عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

باز سودایی شدم من ای حبیب...

پذیرش اینکه گذشته وجود ندارد دشوار است. شاید گذشته وجود بیرونی و بُعد عینی و ملموس نداشته باشد، اما همیشه در سطح خودآگاه یا ناخودآگاه ما حضور دارد. گذشته خنّاس است. رُخ می‌نماید و پنهان می‌شود. پنهان‌کار است. گاهی فکر می‌کنی یکسر از شرارت‌اش رهیده‌ای، اما گوشه‌ای در هزارتوی دلت خانه کرده، نفس می‌کشد و به زندگی خود ادامه می‌دهد. همه‌ی گذشته‌ی ما، همه‌ی آنچه از سر گذرانده‌ایم، همه‌ی آن تصاویر به‌ظاهر مات و محو و فراموش‌شدنی، در ساحت وجود ما ذخیره می‌شوند و دانسته یا نادانسته رنگ خود را بر اکنون ما می‌پاشند.

تصاویری که از نزاع پدر و مادر در خاطرت نقش بسته، هول و هراس‌های کودکی، چشم‌های از حدقه برآمده و بی‌رحم معلم سال اول دبستان که غلط املایی‌ات را بر نتافته و تو را نشانه رفته، اجتماع مردم شهر برای تماشای نیست شدن یک محکوم به اعدام و تصویری مغشوش و مخدوش از مردی آویزان و بی‌تحرک که لبخند به لب داشت، و خیلی چیزهای گفتنی و مگوی دیگر. خیلی چیزها که طعم و مزه و رنگ و بوی‌اش را هنوز به خاطر داری و حضور زنده و پررنگ‌اش را احساس می‌کنی.

بوی کلاس‌های پرگرد و خاک مدرسه و میز و نیمکت‌های سه نفریِ کنده‌کاری شده و فرتوت که موقع امتحان نفر وسط باید پایین می‌رفت و روی نیمکت می‌نوشت تا احتمال تقلب و از روی هم نویسی کم شود. حامد پایین رفت اما از همان جا جواب یکی از سؤال‌ها را از من خواست، سرم را رندانه به میز نزدیک کردم تا حامد صدایم را بشنود و ناگهان ضربه‌ی معلم ریاضی بر پشت سر و تماس پردرد پیشانی با میز....

پرسه‌های خیال‌بافانه‌ی بعد از ناهار و پاورچین قدم برداشتن تا آن سوی در تا خواب سبک و نازک مادر تَرَک بر ندارد، که البته هر بار تَرَک بر می‌داشت. طعم خوشمزه‌ی شکلات هوبی که خواهر و برادرت تمام بسته‌ای را که آشنای پدر از جنوب با خود آورده تک‌خورانه بالا کشیده‌اند و تازه از خوشمزگی‌اش برایت تعریف می‌کنند و حرص و جوش‌های تا هنوز باقی تو از آن همه هوبی اصل خارجی که هر چه برایت خریدند و خریدی ریشه‌کن نشد که نشد.

قبرستان سنندج و سفر به مناسبت سالگرد وفات عمویی نازنین و هم‌بازی شدن در آن چند روز اقامت با پسری مهربان که دیگر هرگز ندیدی‌اش اما شیرینی دوستی و بازی با او، همیشه با تو است و آرزوی دیدار دوباره و به خاطر سپردن چهره‌اش ماندگار...

خانقاه پاوه و در همراهی ماموستا سیدقادر از پدر مهربان‌تر به باغ‌های خلیایی رفتن که انگار در خواب دیده‌ای و جمع کردن و خوردن گردوهای تازه و صدای جاری رودخانه و هم‌پایی با استادی فروتن و مهربان...

شب‌های سرد و برفی پاوه و محفل درس دونفره‌ی ماموستا اکرم که با آن لحن و لهجه‌ی دلاویز و نفس‌های گرم و گیرا، معنا و تفسیر سوره‌های کهف و مریم و یوسف و حجرات و... را برایت می‌گفت.

نه تمام نمی‌شود... اصلا چرا از انبوهه‌ی اینهمه تصویر زنده و حاضر اینها را گفتم؟ می‌دانی، دلم یک فراغت بی‌تشویش می‌خواهد. لمیده بر قالی سبزه‌های خرّم، عنان خیال‌ات را بسپاری به دست باد... بروی... بروی.... و در هر کنج و گوشه‌ی روح‌ات سرک بکشی... با آستین خیال از روی همه‌ی قاب‌ها و تصاویر گردگرفته غبار بیفشانی و همه چیز را همان‌جور زنده، همان‌جور واقعی، به تماشا بنشینی. من هرگز به فراموش کردن خوگر نشده‌ام. من همیشه در برابر فراموش کردن مقاومت کرده‌ام. چگونه می‌شود فراموش کرد تصاویری را که تکه‌های روح تو آفریده‌اند. گردش‌های حُزن‌آلود در باغ خاطره‌ها را نمی‌شود بی‌خیال شد. سهم ما این است. سهم آدم‌های تب‌زده و خیال‌‌پرست.

اگر می‌توانستم به گذشته برگردم به پرسه‌های خیال‌آمیز و پُرسودای بعد از ناهارهای دلچسب مادر بر می‌گشتم. به شب‌های شعرآفرین و تب‌ناک اتاقی که پنجره‌اش رو به درخت گلابی گشوده می‌شد. به اتاقی که لباس سفید به تن می‌کردم- همان لباس آزمایشگاه برادر- و با شنیدن آلبوم صدای سخن عشق شهرام ناظری به جذب و رقص و سماع می‌رفتم: حیلت رها کن عاشقا، دیوانه دیوانه دیوانه شو.... به تسبیح‌ 133 دانه‌ای معطر چوبی که شیخ احمد مودودی از هرات افغانستان برایم فرستاده بود و تصور می‌کردم می‌شود با آن در هوای بی‌چگونگی پرید.

اگر می‌شد به گذشته بازگشت دوست داشتم به سال دوم راهنمایی برگردم. راستش دلم برای حامد تنگ شده است. حامد آن روزها... روزهای به هرگز پیوسته... برای میزهای سه‌نفری کنده‌کاری‌شده و زخم‌خورده... برای بوی خاک و هوای پرغبار مدرسه...