عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

چو اسیر توست اکنون، به اسیر کن مدارا...

یکی از تعابیر درخشان عرفانی، تعبیر «صفا» است. در یک نگاه، واژه‌ی صوفی از ریشه‌ی «صفا» ساخته شده است. بر این اساس، صوفی راستین را صوفی صافی گفته‌اند. چنانکه حافظ می‌گفت: نقد صوفی نه همه صافی بی‌غش باشد / ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد.

صفا در مقال کدورت و تکدر قرار می‌گیرد. وجود با صفا و آدم مصفّا، وجودی است که کدر نیست. تکدر و کدورت در آینه‌ی دلش نیست. آینه‌ی دل‌اش بی‌غش و بی‌زنگار است. صیقل یافته است. نخشبی که یکی عارفان است می‌گوید: «صوفی را هیچ چیز تیره نکند و همه‌ی تیرگی‌ها به وی صافی شود.»[رساله‌ی قشیریه]

معمولا این نکته‌ را جان‌مایه‌ی یک شخصیت مصفا دانسته‌اند. وجودی که نه تنها تیرگی و کدورت نمی‌پذیرد که خود صفابخشی و کدورت‌زدایی می‌کند. مولانا هم عارف راستین و فرزانه‌ی حقیقی را بر همین اساس تعریف می‌کند:

«عارف کسی است که هیچ کدورتی مَشربِ صاف او را مکدّر نگرداند و هر کدورتی که بدو رسد، صافی شود.»[فیه ما فیه]

سعدی می‌گفت با کسی همنشینی کن که مصفا باشد و در اثر صحبت او، تو هم صفا بیابی و از تیرگی‌ها و ظلمت‌های روح خلاصی یابی:

به کسی نگر که ظلمت بزداید از وجودت

نه کسی نعوذ بالله که در او صفا نباشد

حافظ می‌گفت مصاحبت روشن‌ضمیران را از آن‌رو می‌خواهم که آینه‌ی را از غبار بپیرایم:

دل که آیینه‌ی صافی است غباری دارد

از خدا می‌طلبم صحبت روشن‌رایی

عمده چیزی که تیرگی و کدورت دل به دنبال می‌آورد دشمن‌خویی و کین‌توزی است. یعنی وقتی نام و یا تصویر کسی را تداعی کنی، درونت منقبض و مکدر شود و حالتی از گرفتگی و نفرت و کینه در تو شعله بندد. کینه و خشم و نفرت سه چیز متفاوت‌اند. خشم یک هیجان است و در اعضا و جوارح آدم بروز می‌کند. کینه عاطفه‌‌ای درونی است که در واقع نوعی بدخواهی و تمنای آسیب دیدن کسی را داشتن است. وقتی آدم از کسی کینه دارد یعنی حتا اگر در عمل توفیق نیابد و یا اصلا به وادی عمل منجر نشود، به هر حال، در دل، بدخواه اوست. رنج و آزردگی و بدحالی او را آرزو می‌کند. کینه یعنی دشمنی و عداوت قبلی. اما نفرت بیشتر جنبه‌ی سلبی موضوع است. وقتی از کسی نفرت داریم یعنی از او گریزانیم. نمی‌خواهیم حضورش را دریابیم. نفرت در مقابل عشق قرار می‌گیرد. هر اندازه عشق، ‌طالب حضور و صحبت است، نفرت، می‌گریزد و می‌رمد.

مولانا می‌گفت اگر می‌خواهی سینه‌ات لبالب از شراب عشق شود نخست باید از از آفت کینه و بدخواهی آن را هفت‌آب بشویی. چیز به غایت ناپاک و آلوده را هفت بار با آب می‌شویند.

رو سینه را چون سینه‌ها هفت‌آب شوی از کینه‌ها

وانگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو

مولانا می‌گفت کینه از سنخ و جنس دوزخ است. در وصف دوزخ آمده است: (تَکَادُ تَمَیَّزُ مِنَ الْغَیْظِ...)[ملک:8]؛ یعنی نزدیک است از خشم پاره پاره شود. هر که بیشتر اهل کینه‌ورزی است سنخیت و همجنسی بیشتری با دوزخ دارد و جهنّمی و دوزخی است:

کین مدار آنها که از کین گمرهند  //  گورشان پهلوی کین‌داران نهند

اصل کینه دوزخست و کین تو  //  جزو آن کلّست و خصم دین تو

چون تو جزو دوزخی پس هوش دار  //  جزو سوی کل خود گیرد قرار [مثنوی: دفتر دوم]

دو شعر هستند که در این زمینه همیشه مرا متأثر می‌کنند. یعنی با خواندن‌شان همیشه نوعی خضوع و کرنش عاطفی به من دست می‌دهد و هر دو مربوط‌اند به اتفاق ضربت خوردن علی‌ابن ابی‌طالب و نگاه عاری از کینه و عداوت او نسبت قاتل‌اش. شعر اول، بیتی است از محمدحسین شهریار که در آن غزل معروفش، تنها این بیت برای من درخشش و خضوع عاطفی در پی دارد:

به جز از علی که گوید به پسر که قاتل من

چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا

آدم با خواندن این بیت گریه‌اش می‌گیرد. اما شعر گیرا و متأثر کننده‌ی دیگر از عطار نیشابوری است:

چونک آن بدبخت آخر از قضا  //  ناگهان آن زخم زد بر مرتضا

مرتضی را شربتی کردند راست  //  مرتضا گفتا که خون ریزم کجاست

شربت او را ده نخست آنگه مرا  //  زانک او خواهد بُدَن همره مرا

شربتش بردند او گفت اینت قهر  //  حیدر اینجا خواهدم کشتن به زهر

مرتضا گفتا به حق کردگار  //  گر بخوردی شربتم این نابکار

من همی ننهادمی بی او به هم  //  پیش حق در جنت المأوی قدم

مرتضا را چون بکشت آن مرد زشت  //  مرتضی بی او نمی‌شد در بهشت [منطق‌الطیر]

همه‌ی این حکایت‌ها و حرف‌ها برای این است تا کمی از آفات کدورت و کینه و بدخواهی ایمن شویم. رهایی از اسارت کینه و دشمن‌خویی حال آدم را بهشتی می‌کند. درون آدم را صفا و روشنی می‌بخشد و بوستانی از خوشی و شادابی در دل می‌رویاند. بشنویم که مولانا چه زیبا و مهربان ما را تعلیم می‌دهد:

«اگر خواهی که دایماً در بهشت باشی. با همه کسان دوست شو و کین کسی را در دل مدار زیرا که چون شخصی را از روی دوستی یاد کنی، دایماً شادمان باشی، و آن شادی عین بهشت است. و اگر کسی را از روی دشمنی یاد کنی، دایم در غم باشی، و آن غم عین دوزخ است. چون دوستان را یاد کنی، بوستان درونت از خوشی می‌شکفد و از گل و ریحان پر می‌شود. و چون ذکر دشمنان می‌کنی، باغ درونت از خارزار و مار پر می‌شود و پژمرده می‌گردی.»[مناقب العارفین]

زمزمه و تکرار شعر زیر، یا قاب کردن و برابر دیده نهادن آن در مصفا شدن آدم خیلی مؤثر است. گاهی آدم غبطه می‌خورد به حالی که میرعلی همدانی در آن لحظه داشت و زبانش به این ابیات روشن و مصفا مترنم شد:

هر که ما را یار نبود ایزد او را یار باد

هر که ما را خوار کرد از عمر برخوردار باد

هر که اندر راه ما خاری فکند از دشمنی

هر گلی از باغ عمرش بشکفد بی خار باد

در دو عالم نیست ما را با کسی گرد و غبار

هر که ما را رنجه دارد، راحتش بسیار باد

گاهی از خود می‌پرسم لحظاتی که این ابیات میرعلی همدانی حقیقت حالم بوده است چه حجمی در زندگی داشته‌اند و اینکه آیا می‌توان بر این حال و نگاه، زندگی را بدرود گفت؟