دو بیت از حافظ همیشه برای من، جذابیت و درخشش و تازگی داشتهاند:
در این بازار اگر سودی است با درویش خرسند است // خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی
-
از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی // از ازل تا به ابد فرصت درویشان است
تعبیر درویشی، نداشتن و ناداری را متبادر میکند. تبادر نابهجایی هم نیست. هر چه داشتههایمان بیشتر است، تشویشمان بیشتر. البته اگر درویش، طامع و ناخرسند باشد، همان تشویش دارندگان را دارد. درویشِ خرسند و قانع است که میتواند از تشویش برکنار باشد. حافظ میگفت: مرا گر تو بگذاری ای نفس طامع // بسی پادشاهی کنم در گدایی. نداشتن، کافی نیست. نخواستن هم لازم است.
نداشتن، یک روحیه و خصلت است. میتوان از آنچه هست و آنچه در اختیارمان نهادهاند، بهرهمند شویم، لذت ببریم، اما از خوی و روحیهی تملک و داشتن، برکنار باشیم. داشتن، همیشه تشویشآور است. چون همیشه دلهرهی از دست دادن، تلخکاممان میکند. داشتن، همیشه دوشادوش دلهرهی از دست دادن است. انگار هر چه داشتههایمان را از دست میدهیم از آنرو که دامنهی تشویش و دلهرهِی از دست دادنمان محدودتر میشود، سبکتر، رهیدهتر و آزادتر میشویم. وقتی نه بستهای به کس دل و نه بسته کس به تو دل، میتوانی نرم و آرام نجوا کنی: چو تختهپاره بر موج، رها رها رها من...
دلنهادن با دلکَندن قرین است و هر چه بیشتر دل مینهیم، بیشتر معروض دلکَندن، دلبرگفتن و نتیجتاً رنجهای ناشی از آن خواهیم بود. همین است که سعدی میگفت: نباید بست اندر چیز و کس دل // که دل برداشتن کاری است مشکل.
حکمتهای کهن، هنوز هم برای ما رهیافتهای ارزنده و کاربستنی دارند. چه خوش است خواندن این حرفها و حکایتها:
«ای درویش! باید که بر دنیا و نعمت دنیا دل ننهی و بر حیات و صحّت و مال و جاه اعتماد نکنی، که هر چیز که در زیر فلک قمر است و افلاک برایشان میگردد بر یک حال نمیماند، و البته از حال خود میگردند. یعنی حال این عالم سفلی بر یک صورت نمیماند، همیشه درگردش است، هر زمان صورتی میگیرد و هر ساعت نقشی پیدا میآید. صورت اول هنوز تمام نشده است و استقامت نیافته است که صورت دیگر آمد و آن صورت اول را محو گردانید؛ به عینه کار عالم به موج دریا میماند یا خود موج دریاست، و عاقل هرگز بر موج دریا عمارت نسازد و نیّت اقامت نکند.
ای درویش! درویشی اختیار کن، که عاقلترین آدمیان درویشانیاند که به اختیار خود درویشی اختیار کردهاند، و از سر دانش نامرادی برگزیدهاند، از جهت آن که در زیر هر مرادی ده نامرادی نهفته است بلکه صد، و عاقل از برای یک مراد صد نامرادی تحمل نکند، ترک آن یک مراد کند تا آن صد نامرادی نباید کشید.» [انسان کامل، عزیزالدین نسفی]
«همه دلتنگی دنیا، از دل نهادن بر این عالم است. هر دمی که آزاد باشی از این جهان و خود را غریب دانی، و در هر رنگی که بنگری و هر مزهای که بچشی، دانی که با او نمانی و جای دیگر می روی، دلتنگ نباشی.»[ مولانا جلالالدین رومی، مناقب العارفین ]
نقل است که یک روز بومحمّدِ جُوینی با شیخ (ابوسعید ابوالخیر) در حمّام بود. شیخ گفت: «این حمّام چرا خوش است؟» گفت: «از آنک آدمی پاکیزه میگرداند و شوخ از آدمی دور میکند.» شیخ گفت: «به از این باید.» گفت: «ازآنک چون تو کسی اینجا حاضر است.» گفت«پایِ من و ما از میان برگیر!» گفت: «شیخ به داند.» شیخ گفت: «از آن خوش است که دو مخالف- یعنی آتش و آب- بهم ساختهاند و یکی شده.» بومحمد تعجب کرد از آن معنی لطیف. پس شیخ گفت: «از آن خوش است که از جملهی مال و ملکِ دنیا بیش از سطلی و ازاری (لُنگ) با تو، بهم، نیست و آنگاه آن هر دو نیز از آنِ تو نیست!»[ چشیدن طعم وقت، از میراث عرفانی ابوسعیدابوالخیر ]
یکی را از ملوک مدت عمر سپری شد و قایم مقامی نداشت. وصیت کرد که بامدادان نخستین کسی که از در شهر اندر آید تاج شاهی بر سر وی نهند و تفویض مملکت بدو کنند.
اتفاقا اول کسی که درآمد گدائی بود همه عمر لقمه اندوخته و رقعه دوخته. ارکان دولت و اعیان حضرت وصیت ملک بجای آوردند و تسلیم مفاتیح قلاع و خزاین بدو کردند.
مدتی ملک راند تا بعضی امرای دولت گردن از اطاعت او بپیچانیدند و ملوک از هر طرف به منازعت برخاستند و بمقاومت لشکر آراستند.
فی الجمله سپاه و رعیت بهم برآمدند و برخی طرف بلاد از قبض تصرف او بدر رفت. درویش از این واقعه خسته خاطر همی بود. تا یکی از دوستان قدیمش که در حالت درویشی قرین او بود، از سفری بازآمد و در چنان مرتبه دیدش.
گفت: منت خدای را عزوجل که گلت از خار و خارت از پای بدرآمد، و بخت بلندت رهبری کرد و اقبال و سعادت یاوری، تا بدین پایه رسیدی ان مع العسر یسرا
گفت: ای یار عزیز تعزیتم کن که جای تهنیت نیست. آنگه که تو دیدی غم نانی داشتم و اکنون تشویش جهانی.[ گلستان سعدی، باب دوم ]
خرقه پوشی در کاروان حجاز همراه ما بود یکی از امرای عرب مرو را صد دینار بخشیده تا قربان کند. دزدان خفاجه ناگاه بر کاروان زدند و پاک ببردند. بازرگانان گریه و زاری کردن گرفتند و فریاد بی فایده خواندند مگر آن درویش صالح که بر قرار خویش مانده بود و تغیر درو نیامده. گفتم مگر معلوم ترا دزد نبرد؟ گفت بلی بردند ولیکن مرا با آن الفتی چنان نبود که به وقت مفارقت خسته دلی باشد.[ گلستان سعدی، باب پنجم]