عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

هر که بی‌‌هنر افتد نظر به عیب کند

عادت به عیب‌بینی و سیه‌نگری، نشانه‌ی بی‌هنری است. خواجه‌ی شیراز می‌گفت آنکه هنر عاشقی بلد است دیده به بد دیدن نمی‌آلاید:

منم که شُهره‌ی شهرم به عشق ورزیدن // منم که دیده نیالوده‌ام به بد دیدن

رسم و شیوه‌ی عیب‌جُستن و بر کاستی‌ها انگشت فشردن، رسم و شیوه‌ی ناشکری و قدرناشناسی است. نشانه‌ی تیرگی روح و بی‌هنری دل است. بی‌هنری است اینکه آدم از گستره‌ی آنچه ستودنی و چشم‌نواز است، نگاه برگیرد و مگس‌وار بر فضله‌ها و عفن‌‌جای‌ها مقام کند. حافظ می‌گفت: "هر که بی‌‌هنر افتد نظر به عیب کند."

به همین‌روی نسبت به داوری‌های یکسویه و سیه‌بینانه تذکر می‌دهد:

عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگوی //  نفی حکمت مکن از بهرِ دل عامی چند

به‌نظر می‌رسد سرآمد عواملی که خواجه‌ی شیراز را با زاهدان تندخوی و خشک‌دماغ بر سر مخالفت آورده بود، همین خوی و روحیه‌ی عیب‌بینی بوده است. او در نقد چنین زاهدانی می‌گوید:

یا رب آن زاهد خودبین که به‌جز عیب ندید //  دود آهی‌ا‌ش در آیینه‌ی ادراک انداز

همو، راه نجات را در ترک عیب‌جویی و سیه‌بینی می‌داند:

دو نصیحت کنمت بشنو و صد گنج ببر // از درِ عیش در آ و به رهِ عیب مپوی

همین مضمون را در بیتی دیگر می‌بینیم:

به پیرِ میکده گفتم که چیست راه نجات // بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن

سه حکایت زیر، در روشن شدن و به‌یاد سپردن این آموزه، خواندی و تأمل‌آور هستند:

گویند در آن زمان که خاقانی و ظهیرالدین فاریابی و دیگر شعرا، قدس الله ارواحهم، سر بر بودند آوازه بود که اثیرالدین اخسیکتی می‌آید. چون اثیر بیامد ابتدا طلب خانه خاقانی کرد... چون اثیر بیامد و سلام کرد و هم آنجا در آن میان سرای بنشست... جواب سلام او ستد و پرسید که چه کسی؟ گفت: بنده مردی فصال(مداح) است که در زیر منبر واعظان قصاید شعرا خوانم و گدایی کنم. خاقانی گفت: از اشعار متقدمان چه یاد داری؟ اثیر آغاز کرد و قصیده‌ای از آن عنصری خواند و یکی از آن عسجدی و از آن دیگران. آنگاه خاقانی پرسید که از اشعار متأخران چه یاد داری؟ اثیر آغاز کرد و قصیده همه می‌خواند و از آن او نمی‌خواند. خاقانی ملول شد. گفت: از اشعار افضل‌الدین خاقانی چی یاد داری؟ اثیر گفت: والله اشعار خدمتش به بنده نرسیده است مگر دو بیت که:

به خراسان شوم انشاالله //  آن ره آسان شوم انشاالله

دیگر:

به سر انگشت می‌درد بی بی //  سرانگشت می‌مزد بی بی

خاقانی گفت: «مردک! من باغی نشانده‌ام به انواع اثمار و اشجار لطیف و گل و ریاحین و در طرفی از آن باغ، حاشا، رفته‌ام و ریسته(ریستن: قضای حاجت کردن)، تو همه رها کرده‌ای و آن ریسته(نجاست و پلیدی) را می‌خوری؟»[به نقل از: خاقانی و محیط ادبی تبریز،‌ محمدرضا شفیعی کدکنی]

 پای مسیحا که جهان می‌نَبَشت //  بر سر بازارچه‌ای می‌گذشت (نبشتن: درنوردیدن)

 گرگ‌سگی بر گذر افتاده دید  //  یوسفش از چه به در افتاده دید

 بر سر آن جیفه، گروهی نَظار //  بر صفت کرکسِ مُردارخوار   (نَظار: تماشاگر)

 گفت یکی: وحشت این در دماغ  // تیرگی آرد چو نفس در چراغ

 وان دگری گفت: نه بس حاصل است  //  کوری چشم است و بلای دل است

 هر کس ازان پرده نوایی نمود  //  بر سر آن جیفه جفایی نمود  (جیفه: لاشه، مردار)

 چون به سخن نوبت عیسی رسید  // عیب رها کرد و به معنی رسید

 گفت: ز نقشی که در ایوان اوست  // دُر به سپیدی نه چو دندان اوست

(یعنی دندان او از مروارید سفیدتر است) [مخزن الاسرار، نظامی گنجوی]

«یکی را از دوستان گفتم: امتناع سخن گفتنم بعلت آن اختیار آمده است، در غالب اوقات که در سخن نیک و بد اتفاق افتد و دیده‌ی دشمنان جز بر بدی نمی‌آید. گفت: دشمن آن به که نیکی نبیند.»[گلستان، باب چهارم]