عادت به عیببینی و سیهنگری، نشانهی بیهنری است. خواجهی شیراز میگفت آنکه هنر عاشقی بلد است دیده به بد دیدن نمیآلاید:
منم که شُهرهی شهرم به عشق ورزیدن // منم که دیده نیالودهام به بد دیدن
رسم و شیوهی عیبجُستن و بر کاستیها انگشت فشردن، رسم و شیوهی ناشکری و قدرناشناسی است. نشانهی تیرگی روح و بیهنری دل است. بیهنری است اینکه آدم از گسترهی آنچه ستودنی و چشمنواز است، نگاه برگیرد و مگسوار بر فضلهها و عفنجایها مقام کند. حافظ میگفت: "هر که بیهنر افتد نظر به عیب کند."
به همینروی نسبت به داوریهای یکسویه و سیهبینانه تذکر میدهد:
عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگوی // نفی حکمت مکن از بهرِ دل عامی چند
بهنظر میرسد سرآمد عواملی که خواجهی شیراز را با زاهدان تندخوی و خشکدماغ بر سر مخالفت آورده بود، همین خوی و روحیهی عیببینی بوده است. او در نقد چنین زاهدانی میگوید:
یا رب آن زاهد خودبین که بهجز عیب ندید // دود آهیاش در آیینهی ادراک انداز
همو، راه نجات را در ترک عیبجویی و سیهبینی میداند:
دو نصیحت کنمت بشنو و صد گنج ببر // از درِ عیش در آ و به رهِ عیب مپوی
همین مضمون را در بیتی دیگر میبینیم:
به پیرِ میکده گفتم که چیست راه نجات // بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن
سه حکایت زیر، در روشن شدن و بهیاد سپردن این آموزه، خواندی و تأملآور هستند:
گویند در آن زمان که خاقانی و ظهیرالدین فاریابی و دیگر شعرا، قدس الله ارواحهم، سر بر بودند آوازه بود که اثیرالدین اخسیکتی میآید. چون اثیر بیامد ابتدا طلب خانه خاقانی کرد... چون اثیر بیامد و سلام کرد و هم آنجا در آن میان سرای بنشست... جواب سلام او ستد و پرسید که چه کسی؟ گفت: بنده مردی فصال(مداح) است که در زیر منبر واعظان قصاید شعرا خوانم و گدایی کنم. خاقانی گفت: از اشعار متقدمان چه یاد داری؟ اثیر آغاز کرد و قصیدهای از آن عنصری خواند و یکی از آن عسجدی و از آن دیگران. آنگاه خاقانی پرسید که از اشعار متأخران چه یاد داری؟ اثیر آغاز کرد و قصیده همه میخواند و از آن او نمیخواند. خاقانی ملول شد. گفت: از اشعار افضلالدین خاقانی چی یاد داری؟ اثیر گفت: والله اشعار خدمتش به بنده نرسیده است مگر دو بیت که:
به خراسان شوم انشاالله // آن ره آسان شوم انشاالله
دیگر:
به سر انگشت میدرد بی بی // سرانگشت میمزد بی بی
خاقانی گفت: «مردک! من باغی نشاندهام به انواع اثمار و اشجار لطیف و گل و ریاحین و در طرفی از آن باغ، حاشا، رفتهام و ریسته(ریستن: قضای حاجت کردن)، تو همه رها کردهای و آن ریسته(نجاست و پلیدی) را میخوری؟»[به نقل از: خاقانی و محیط ادبی تبریز، محمدرضا شفیعی کدکنی]
پای مسیحا که جهان مینَبَشت // بر سر بازارچهای میگذشت (نبشتن: درنوردیدن)
گرگسگی بر گذر افتاده دید // یوسفش از چه به در افتاده دید
بر سر آن جیفه، گروهی نَظار // بر صفت کرکسِ مُردارخوار (نَظار: تماشاگر)
گفت یکی: وحشت این در دماغ // تیرگی آرد چو نفس در چراغ
وان دگری گفت: نه بس حاصل است // کوری چشم است و بلای دل است
هر کس ازان پرده نوایی نمود // بر سر آن جیفه جفایی نمود (جیفه: لاشه، مردار)
چون به سخن نوبت عیسی رسید // عیب رها کرد و به معنی رسید
گفت: ز نقشی که در ایوان اوست // دُر به سپیدی نه چو دندان اوست
(یعنی دندان او از مروارید سفیدتر است) [مخزن الاسرار، نظامی گنجوی]
«یکی را از دوستان گفتم: امتناع سخن گفتنم بعلت آن اختیار آمده است، در غالب اوقات که در سخن نیک و بد اتفاق افتد و دیدهی دشمنان جز بر بدی نمیآید. گفت: دشمن آن به که نیکی نبیند.»[گلستان، باب چهارم]