عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

شیرینی

«شکوهی در جانم تنوره می‌کشد

گویی از پاک‌ترین هوای کوهستان

لبالب

قدحی در کشیده‌ام.

در فرصت میان ستاره‌ها

شلنگ انداز

رقصی میکنم-

دیوانه

به تماشای من بیا!»[ شاملو ]

«لحظه‌هایی پیش می‌آید که دلم برای کسانی که دیگر در زندگی‌ام نیستند، حتی آنان که با من بیگانه‌اند یا دشمن، تنگ می‌شود. دلم می‌خواهد به یک‌یک‌شان بدون استثنا تلفن بزنم و بگویم: «دوستت دارم با همه‌ی خوب و بدهایت، با همه‌ی آنچه داری و شباهتی به من ندارد، دوستت دارم همان طور که هستی، زنده». واگر این کار را نمی‌کنم صرفاً به این خاطر است که می‌ترسم به نام دیوانه‌ای تمام عیار و مشنگ دستگیرم کنند و به تیمارستان بفرستند.»[تصویری از من کنار رادیاتور، کریستین بوبن]

وقت‌هایی هست که احساس می‌کنی درونت شیرین شده است. انگار سطح خشکیده‌ی دلت را عشق و مهربانی و شفقت بوسه‌باران کرده است. برکه‌ی متلاطم وجودت آرام گرفته و گِل‌ولای خشم و کین و نفرت، تماماً از سطح روحت ناپدید شده‌اند. ابرهای تیره، مدت زمانی هم که شده، آسمان دلت را رها کرده‌اند و ناگهان آبی زلال و ژرفی در جانت طلوع می‌کند. حس پاکیزه‌ای از جنس لبخند و به رنگ و سیرتِ نیلوفرهای آبی. حس می‌کنی قلبت گنجایی همه را دارد. "در به روی بشر و نور و گیاه و حشره" باز می‌کنی و وسعتی ناب را می‌چشی. همه هستند. همه در گشودگی و امنیتِ مهربانی و مادرانگی تو غنوده‌اند. ناگهان تمام خاطرات تلخ، یادهای مسموم سمج، تصویرهای تاریک لجوج و "خراش‌های احساس"، محو می‌شوند و روح خمیده‌ات را لحظاتی وا می‌نهند. شانه تکانده‌ای از سنگینی نابخشودگی و ستیهندگی. از فشار طراوت‌سوزِ دل‌آزردگی‌، دلخوری، گلایه‌، شکایت‌... با خودت و همگان، همگان حال و گذشته، همگان رفته و مانده، همگان غریب و آشنا، به صلح می‌رسی.

آری، گاهی احساس می‌کنی از پوست تنه‌ی فرتوت جانت، شیره‌های مهر و شفقت و زلالی بیرون زده‌اند. دیده‌اید لابد درختانی را که از جای‌جای تنه‌شان شیره بیرون می‌زند. چقدر خوب‌اند این وقت‌ها. چقدر آدم احساس شیرینی می‌کند. حس می‌کند همه را دوست دارد. همه‌ی کسانی را که به زندگی‌اش وارد شده‌اند و حتی لحظاتی هم که شده از پیشخوان نگاه او عبور کرده‌اند دوست دارد. یک‌یک آدم‌هایی را که می‌شناسد فراذهن می‌آورد و می‌بیند که می‌تواند به همه‌شان نگاهی مادروار داشته باشد. در ترجمه‌ی «آگاپه» به فارسی و برابرگزینی برای آن، از عشق دیگرخواهانه یا دیگرگزین استفاده می‌کنند. اخیراً می‌پسندم از آگاپه با تعبیر عشق مادروار یا مادرانه، یاد کنم. چه حس خوبی دارد وقتی دُرست به مثابه‌ی یک مادر، با همه‌ی دل‌رحمی و اغماض‌گریِ لبریز از مراقبت و حمایت و باغبانی، به همه‌ی انسان‌ها نگاه کنی. چقدر این تجربه و روحیه، مطبوع است.

ماها عمدتاً اسیریم. اما بیش از همه، اسیر و دربند خوی تملک‌طلب و خودگزین خویش. همه چیز در نسبت‌اش، در دوری و نزدیکی‌اش، در دوستی و دشمنی‌اش با من، "منِ پرتوقعِ ستایش‌خواه"، تعریف می‌شود. برای تجربه‌ی حس لطیف و شیرین مادرانگی نیاز است خوددوستی ما چنان تعریف شود که مرهون توجهی ژرف به "دیگری" باشد.

فقط عشقی دهنده، عشقی رهایی‌بخش، عشقی سرشار از شفقت و مراقبت، فقط روحیه‌ی مادرانگی اصیل و ناب، بخشندگی و بخشایندگی بی‌چشمداشت، توسعه می‌دهد تو را. پهناوری و بی‌کرانی می‌بخشد روحت را. بزرگ می‌شوی و می‌بینی که در اندرون تو دریایی جاری است. دریایی بوسه‌زن، آرام، آبی، نیلوفری...

مصطفی ملکیان نازنین می‌گفت عشق آگاپتیک آنجاست که به‌توانی از سُویدای جانت و در نهایت صداقت، آرزو و تمنا کنی، که همگان، همگانِ همگان، بی‌هیچ استثنا و قیدی، بی‌ملاحظه‌ی رنگ و ملیت و نژاد و مذهب، و حتی بی‌‌نظرداشت دوستی و دشمنی‌شان با تو، در نهایت خوبی و خوشی باشند.

بتوانی بهترین‌ها را صمیمانه برای همه، همه‌ی همه، آرزو کنی. همین آرزوی صادقانه داشتن، آرزوی بی‌قید و شرط و همه‌گیر داشتن، نشان از این دارد که ضریبی از عشق آگاپتیک را واجدیم.