: «هر اندازه چیزهای جزیی را بهتر بشناسیم به همان اندازه خداوند را بهتر خواهیم شناخت.» اگر عظمت و شکوه خضوع‌آوری در هستی باشد در تجربه‌ی رازآمیز همین چیزهای کوچک است که غالباً بی‌توجه از کنارشان می‌گذریم. انیشتین می‌گوید:

«دل‌انگیزترین و ژرف‌ترین تجربه‌ای که آدمی می‌تواند داشت احساس امر رازآمیز است. این تجربه اصلی است که زیر بنای دین و همه ی کوششهای مهمّ در هنر و علم است. کسی که هرگز این تجربه را نداشته است، به نظر من، اگر نگویم مرده، دست کم نابینا است. احساس اینکه در ورای هر چیزی که می‌توان تجربه کرد چیزی هست که ذهن ما نمی‌تواند درک کند و زیبایی و شکوهش فقط از راهی غیر مستقیم به ما می‌رسد: و دینداری جز این نیست.»[یک پنجره، سیمین صالح]

به عنوان یک نمونه‌ی عالی و کم‌نظیر، می‌توان از سهراب سپهری نام بُرد. کمتر شاعری در تراز او، هستی و جلوه‌هایش را تا این پایه راززده و افسون‌‌آور می‌دید. او در یکی از شعرهای زیبایش احساس خود را نسبت به میوه‌ها بازگو می‌کند. میوه‌های به تعبیر او "بی‌نهایت". میوه‌هایی که آواز می‌خواندند. اناری که گستره‌ی انبساطش از سبد سر می‌رفت و تا زمین پارسایان گسترش می‌یافت:

«با سبد رفتم به میدان، صبح‌گاهی بود.

میوه‌ها آواز می‌خواندند.

میوه‌ها در آفتاب آواز می‌خواندند.

در طبق‌ها، زندگی روی کمال پوست‌ها خواب سطوح جاودان می‌دید.

اضطراب باغ‌ها در سایه‌ی هر میوه روشن بود.

گاه مجهولی میان تابش به‌ها شنا می‌کرد.

هر اناری رنگ خود را تا زمین پارسایان گسترش می‌داد.

بینش هم‌شهریان، افسوس،

بر محیط رونق نارنج‌ها خط مُماسی بود.

 

من به خانه بازگشتم، مادرم پرسید:

میوه از میدان خریدی هیچ؟

- میوه‌های بی‌نهایت را کجا می‌شد میان این سبد جا داد؟

- گفتم از میدان بخر یک من انار خوب.

- امتحان کردم اناری را

انبساطش از کنار این سبد سر رفت.

- به چه شد، آخر خوراک ظهر...

- ...

ظهر از آیینه‌ها تصویر به تا دوردست زندگی می‌رفت.»

زندگی فریبنده است و اگر فریبنده نبود، کسی را میلی به آن نبود. اگر بتوانیم فریب بخوریم، اگر جامی را که تعارف‌مان می‌کند بی‌درنگ برگیریم و یک‌نفس سربکشیم، می‌توانیم ادامه‌اش دهیم. زندگی کردن در گروِ مست بودن است. هر کس باید از یک چیزی مست باشد. آن "چیز" اش موضوعیت ندارد شاید. فروغ می‌گفت «مرا تبار خونی‌ گل‌ها به زیستن متعهد کرده است». از دیرباز، خیام می‌گفت: "بی باده کشیدِ‌ بارِ تن نتوانم." مولانا البته مستی‌ای از نوع دیگر پیشنهاد می‌دهد:

آنچنان مستی مباش ای بی‌خرد  +    که به عقل آید پشیمانی خورد

بلک از آن مستان که چون می می‌خورند   +   عقلهای پخته حسرت می‌برند [مثنوی:دفترسوم]

اخوان ثالث، در انتهای یکی از شعرهای زیبای خود، به مثابه‌ی فراز پایانی یک خطابه‌ی بلند، می‌گوید:

«گفت و گو بس، ماجرا کوتاه،

ما اگر مستیم،

بیگمان، هستیم!»

شیرینی

«شکوهی در جانم تنوره می‌کشد

گویی از پاک‌ترین هوای کوهستان

لبالب

قدحی در کشیده‌ام.

در فرصت میان ستاره‌ها

شلنگ انداز

رقصی میکنم-

دیوانه

به تماشای من بیا!»[ شاملو ]

«لحظه‌هایی پیش می‌آید که دلم برای کسانی که دیگر در زندگی‌ام نیستند، حتی آنان که با من بیگانه‌اند یا دشمن، تنگ می‌شود. دلم می‌خواهد به یک‌یک‌شان بدون استثنا تلفن بزنم و بگویم: «دوستت دارم با همه‌ی خوب و بدهایت، با همه‌ی آنچه داری و شباهتی به من ندارد، دوستت دارم همان طور که هستی، زنده». واگر این کار را نمی‌کنم صرفاً به این خاطر است که می‌ترسم به نام دیوانه‌ای تمام عیار و مشنگ دستگیرم کنند و به تیمارستان بفرستند.»[تصویری از من کنار رادیاتور، کریستین بوبن]

وقت‌هایی هست که احساس می‌کنی درونت شیرین شده است. انگار سطح خشکیده‌ی دلت را عشق و مهربانی و شفقت بوسه‌باران کرده است. برکه‌ی متلاطم وجودت آرام گرفته و گِل‌ولای خشم و کین و نفرت، تماماً از سطح روحت ناپدید شده‌اند. ابرهای تیره، مدت زمانی هم که شده، آسمان دلت را رها کرده‌اند و ناگهان آبی زلال و ژرفی در جانت طلوع می‌کند. حس پاکیزه‌ای از جنس لبخند و به رنگ و سیرتِ نیلوفرهای آبی. حس می‌کنی قلبت گنجایی همه را دارد. "در به روی بشر و نور و گیاه و حشره" باز می‌کنی و وسعتی ناب را می‌چشی. همه هستند. همه در گشودگی و امنیتِ مهربانی و مادرانگی تو غنوده‌اند. ناگهان تمام خاطرات تلخ، یادهای مسموم سمج، تصویرهای تاریک لجوج و "خراش‌های احساس"، محو می‌شوند و روح خمیده‌ات را لحظاتی وا می‌نهند. شانه تکانده‌ای از سنگینی نابخشودگی و ستیهندگی. از فشار طراوت‌سوزِ دل‌آزردگی‌، دلخوری، گلایه‌، شکایت‌... با خودت و همگان، همگان حال و گذشته، همگان رفته و مانده، همگان غریب و آشنا، به صلح می‌رسی.

آری، گاهی احساس می‌کنی از پوست تنه‌ی فرتوت جانت، شیره‌های مهر و شفقت و زلالی بیرون زده‌اند. دیده‌اید لابد درختانی را که از جای‌جای تنه‌شان شیره بیرون می‌زند. چقدر خوب‌اند این وقت‌ها. چقدر آدم احساس شیرینی می‌کند. حس می‌کند همه را دوست دارد. همه‌ی کسانی را که به زندگی‌اش وارد شده‌اند و حتی لحظاتی هم که شده از پیشخوان نگاه او عبور کرده‌اند دوست دارد. یک‌یک آدم‌هایی را که می‌شناسد فراذهن می‌آورد و می‌بیند که می‌تواند به همه‌شان نگاهی مادروار داشته باشد. در ترجمه‌ی «آگاپه» به فارسی و برابرگزینی برای آن، از عشق دیگرخواهانه یا دیگرگزین استفاده می‌کنند. اخیراً می‌پسندم از آگاپه با تعبیر عشق مادروار یا مادرانه، یاد کنم. چه حس خوبی دارد وقتی دُرست به مثابه‌ی یک مادر، با همه‌ی دل‌رحمی و اغماض‌گریِ لبریز از مراقبت و حمایت و باغبانی، به همه‌ی انسان‌ها نگاه کنی. چقدر این تجربه و روحیه، مطبوع است.

ماها عمدتاً اسیریم. اما بیش از همه، اسیر و دربند خوی تملک‌طلب و خودگزین خویش. همه چیز در نسبت‌اش، در دوری و نزدیکی‌اش، در دوستی و دشمنی‌اش با من، "منِ پرتوقعِ ستایش‌خواه"، تعریف می‌شود. برای تجربه‌ی حس لطیف و شیرین مادرانگی نیاز است خوددوستی ما چنان تعریف شود که مرهون توجهی ژرف به "دیگری" باشد.

فقط عشقی دهنده، عشقی رهایی‌بخش، عشقی سرشار از شفقت و مراقبت، فقط روحیه‌ی مادرانگی اصیل و ناب، بخشندگی و بخشایندگی بی‌چشمداشت، توسعه می‌دهد تو را. پهناوری و بی‌کرانی می‌بخشد روحت را. بزرگ می‌شوی و می‌بینی که در اندرون تو دریایی جاری است. دریایی بوسه‌زن، آرام، آبی، نیلوفری...

مصطفی ملکیان نازنین می‌گفت عشق آگاپتیک آنجاست که به‌توانی از سُویدای جانت و در نهایت صداقت، آرزو و تمنا کنی، که همگان، همگانِ همگان، بی‌هیچ استثنا و قیدی، بی‌ملاحظه‌ی رنگ و ملیت و نژاد و مذهب، و حتی بی‌‌نظرداشت دوستی و دشمنی‌شان با تو، در نهایت خوبی و خوشی باشند.

بتوانی بهترین‌ها را صمیمانه برای همه، همه‌ی همه، آرزو کنی. همین آرزوی صادقانه داشتن، آرزوی بی‌قید و شرط و همه‌گیر داشتن، نشان از این دارد که ضریبی از عشق آگاپتیک را واجدیم.

دیدن هر بامداد، اتفاق ساده‌ای نیست...

«ما را می‌گردند

می‌گویند همراه خود چه دارید؟

ما فقط رؤیاهایمان را با خود آورده‌ایم

پنهان نمی‌کنیم

چمدان‌های ما سنگین است

اما فقط

رویاهایمان را با خود آورده‌ایم.»      .: سید علی صالحی :.

تماشای طلوع دلبرانه و پُر غمز و اشاره‌ی خورشید در آغازین دقایق روز، آتش زیستن و ادامه دادن را در آدم می‌افروزاند. سپیده‌دمان و به گفته‌ی ابتهاج «شکوفه‌زار انفجار نور»، مجالی یگانه است تا هزار آرزو در جان آدم تنوره بکشد. که اگر آرزو نباشد، جز مُشتی خاک و گِل چه خواهیم بود؟ ما به همین آرزوها زنده‌‌ایم، آرزوهایی که هر چه فکر می‌کنیم خاکستر شده‌اند اما هر روز صبح به مدد نفس گرم خورشید و بوسه‌‌ی نجیب و تازه‌ی صبح‌دم، خُردک شراره‌هایی بازیگوش از جان بی‌رنگمان جوانه می‌زند و چشم و ابرو نشان می‌دهد. آری، آرزوها و رؤیاهای‌مان عمدتاً به تحقق نمی‌پیوندند اما چه باک! زندگی با رؤیا و آرزو هزار بار بهتر از زندگی عاری از آن است. همین آرزو کردن و رؤیا پرداختن هم کم کاری نیست، بگذارید کارنامه‌ی ما این باشد: سبدی از آرزوهای قشنگ و سُرخ‌آبی که خنکای آبی را مانند که بر پیشانی تب‌زده می‌پاشند. مایه‌ی خوشیِ دل و سبزی نگاه و بهجت روح. گیرم حسرتی هم بر دل می‌نشانند و آهی، گاهی، بر می‌انگیزانند. چنان که مهدی حمیدی شیرازی می‌گفت:

چیزی به روزگار بمانَد ز هر کسی

وز ما به روزگار به جز آرزو نماند

دولت خاموشی و رؤیای فراموشی

«خواب، رؤیای فراموشی‌هاست.

خواب را دریابیم،

که در آن دولت خاموشی‌هاست»

یکی از خوش‌به‌حالی‌های آدم این است که شب که پلک‌هایش سنگین از خواب شده‌اند، آرزو کند که کاش فردایی باشد و او بتواند دوباره طعم زندگی را بچشد. به نظر من تنها در این صورت است که زندگی‌اش گران‌باری و ارزندگی لازم را دارد.

اما بسیاری از آدم‌ها وقتی آخر شب، غلتیده در رخوت رخت‌خواب، چشم‌هایشان را به آرامش خواب می‌سپارند چندان دل خوشی از طلوع فردا ندارند. آنقدر این «رؤیای فراموشی» و «دولت خاموشی»، این از سطح هشیاری و آگاهی رهایی یافتن، این در آغوش گرم خواب غنودن، برایشان خواستنی و مطبوع است که می‌گویند کاش دیگر بیداری‌ای نباشد و من در خلسه‌ی سپید این آرامش به خوابی ابدی فرو روم. شاعر هم‌شهری فقیدمان آقای هارون شفیقی گفته بود:

شراب خواب را نازم که زان گاهی شوم بی‌خود

بَرَم از خاطر خود رنج پُر آزار هستی را

یکی دیگر از خوش‌به‌حالی‌های آدم هم این است که هنگامی سر بر بالین خواب می‌گذارد هیچ کار نیمه‌تمامی فضای ذهنش را نیالاید. همه‌ی مشق‌هایش را نوشته و پایان جمله‌ها هم نقطه گذاشته است. این ناتمامی و کارها و مشغله‌های نیمه‌کاره از مشخصه‌های بارز و رنج‌آور عصر ماست. ما هر روزمان را با کلّی پرونده و مسأله‌ی باز و نیمه‌کاره به شب می‌آوریم و شب‌هنگام دل‌مشغول آن نیمه‌کاری‌ها و ناتمامی‌ها به خواب می‌رویم. در پایان عمر هم نمی‌توانیم همه‌ی پرونده‌هایمان را ببندیم و بمیریم و تنها مرگ است که پرونده‌ی نیمه‌تمام زندگی ما را مختومه اعلام می‌کند و به سادگی هر چه تمام «بر این هزار خط ناتمام»، «نقطه‌ی پایان» می‌‌گذارد. چه غمناک گفته است قیصر امین‌پور:

رونوشت روزها را روى هم سنجاق کردم:

شنبه‌هاى بى‌پناهى، جمعه‌هاى بى‌قرارى

عاقبت پرونده‌ام را با غبار آرزوها

خاک خواهد بست روزى، باد خواهد بُرد بارى

روى میز خالى من، صفحه باز حوادث

در ستون تسلیت‌ها، نامى از ما یادگارى