«انسان تا زمانی که سرمست زندگی است، میتواند زندگی کند؛ به محض اینکه هوشیار شد، اطراف را نمیبیند؛ همه چیز فریب است و این فریبی احمقانه است!... نمیتوانم چیز دیگری را ببینم، جز اینکه روزها از پس روزها و شبها از پس شبها میگذرند و مرا به مرگ نزدیکتر میکنند. این تنها چیزی است که میبینم؛ زیرا این تنها چیزی است که حقیقت دارد. هر چیز دیگر نادرست است.»[اعتراف، لئو تولستوی]
به نظر میرسد زمانی زیستن، تحملپذیر، تابآوردنی و بلکه مطبوع و خواستنی خواهد بود که توانایی افسونشدگی داشته باشیم. وقتی بتوانیم "مجذوب" شویم، سیر زندگی به تفرجی دلافزا بدل میشود. وقتی بتوانیم مثل سهراب "دست در جذبهی یک برگ بشوییم". بعضیها دیر مست میشوند یا اصلا در برابر مست شدن مقاومت میکنند. بعضیها کودکان احساسشان بازیگوش نیست. نمیشود هم به یک توصیه و دستورالعمل ازشان خواست که مجذوب شوند، که از همین جرعهی جام زندگی خوشدل و سرخوش شوند. بعضیها فریب نمیخورند و لاجرم نمیتوانند با این عروس هزارداماد سر کنند.
زندگی را وقتی در ابعاد کلان خود نگاه کنیم، تحملناشدنی است. بار هستی، قامت جان را خمیده میکند. سایهی پررنگ و انکارناشدنی زوال و مرگ که بر هر چیزی سنگینی میکند، پایههای ناپایا و سست پیوندها و دوستیها، آسیبپذیری و شکنندگی وقتهای خوش و موقعیتهای دلخواه، همه و همه، زندگی را بیطعم میکنند. لوکرس میگفت: «از سرچشمهی خود لذتها نمیدانم چه اندوهی پدیدار میشود که گلوی عاشق را در اوج احساسات عاشقانهاش میفشارد...»؛ آنچه گلویش را چنگ میاندازد آگاهی از شکنندگی و زودپایی این رؤیای تبآلود است. آگاهی از آنچه انتظار هر چیز قشنگ را میکشد. بیقراری، بیٍثباتی، گریزپایی و هزار یک دام و دانه که در انبان زندگی پنهان است و معلوم نیست چه هنگام شعبدهبازانه یکیشان را رو میکند.
سلسلهای گشادهای، دام ابد نهادهای + بند که سخت میکنی؟ بند که باز میکنی؟
در این میانه، اگر راهی باشد برای اینکه زندگی دلچسب شود، تقویت نگاه رازآمیز و افسونزده به جزئیات و جلوههای فریبندهی زندگی است. بالابُردن توانایی مستشدن و سرخوشانه در افسون گل سُرخ شنا کردن. اینقدر که بتوانی مدتها در مجاورت یک گل بنشینی و خود را با تمام فکر و ذکر و تمرکز، در جذبهی آن غوطهور کنی. انقدر که بتوانی پای یک درخت بلمی و حضور معطر و سبزآییناش را مزهمزه کنی. انقدر که نشستن کنار جوبار و نظاره کردن سیر خرامان آب و صدای شوریدهی گامهایش، ساعتها تو را مشغول دارد و طعم وقتت را شیرین. انقدر که بتوانی مجذوب و مست، زیر سقف آبی آسمان دراز بکشی و چشمکپرانی و ناز و اطوار ستارهها را کودکانه به تماشا بنشینی.
اسپینوزا میگفت: «هر اندازه چیزهای جزیی را بهتر بشناسیم به همان اندازه خداوند را بهتر خواهیم شناخت.» اگر عظمت و شکوه خضوعآوری در هستی باشد در تجربهی رازآمیز همین چیزهای کوچک است که غالباً بیتوجه از کنارشان میگذریم. انیشتین میگوید:
«دلانگیزترین و ژرفترین تجربهای که آدمی میتواند داشت احساس امر رازآمیز است. این تجربه اصلی است که زیر بنای دین و همه ی کوششهای مهمّ در هنر و علم است. کسی که هرگز این تجربه را نداشته است، به نظر من، اگر نگویم مرده، دست کم نابینا است. احساس اینکه در ورای هر چیزی که میتوان تجربه کرد چیزی هست که ذهن ما نمیتواند درک کند و زیبایی و شکوهش فقط از راهی غیر مستقیم به ما میرسد: و دینداری جز این نیست.»[یک پنجره، سیمین صالح]
به عنوان یک نمونهی عالی و کمنظیر، میتوان از سهراب سپهری نام بُرد. کمتر شاعری در تراز او، هستی و جلوههایش را تا این پایه راززده و افسونآور میدید. او در یکی از شعرهای زیبایش احساس خود را نسبت به میوهها بازگو میکند. میوههای به تعبیر او "بینهایت". میوههایی که آواز میخواندند. اناری که گسترهی انبساطش از سبد سر میرفت و تا زمین پارسایان گسترش مییافت:
«با سبد رفتم به میدان، صبحگاهی بود.
میوهها آواز میخواندند.
میوهها در آفتاب آواز میخواندند.
در طبقها، زندگی روی کمال پوستها خواب سطوح جاودان میدید.
اضطراب باغها در سایهی هر میوه روشن بود.
گاه مجهولی میان تابش بهها شنا میکرد.
هر اناری رنگ خود را تا زمین پارسایان گسترش میداد.
بینش همشهریان، افسوس،
بر محیط رونق نارنجها خط مُماسی بود.
من به خانه بازگشتم، مادرم پرسید:
میوه از میدان خریدی هیچ؟
- میوههای بینهایت را کجا میشد میان این سبد جا داد؟
- گفتم از میدان بخر یک من انار خوب.
- امتحان کردم اناری را
انبساطش از کنار این سبد سر رفت.
- به چه شد، آخر خوراک ظهر...
- ...
ظهر از آیینهها تصویر به تا دوردست زندگی میرفت.»
زندگی فریبنده است و اگر فریبنده نبود، کسی را میلی به آن نبود. اگر بتوانیم فریب بخوریم، اگر جامی را که تعارفمان میکند بیدرنگ برگیریم و یکنفس سربکشیم، میتوانیم ادامهاش دهیم. زندگی کردن در گروِ مست بودن است. هر کس باید از یک چیزی مست باشد. آن "چیز" اش موضوعیت ندارد شاید. فروغ میگفت «مرا تبار خونی گلها به زیستن متعهد کرده است». از دیرباز، خیام میگفت: "بی باده کشیدِ بارِ تن نتوانم." مولانا البته مستیای از نوع دیگر پیشنهاد میدهد:
آنچنان مستی مباش ای بیخرد + که به عقل آید پشیمانی خورد
بلک از آن مستان که چون می میخورند + عقلهای پخته حسرت میبرند [مثنوی:دفترسوم]
اخوان ثالث، در انتهای یکی از شعرهای زیبای خود، به مثابهی فراز پایانی یک خطابهی بلند، میگوید:
«گفت و گو بس، ماجرا کوتاه،
ما اگر مستیم،
بیگمان، هستیم!»