غزلیات شمس میخواندم که با این غزل گیرا مواجه شدم:
یک دمی خوش چو گلستان کُنَدم
یک دمی همچو زمستان کُنَدم
یک دمم فاضل و استاد کند
یک دمی طفل دبستان کُنَدم
یک دمی سنگ زند بشکندم
یک دمی شاه دُرُستان کُنَدم
یک دمم چشمهی خورشید کند
یک دمی جمله شبستان کُنَدم
دامنش را بگرفتم به دو دست
تا ببینم که چه دستان کُنَدم
دُردی دَرد خوشش را قدحم
گر چه او ساقی مستان کُنَدم
زان ستانم شکر او شب و روز
تا لقب هم شکرستان کُنَدم
چقدر جذاب و هنرمندانه مولانا احوال متلون خودش را در این غزل بیان کرده است. گاهی به سادگی گمان میبَریم مولانا که در قلهی عرفان ایستاده، همواره در احوال طربناک و گشودگیها و بسطهای دریاوار بوده؛ حال آنکه به استناد همین دست غزلها میشود تصویر نزدیکتر و انسانیتری از مولانا به دست آورد. نمیشود این تلوّن و خیزابهای شدید روح را دستِ کم گرفت. میگوید گاهی چشمهی خورشیدم و گاهی شبستان، گاهی گلستانم و گاهی زمستان، گاهی فاضل و استادم و گاهی کودک دبستان... این تعابیر فوقالعادهاند. در مثنوی گفته:
موجهای تیز دریاهای روح + هست صد چندان که بُد طوفان نوح
روح ما نه دریا، که دریاهاست و طبیعی است که اینهمه فراز و فرود و جزر و مد داشته باشد.
به نظرم میرسد وقتی انسانی به سادگی و صراحت بگوید که احوال ثابتی ندارد و احوالاش برق جهان است، نشان از آن دارد که آدمی صادق و یکرنگ است. میپرسیاش چگونهای؟ میگوید همهاش غمگین و خزانزده و نومیدم. میپرسیاش چگونهای؟ میگوید تماماً شاد و امیدوار و گرمپوی و بهاریام. امثال مولانا کماند که بگویند گاهی زمستانیام و گاهی گلستانی، گاهی رسول آفتابام و چشمهی خورشید و گاهی شبزده و تاریک. گاهی خشمگین، ملول، راهزن و غولام و گاهی نشسته بر بام بلندی، جمله پیراستگی و بلندمنظری:
نفسی همره ماهم، نفسی مست الهم
نفسی یوسف چاهم، نفسی جمله گزندم
نفسی رهزن و غولم، نفسی تند و ملولم
نفسی زین دو برونم که بر آن بام بلندم
شفیعی کدکنی ذیل غزلیاتی از مولانا که این گاهگاهی و تلوّن و تموّج را بیان میدارد نکتهای از رسالهی قشیریه میآورد. ابوالقاسم قشیری به نقل از ابوعلی دقاق آورده است: «تا آن زمان که صوفی در سلوک است، تلوین بر او غالب است؛ یعنی، از حالی به حالی، از صفتی به صفتی و از منزلی به منزل دیگر متبدل میشود و هنگامی که به حقیقت برسد، تمکین مییابد.»
قشیری این مطلب را در شرح دو مقام «تلوین» و «تمکین» آورده است. اگر این مبنا را بیچون و چرا بپذیریم، مولانا را باید در مقام تلوین دانست و نه کسی که با نیل به حقیقت، قرار و تمکین یافته است.
اما آیا اساسا وصول به حقیقت ممکن است؟ یا سهم ما پویندگی مدام و بیقراریهای پاینده است و از اینرو همواره دچار تبدل و تلوّنایم و در مقام «تلوین»؟
با نظر در احوال کسانی که آنان را بزرگان معنا و عرفان دانستهاند میشود فهمید که این احوال رنگارنگ و ضد و نقیض همیشه همراهشان بوده و آنان نه در بدایت کار، که در تمام مسیر، احوالی برقآسا داشتهاند.
هست احوالم خلاف همدگر + هر یکی با هم مخالف در اثر
موج لشکرهای احوالم ببین + هر یکی با دیگری در جنگ و کین
از تناقضهای دل پشتم شکست + بر سرم جانا بیا میمال دست
[مثنوی: دفترششم]
رفته رفته باورم به این ملاک و قاعده جهت سنجش صداقت و سادگی بیشتر میشود که فرد صمیمی و ساده که بیتکلف و تزویری میخواهد خودش را بیان کند و هرآنچه هست ابراز کند، بر احوال متبدّل خود سرپوش نمینهد و این رنگرنگی و گونهگونی را کتمان نمیکند. از نوسانهای فکری و روحی خود ساده و بیپرده حرف میزند و بیقراریها و تلاطمهای احوال خود را لاپوشی نکرده و میپذیرد. بر خلاف آنچه گمان میرود که صادقان دائماً در یک حالاند و ریاکاران و مزوّران بر حالی دوام و ثبات ندارند، جنید بغدادی گفته است:
«صادق اندر روزی چهل بار بگردد و مرائی[ریاکار] چهل سال بر یک حال بماند.»[رساله قشیریه]
خوبی؟ «گاهی». حالت چطور است؟ «بستگی دارد، طعم وقت دارد. گاهی خرّم و بهاریام و گاهی غمناک و پاییزی.» به گفتهی شاملو: «با سرگذشت خویش، من سرگذشت یأس و امیدم...»
«روزی یکی شکایت کرد که: فلان دانشمند به من گفت که: پوستت بکنم. مولانا فرمود که: زهی مرد که اوست ما شب و روز در حسرت آنیم که پوست را بکنیم، و از زحمت پوست برهیم تا به رحمت دوست برسیم. زنهار تا بباید و از پوستمان خلاص دهد.»
(مناقب العارفین، افلاکی)
یکی از توجهات عمیق و حیاتبخش عارفان این است که به جای فریاد و شکایت از دست دیگران، بهتر است از احوال نامبارک خودمان، گلهمند و شاکی باشیم:
همه از دستِ غیر ناله کنند
سعدی از دست خویشتن فریاد
مولانا گفته است:
خودپرستی نا مبارک حالتی است
که اندرو ایمان ما انکار ماست
در حالت بیبرکت و بلکه برکتسوز خودپرستی، ایمان هم از جنس انکار به شمار میرود و خاصیت دلافروزی و جانپروری خود را از کف میدهد. حکایت نغزی از بایزید بسطامی آمده است که در پرتو این بیت مولانا خیلی به دل مینشیند. حکایت به اختصار چنین است:
«نقل است که زاهدی بود از جمله بزرگان بسطام... و از حلقه ی بایزید هیچ غایب نبودی.... روز بایزید را گفت: ای خواجه! امروز سی سال است تا صایم الدهرم و به شب در نمازم. چنانکه هیچ نمیخفتم و در خود از این علم که میگویی اثری نمییابم...
بایزید گفت:
- اگر سیصد سال به روز به روزه باشی و به شب بهنماز، یکی ذره از این حدیث نیابی.
مرد گفت: چرا؟
گفت: از جهت اینکه تو محجوبی به نفس خویش.
مرد گفت: دوای این چیست؟
شیخ گفت: تو هرگز قبول نکنی.
گفت: کنم! با من بگوی تا به جای آورم هرچه گویی.
شیخ گفت: این ساعت برو و موی محاسن و سر را پاک بستره کن(بتراش) و این جامه که داری برکش و ازاری از گلیم بر میان بند و توبره پُر جوز(گردو) برگردن آویز و به بازار بیرون شو، و کودکان را جمع کن و بدیشان گوی هرکه مرا یکی سیلی میزند یک جوز بدو میدهم. همچنین در شهر میگرد، هرجا که تو را میشناسد آنجا رو، و علاج تو این است.
مرد این بشنود. گفت: سبحان الله لااله الا الله.
گفت: کافری اگر این کلمه بگوید مؤمن میشود. تو بدین کلمه گفتن مشرک شدی.
مرد گفت: چرا؟
شیخ گفت: از جهت آنکه خویشتن را بزرگتر شمردی از آنکه این توان کرد. لاجرم مشرک گشتی. تو بزرگی نفس را این کلمه گفتی. نه تعظیم خدای را.»
[تذکرةالاولیا، عطار نیشابوری]
بایزید میگوید چون در حال و هوای خودپرستانهای هستی، تسبیح و تهلیل تو، ماهیت شرکآلود دارد.
هیچ نحله و طایفهای چون عارفان به ویرانگری و خطرخیزی خودپرستی تأکید و توجه نداشتهاند و آن را «مادر بتها» و أمالخبائث به شمار نیاوردهاند. حقیقتا آموزههای فرزانگان معنوی و عارفان دیدهور ما در این خصوص بسیار ارزنده و بهکاربستنی است.
تا به آن پایه بر رذالت این حال، پای میفشردند که میگفتند روی کردن به هر قبلهای و آویختن به هر بت و معبودی بهتر از گِرد خود گردیدن و خویشتن را قبله کردن است.
سعدی میگفت:
دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبلهایت باشد به از آن که خود پرستی
همدلانه با او، حافظ نیز گفته است:
گر خود بتی ببینی مشغول کار او شو
هر قبلهای که بینی بهتر ز خودپرستی
حتی به قدری رهایی از چنبره و اسارت خودپرستی خواستنی و ضروری بوده است که میپرستی را نیز از خودپرستی بهتر دانستهاند.
خیام میگفت:
دانی غرضم ز میپرستی چه بُوَد
تا همچو تو خویشتنپرستی نکنم
حافظ نیز به اقتفای خیام گفته است:
به میپرستی از آن نقش خود بر آب زدم
که تا خراب کنم نقش خودپرستیدن
در حکایتی آمده است که فردی به نزد شیح بوسعید بوالخیر آمد و گفت:
«ای شیخ بسیار سفر کردم و قدم فرسودم. نه بیاسودم و نه آسودهای را دیدم.» شیخ گفت: «هیچ عجب نیست. سفر تو کردی و مُراد خود جستی. اگر تو درین سفر نبودیی و یک دَم بترک خود بگفتیی هم تو بیاسودی و هم دیگران به تو بیاسودندی. زندانِ مرد، بودِ مرد است. چون قدم از زندان بیرون نهاد به مراد رسید.»(اسرار التوحید، محمد بن منوّر)
بزرگترین محبس و زندان آدمی که فرد را زمینگیر میکند، به تعبیر بوسعید، زندان خویشتن است. میگفت:
«یار بد آموز نفس تست. تا تو با تویی هرگز راحت نیابی. نَفسُکَ سِجنُکَ إن خَرجتَ مِنها وَقَعتَ فی راحةِ الأبد[نفس تو زندان تست اگراز آن بیرون شدی در راحت جاودانه افتادی.]»(اسرار التوحید، محمد بن منوّر)
شکل بن حمید میگوید به پیامبر اسلام(ص) گفتم که دعایی به من بیاموز، فرمود بگو:
«اللَّهُمَّ إِنی أعوذُ بِکَ مِنْ شَرِّ سَمْعِی، وَمِن شَرِّ بصَرِی، وَمِن شَرِّ لسَانی، وَمِن شَرِّ قَلبی ومن شر منیّی: پروردگارا! من از شرارت شنوائی و بینائی و زبان و دل و شرمگاهم بتو پناه میبرم.» (ابوداود و ترمذی)
نکتهی خیلی مهمی در این حدیث نهفته است. آنچه بیش از همه باید از شرارتاش به خداوند پناه جست چیزی است که نه از بیرون ما، بلکه از اندرون ما میروید و دزد خیانتپیشهای است که از اندرونی خانه بر ما زخم و نیشتر میزند. دشواری کار ما این است که پرخطرترین دشمن ما، با ما همخانه است و این همخانگی ما را دچار این پندار باطل میکند که از اساس، دشمنی تهدیدمان نمیکند.
سعدی میگفت:
تو با دشمن نفس همخانهای
چه در بند پیکار بیگانهای؟
تو خود را چو کودک ادب کن به چوب
به گُرز گران مغز مردان مَکوب
(بوستان، باب هفتم)
البته، آنچه تا کنون آمد شاید چندان جنبهی کاربردی نداشته باشد و چه خوب است اگر بشود با تأنی و کندوکاو در ذخائر فرهنگیمان، آثار و نشانههای این «نامبارکحالت» را برشمرد و راهکارهایی روشن، جهت رهایی از این رهزن خنّاس به دست داد.
یکی از نمودهای خودپرستی را در بیان شیخ بوالحسن خرقانی میتوان جست:
نقل است که: شخصی برِ شیخ ابوالحسن خرقانی آمد و گفت:«دستوری ده(دستور:اجازه) تا خلق را به خدا دعوت کنم». گفت: «زنهار، تا به خویشتن دعوت نکنی!» گفت: «شیخا، خلق را به خویشتن دعوت توان کرد؟» گفت: «آری، که کسی دیگر دعوت کند و تو را ناخوش آید، نشانِ آن باشد که دعوت به خویشتن کرده باشی.»(تذکرة الأولیاء)
با نجوای شعری از سعدی شیراز این یادداشت را به پایان میبرم:
طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی
صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست
حذر از پیروی نفس که در راه خدای
مردم افکنتر ازین غول بیابانی نیست
رفته رفته حس میکنم چیزی از من نمانده. گویی به پایان خط آمدهام. چیزی مرا از درون میخورد و تهی میکند. میخواهم خودم و دستانم را جایی گیر بدهم. جایی آویزان کنم. رفته رفته حس میکنم درهای عمیق و عبورناپذیر میان من و دیگران وجود دارد. درهای چنان بزرگ که نزدیکترین دوستانم هم توان عبور از آن ندارند. انگار هر چه بیشتر میگذرد تنهاتر میشوم. خستهتر، خالیتر، بیرمقتر، کمحوصلهتر. خیلی چیزها دیگر در چشمم رنگ باختهاند. کف گیرم به ته دیگ خیلی چیزها خورده است.
فکر میکنم مرگ که بیاید چیزی برای بردن نداشته باشد. لاشهای خسته و به پایان آمده را خواهد یافت. شمعی که دیگر نای افروختناش نیست به چه کار باد میآید. کاش خردک نسیمی بوزد و همین شعلهی نیمهجان مرا به خاموشی ژرف روانه کند.
نه، بگذار آرزویی کودکانه کنم. دلم میخواهد می شد مثل سالیان دور، مثل آن کودکیهای برای همیشه خاموش شدهام، در آغوش مادرم میخوابیدم. دلم بوی و گرمای تن مادرم را میخواهد. با همان دستهای خسته که نشان از پیری داشت. میخواهم آنجا بمیرم. حس میکنم هزاران سال است که جادههای بیسرانجامی را پیمودهام. دیگر خستهام. حس میکنم قرنها از کودکیهایم گذشته است. دلم میخواهد کفشهایم را برای همیشه در بیاورم. از حرف زدن خستهام. حس میکنم قرنهاست حرف زدهام، قرنهاست نوشتهام، قرنهاست زندگی کردهام. کو؟ کجاست مادرم؟
مشکل اصلی خستگی است. خسته از تکرار بیمعنی شب و روز. دوره کردن شبها و روزها و هنوزها. لهشدگی است زیر چرخ زمان. استیصال و درماندگی است در بازگشتن به روزهایی که در دیروزها هستند. از دست رفتن حسهای خوبی است که دیگر سر بازآمدن ندارند. مشکل و درد اصلی دستهایت هستند. دستهای خالی و بازندهات.
که چه؟ خرامیدنهای لاطائل در این هیچستان بیانتها. که چه؟ هیچ. هیچ. هیچ. هیچ در من میهیچد.
به کودکات نگاه میکنی. گریهات میگیرد. بدنش را لمس میکنی. گرم است. در نگاهاش برق زندگی میدرخشد. اما تو، تویِ جانی، باعث شدی که به این محنتکده بیاید. تو تنها زندگی را به او هدیه ندادهای، تو، مسبب اصلی مرگ او نیز بودهای. مرگی که به ناگزیر او را شکار خود خواهد کرد. به چشمهایش نگاه میکنی. گریهات میگیرد. این چشمها روزی بیفروغ میشوند. این بدن گرم و پرتکاپو روزی سرد میشود. این قلب شیرین و تپنده روزی باز میایستد. و تو ، تو مسؤول اینهمه سفاهتی. آری، تو.
تنهایی، در عمیقترین معنای ممکناش. در عمیقترین و ظلمانیترین معنای ممکناش. دیگر باور میکنی که واژهها هیچ عرضهای ندارند. باور میکنی که هر چه لباس کلمه به تن کند، فرو میریزد. که آنچه حقیقت است به سخن در نمیآید. که اصلا چرا خاموش نمینشینی. هر چه بیشتر بگویی، عمق درد و تنهاییات را نازل کردهای. هر چه بیشتر بگویی بلاهتآمیز تر جلوه میکنی. اصلا برای که میگویی؟ برای سایهات؟ یا برای دیگرانی که دوزخاند. که نگاهها و داوریها و توقعهایشان دوزخ زندگیات هستند.
خستهام. خسته. این قطعیترین حالت وجودی است که میتوانم نامی بر آن بگذارم. خسته و نومید. خسته چنان که دیگر: فریب هم به سرابم نمیبرد.
دیگرم گرما نمیبخشی
عشق ای خورشید یخبسته
سینهام صحرای نومیدی است
خستهام، از عشق هم خسته
بسیاری از فرزانگان و معلمان معنوی در بیان معنای تواضع و فروتنی به نکتهی بسیار بسیار مهمی توجه کردهاند و گفتهاند حقیقت تواضع این است که چنان آمادگیای داشته باشی که سخن حق را فارغ از شخصیت گویندهی آن بپذیری و بیاعتنا به اینکه گویندهی سخن دارای چه وصفی است، در برابر حقیقتی که بر زبان وی جاری شده، کرنش کنی.
فضیل بن عیاض را پرسیدند از تواضع، گفت: «حق را فروتنی کردن و فرمان بُردن و از هر که حق گوید فرا پذیرفتن.»[رساله قشیریه، ابوالقاسم قشیری]
ابن عطا گفته است: «تواضع قبول حق بُوَد از هر که بُوَد.»[رساله قشیریه، ابوالقاسم قشیری]
برای فرد فروتن در برابر حق، مقصود، دستیابی به حقیقت است و هیچ نگران اینکه حقیقت از زبان رقیباش اظهار بشود نیست و از اینرو در مباحثه و گفتوگو، نه در پی اثبات خویش و نفی دیگری، بلکه طالب چهرهنمایی حقیقت است.
از امام شافعی نقل شده که گفته است: «با هیچکس وارد گفت و گو نشدم که دوست داشته باشم بر خطا بوده باشد و هر گاه با کسی سخنی گفتهام، پروایِ این را نداشتهام که خداوند حق را بر زبان کدام یک از ما جاری کند.»[احیاء علومالدین، ابوحامد غزالی]
حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او
ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم
شخصیت متواضع بر این باور است که بسیاری از حقایق ممکن است از زبان کسانی جاری شود که به جهت موقعیت سنی و یا رتبهی علمی انتظار آن نمیرود و در نظر اول کماهمیت جلوه میکند.
گه بود کز حکیم روشن رای
برنیاید درست تدبیری
گاه باشد که کودکی نادان
به غلط بر هدف زند تیری [گلستان سعدی، باب سوم]
در بیان بهتر این معنا، عارفان به تمثیل نیکویی متوسل شدهاند. میگویند اگر شما قطعه طلایی گم کرده باشید، هر کجا گمشدهی خود را بیابید، آن را بر میدارید. حتی اگر این گوهر ارزشمند در دستان فردی باشد که دشمن شماست و یا نزد کسی باشد که به کلی با آیین و نگرش او بیگانهاید. فارغ از اینکه این گوهر را در زبالهدان بیابید یا در چمنزار، آن را بر میدارید.
میگویند شما باید به حقیقت به مثابهی گمشدهی گرانبهای خود نگاه کنید. اگر حقیقت گمشدهی گرانبهای شما باشد، هرگز با نظر به شخص گوینده و یا نگاه و رابطهای خاصی که با او دارید، از پذیرش آن خودداری نمیکنید و قبول حق و حقیقت را نشانهی بیاعتباری و کسرشأن و شکست خود تصور نمیکنید. البته آثار و سخنانی منسوب به پیامبر(ص) و بزرگانی دیگر، الهامبخش فرزانگان در این زمینه بوده است.
منسوب است که پیامبر(ص) گفته است: «الْکلِمَةُ الْحِکمَةُ ضَالَّةُ الْمُؤْمِنِ فَحَیثُ وَجَدَهَا فَهُوَ أَحَقُّ بِهَ»(بهروایت ترمذی و ابن ماجه)؛ «حکمت گمشدهی مؤمن است، از اینرو هر کجا که آن را بیابد از همه نسبت به آن محقتر است.»
در همین زمینه علی بن ابیطالب سخنان نغزی دارد: «الْعِلْمُ ضَالَّةُ الْمُؤْمِنِ فَخُذُوهُ وَلَوْ مِنْ أَیدِی الْمُشْرِکینَ، وَلا یأْنَفْ أَحَدُکمْ أَنْ یأْخُذَ الْحِکمَةَ مِمَّنْ سَمِعَهَا مِنْهُ»(جامع بیان العلم وفضله، ابن عبد البر)؛ «دانش گمشدهی مؤمن است بنابراین آن را دریابید حتی اگر در اختیار مشرکان باشد و هیچِیک از شما از قبول حکمت -از هر که بشنود- سرباز نزند.»
«الْحِکمَةُ ضَالَّةُ الْمُؤْمِنِ، فَخُذِ الْحِکمَةَ وَلَوْ مِنْ أَهْلِ النِّفَاقِ»(نهجالبلاغة، حکمت 77)؛ «حکمت گمشدهی مؤمن است از اینرو حکمت را فراگیر اگرچه از جانب اهل نفاق و دورویی باشد.»
بوسعید بوالخیر، عارف ژرفاندیشِ قرنِ چهارم میگوید:
«خردمند مرد، آن است که چون کارش پیش آید همه رأیها جمع کند و به بصیرت دل در آن نگرد تا آنچه صواب است از او بیرون کند و دیگر را یله کند همچنانکه کسی را دیناری گم شود اندر میان خاک اگر زیرک بود همه خاک را، که بدان حوالی بود، جمع کند و به غربالی تنگ فرو گذارد تا دینار از میان پدید آید.»[اسرارالتوحید، محمد بن منور]
در احوالِ عارفِ ناموَر، شقیق بلخی نیز آمده است که:
«روزی میرفت. بیگانهای او را دید، گفت: «ای شقیق! شرم نداری که دعویّ خاصگی کنی و چنین سخن گویی؟ این سخن بدان مانَد که هر که او را میپرستد، و ایمان دارد، از بهر روزی دادن، او نعمت پرست است.» شقیق یاران را گفت: «این سخن بنویسید که او میگوید.» بیگانه گفت: «چون تو مردی سخنِ چون منی نویسد؟» گفت: «آری، ما چون جوهریابیم اگر چه در نجاست افتاده باشد، بر گیریم و باک نداریم». بیگانه گفت: «اسلام عرضه کن که دین تو دین تواضع است و حق پذیرفتن.» گفت: «آری، رسول – علیه السلام- فرموده است: الحکمة ضالة المؤمن فاطلبها ولو کان عند الکافر(حکمت گمشدهی مؤمن است، پس در جست و جوی آن باش اگر چه در نزدِ کافر باشد).»[تذکرةالاولیا، عطار نیشابوری]
دوست گرامیای دارم که آمده بود شمال به قصد تفرج و تماشا. کنار رودخانه که رفتیم، مسافرها سفرهی ناهار پهن کرده بودند و گرم کار و بار خود بودند که رفیق ما، بیهوا هوس آبتنی کرد و با همان لباسهای رسمی و نامناسب و بیتشویر و تشویشی از نگاههای پرتعجب و فضول مسافران، پرید(یا جهید) در آب. حسابی هم ماهیوشانه شنا کرد و دغدغهی هیچ چیز نداشت، نه لباس و حولهای که نیاورده بود و نه نگاههای جمعیتی که فارغ و آسوده ناهار میخوردند. چنان جست و خیز میکرد که گویی سالهاست ماهی این آب است. حسابی که سر ذوق آمد و لذت وافی بُرد آمد سراغ من تا به پندار خود مرا هم به آب بیندازد. چرا که دید از جست و خیزهای او هیچ رغبت و کششی در من برای دل به آب زدن پدید نیامده است. غافل از اینکه ما تنها در شعرها و بزمها اهل آب و جویبار و "زیر باران باید رفت" و "رختها را بکنیم: آب در یک قدمی است"، هستیم. همینکه احساس کردم به سراغم میآید به چابکی عجیبی پا به فرار گذاشتم که در همین گیر و دار دستمان خورد به فک مبارکاش و تا چند روز، و فکر کنم هنوز هم، از دردی خفیف رنج میبرد. گریز و واهمهی مرا که دید به خنده و مطایبه میگفت مبادا دیگر از آب و صدای پایاش و دریا و سهراب سپهری و از این جنس مسائل پیش من حرف بزنی. امروز دستت رو شد. تا آخرین ساعتی که میهمان ما بود این موضوع را مایهی سرگرمی جمع کرده بود که دیگر حرفهای فلانی را در رابطه با زیبایی جویبار و دلاویزی صدای پای آب باور نکنید که دم خروسش چنان بیرون زده که هزاران سوگند هم به یاریاش نمیآید. گر چه به مطایبه میگفت اما "هزلها جدّ اند پیش عاقلان" و ما هم که گاهی از سر تنوع، به صف عاقلان میآییم.
گفتم آخر عزیز من، من اهل بزمم نه رزم. نشنیدهای که شاعر طنّاز هماستانی ما(اکبر اکسیر) گفته است:
«شاعران دروغ می گویند
باران اصلا شاعرانه نیست
آنها هی تبلیغ میکنند زیر باران برویم
و خود مثل گربه کنار شومینه میخوابند
دو هفته است بستری هستم
این باران لعنتی شعرم را آبکی کرده
اگر به شمال می آیید به جای دفتر شعر
چتر و پنکه و پشهبند بیاورید
و کمی سوژه برای تابلوهای "اتاق خالی"
اینجا قورباغه هم زنگ میزند.»
به طعنه مرا گفت: خوشا آنکه در میدان رزم هماناندازه چالاک است که در وقت بزم.
همیشه با دیدن یک متن زیبا و ادبی، سراسر غبطه شدهام. غبطه به حال آن مایه از هنرمندی و قوهی خیال که توانسته چنین نظمی پرنیانی را رقم بزند. همیشه به حال و استعداد شاعران و نویسندگان متنهای ادبی رشک بُردهام. یادم نمیآید که دلم خواسته باشد یک نخبهی علمی باشم و یا صاحب کتابی نامدار در مقولات علمی و پژوهشی. اما همیشه تمنا داشتهام که کاشکی این شعر را من گفته بودم و نه شاعرش. کاشکی این داستان را من آفریده بودم و نه نویسندهاش. با خود زمزمه کردهام: لامصّب چه طوفانی انگیخته... چه شوری آفریده... چه جلوهای نموده... من به تمام شاعران تاریخ و نویسندگان متنهای ادبی و داستانهای دلاویز حسودی میکنم و این حسادت را تا پایان عمر با خود خواهم داشت.(حسادت نه در معنای دقّی آن که به معنای آرزوی سلب نعمت از فرد است.)
اما مورد دیگر اینکه، من همیشه با مشاهده رفتار و یا روحیات رفیع اخلاقی یکپارچه غبطه شدهام. مثلا کسی که به صدق برایم گفته در تمامی عمر خویش با نفرت و کینه بیگانه بوده است، مرا آکنده از رشک و غبطه کرده است. هرگز از مشی و سیر اخلاقی زندگی خود رضایت نداشتهام اما همواره به حال انسانهایی که فضیلتمندانه زیستهاند غبطه خوردهام. مشاهدهی پاکی و طهارت روحی، فضیلت، مکرمت و سجایای اخلاقی همیشه مرا شرمگین و در عین حال غبطهناک داشته است. همچنان که یادآوری احوال مادرترزا، آلبرت شوایتزر و البته مصطفی ملکیان و تنی چند از دوستانم که نامشان را نیاورم بهتر است، برای من رشکآور و حسرتانگیز بوده است. شاید این غبطه و آزرم اخیر، مهمترین چیزی باشد که توجه به آن اندکی طعم رضایت باطن و خرسندی از خود را به من میچشاند. حال مرا شاعر گفته است:
أحبُّ الصَّالحین ولسْتُ منهمْ // لعلِّی أَنْ أَنَالَ بِهمْ شَفَاعَة
وَأَکْرَهُ مَنْ تِجَارَتهُ المَعَاصی // وَلَوْ کُنَّا سواءً فی البِضَاعة
[نیکان را دوست دارم گرچه از زمرهی آنان نیستم، بادا که این دوستی یاورم شود؛ و از کسی که سوداگر بدفعلی است کراهت و گریز دارم بهرغم اینکه هر دو، بضاعت و کارنامهای یکسان داریم.]
کسی از من نپرسید دلم میخواهد به دنیا بیایم یا نه. آمدنم بیاختیار و جبرآمیز بود. اما این فقط آغاز کار بود. والدینم، میهنم، حاکمیت سیاسیای که بر زندگی من سایه افکنده، نظام آموزشی و ساختار تعلیم و تربیتی که مرا از خُردسالی رنگآمیزی میکند، فرهنگ فراگیر و مسلط جامعه که با القائات و تلقینات بیوقفه، با داوریها و جهتدهیهای مستمر، سمت و سویم میدهد، زمانه و عصری که در آن میزیم... همه و همه خارج از اختیار من و به طرز جبرآلودی بر من تحمیل شدهاند. چه جبرهایی ناشی از طبقهی اجتماعی که مارکس عنوان میکرد و چه جبرهایی که ساحت ناخودآگاه ما بر ما میتند، چنان که فروید از آن سخن میگفت و چه جبرهای ناشی از ساختارهای قدرت که در عرصههای مختلف بر زندگی ما تأثیر میگذارند. من عقایدم را به ارث بُردهام، همچنان که رنگ چشمهایم یا قد و قوارهام را. وقتی به دوران جوانی رسیدم تازه متوجه شدم که هر چه دارم عاریتی است. که از همان آغاز تولد، موادی از جنس باور و نگاه و طرز زیستن، در من تزریق شده است. ذهنم کاملاً رنگریزی شده است. خواستم خودم را بتکانم از همهی داشتهها و بودهها موروثیام که بیاختیار بر من تحمیل شده بود، دیدم کار به غایت دشواری است. از طرفی آن فراغت و تمرکز کافی برای بازبینی سنجیدهی باورها، عواطف و مشی و منش زندگیام را نداشتم. باید کار پیدا میکردم. امتحانات پایانترم را پاس میکردم. نیازهای مختلف از هر سنخی مرا احاطه کرده بودند. نیاز به شأنیت و حیثیت اجتماعی، نیاز به شغلی آبرومند و مُکفی. نیاز به همسری برازنده و همراه. بیاختیار به دنیا آمده بودم اما هراس از مرگ و گریز نیاگاه و نیندیشیده از او، وامیداشتم که برای زیستن، همین زیستن غریزی حتا، سخت دست و پا بزنم.
از طرفی ذهنم همچنان درگیر یک زندگی سنجیده بود. زندگی از سرِ تأمل و خودخواسته. جرقهها و شرارههایی هم گاه و بیگاه در من شعلهور میشد و مرا به یک زندگی از نو آزموده و سنجیده فرا میخواند. اما توجه کافی و پیگیری لازم، مستلزم دست شُستن از خیلی چیزها بود. خیلی چیزها که برایم عزیز بودند. اگر باورهایم را در سنجههای بخردانهای ارزیابی میکردم و زیر و رو مینمودم انگار بسیاری از عقاید مسلم اجتماعی را از دست میدادم. باورها و انگارههایی که مایهی پیوندهای من بود. دوستیها، احترامها، حتی خانوادهام هم مبتنی بر همین سمتوسو گیریها در کنارم بودند. اگر آدمی یکسره متفاوت میشدم چگونه تنهایی و بیکسی و طردشدگی را تاب میآوردم. اگر زندگیام را از نو و از بنیاد، میساختم و بر اساس نگاه خودم میزیستم و ریزهخوار خوان دیگران نمیشدم حتی از همین شغل و درآمد هم محروم میشدم. چاره چه بود جز تن دادن به تقلیدی خفتآور، جز چشم بستن و نادیده گرفتن تعهد به خویشتن و تن دادن به خیلیچیزها که قلباً برایت پذیرفتنی نبود.
در زندگی خیلی چیزها رنجم میداد اما آهسته آهسته دانستم که این رنجها اصلا رفعشدنی و زوالپذیر نیستند. اینها رنجهایی هستند که از دل زندگی و حاقّ واقعیت رُستهاند و گریز و گزیری از آنها نیست. نوع آدم همیشه با آنها دست به گریبان بوده است. رنج تنهایی، رنج ناکامی، رنج ملال، محدودیتها و تنگناهای وجودی، زوالپذیری همه چیز، از دست رفتن پیوندها، عشقها، دوستیها، فروکش کردن عواطف سرشار و زندگیبخش، تمناها و آرزوهای سیرابناشدنی و پایانناپذیر، گذشتهای که پشت سر بود و از بندی که بر پای اکنونت نهاده بود رهایی نداشتی، آیندهای سخت شکننده و مهآلود که لحظهی حالت را از تلخی میآکند، رنج فهمناشدگی، اینکه دیگران تو را نمیفهمند، همچنان که انگار تو هم از حال و وضع دیگران بیخبری، انگار هر کسی در قایقی کوچک و لرزان، بر امواج دریا حرکت میکند و ما، سوار بر قایق کوچک تنهایی خویش، فقط از دور، دستی برای هم تکان میدهیم. فقط از دور...
در میانهی زندگی، به خویش مینگریم. به وضعیت غمبار و جبرآلودی که ما را احاطه کرده است. به گذشتهای پریشان که ریشخندمان میکند و آیندهای ناغافل که هراسش را در دل داریم. به گذشتهای که فکر میکنی پساپشت نهادهای و فرسنگها از آن فاصله گرفتهای، اما همین که لحظهای سر به عقب میگردانی، خندهی مرموزش جانت را میلرزاند. به زندگیای که از همان لحظهی آغاز، بیاختیار به سراغمان آمد و سلسلهی طولانی و پیوستهای از جبرها که سبک و سیاق زندگیمان را شکل داد. به غمهایی که نه تنها سرِ تمامی ندارند که هر چه میگذرد پاگیرتر و دیرپاتر میشوند. به زخمهایی که هیچوقت خوب نمیشوند. به سرخوردگیها، ناتمامیها و ناکامیها. لحظهای، از سایهی غلیظ باورهای مسلط کناره میگیری و از خود میپرسی چرا باید ادامه بدهم؟ این پرسش، در ذهنت، هیئت وسوسهای شیطانی دارد. وسوسهای که آکنده از دلهرهات میکند. اما کمی شهامت به خرج میدهی. دوباره از خود میپُرسی. با خود، واگویه میکنی: آمدنم به اختیار نبوده، سبک و سیاق زیستنم در محدودهی رشتهای از جبرهای سنگین شکل گرفته، آزادیام از هر سو تهدید و تحدید شده، فریاد اعتراضم به بهانهی تنگناهای اجتماعی و ضرورتهای معیشتی در گلو خشکیده و خفه شده، اما حق رفتن را چرا از من میگیرند؟ نظامهای اعتقادی دینی، مکتبهای اخلاقی و هزار و یک ملاحظهی بهجا و نابهجای دیگر، حتا حق بر تمام کردن، حقّ بر بیرون رفتن از این بازی از پیش تعیین شده را هم از تو میگیرند. به بازیای آورده شدهای با قواعد از پیش معین، و حالا حتا اجازهی ترک بازی را هم نداری. باید بازی کنی، تا وقتی که بازیگردان تو را از صحنه بیرون کند.
ما محکوم به زندگی هستیم. عُرفاً اخلاقاً شرعاً... ما زندگی را انتخاب نمیکنیم. زندگی برای ما انتخاب شده است.
با اینهمه و بهرغم اینهمه، دیگر نیازی به نوشخوار مستمر اینهمه حرفهای تلخ نیست. «استندال» میگوید:
«آدمی در این دنیا، همانند موشی است که در تله گرفتار آمده باشد. بهترین کاری که عجالتاً این موش میتواند انجام دهد، این است که فعلا پنیر طعمه را بخورد».
حرف استندال را میفهمم و میپذیرم. حکیمانه، پذیرفتنی و بهکاربستنی است؛ اگر چه در این شرایط، طعم این پنیر فرق میکند با وقتی که آزادانه و سرخوش در وسیعجایی نشستهای و پنیر میخوری.
گاهی آدم دلش میخواهد چیزی بنویسد، دلش میخواهد 32 حرف را بردارد، واژههای کهنه و نو را بردارد، با هم بیامیزد، کنار هم بچیند، واژهها را صیقل دهد، بتراشد، کارستانی بکند، به مدد واژهها کاری کند که هر چه دلتنگی و تنهایی و حفره و زخم است بخار شوند و به هوا روند، با استمداد از واژهها به پرواز درآید، رقص کند، سبک شود، آببازی کند، به گذشته بازگردد، فرضهای محال را ممکن کند...
آدمها بیهوده میپندارد که واژهها خیلی زور دارند، میتوانند چشمانت را دوباره سرشار از امید و برق شادی کنند، میتوانند چشمهای کهربایی کسی را که سالهاست دلتنگاش هستی بازگردانند، میتوانند در دل سرد یاری عهد و پیمان شکسته شعلهی عشق و مهر بیفروزند، میتوانند در دل استوار و محکم نگاری عشقلرزه بیفکنند، میتوانند همچون عصای موسوی از دل سنگ خارا 12 چشمهی زایا برانگیزند، میتوانند چون معجزهی صالح نبی از دل کوه عبوس، شتر جمّازه متولد کنند، میتوانند در خروش دریایی دل دلداری، راهی بگشایند...
چرا انقدر به بیهودگی و خوشخیالی گمان میبریم با چند کلمهی نارس و چند حرف رازآمیز و رنگین میتوانیم اینهمه در صلابت واقعیت رخنه ایجاد کنیم و تابش تحقق آرزوهایمان را چشم بداریم؟ این چه خیال خام و سادهاندیشانه است که نویسندگان و شاعران اعصار داشتهاند؟
نمیدانم چه افسونی در این واژهها و حرفها نهفته است که آدمها را خیالاتی میکند تا سودای ناممکن در سر بپرورند. هر چه هست، آدم گاهی فکر میکند میتواند از واژهها گرما بگیرد، فکر میکند میتواند در گرمای مهربان آغوششان بیارامد، فکر میکند میتواند کلبهای بسازد از آجرهای زبان و در پناهسایهی امنیت آن بیاساید.
گاهی فکر میکنم انگاری از واژهها توقع زیادی داریم. توگویی واژهها لاغرتر و کمبنیهتر از آنی هستند که پنداشتهایم. انگار واژهها نمیتوانند حال آدم را خوب میکنند. گاهی نوازش یک دست مهربان، گرمای یک آغوش امن و حرارت یک بوسهی لطیف، کاری میکند که از دست هزاران واژه و شعر و کلام بر نمیآید. گاهی انگار به این نتیجه میرسیم که رسالت واژهها به پایان آمده است.
یکی از چیزهایی که اگر بیخیالاش نشویم خیلی آزار میبینیم، جُستن تصویر خود در ذهن دیگران است. اینکه دیگران، با تنوع و تفاوتهایشان، چه تصویری از ما در ذهن دارند، راجع به ما در خلوت خود چگونه داوری میکنند، و هر بار که از ما رفتار یا گفتاری سر میزند چه تغییری در آن تصویر نقشبسته روی میدهد، همیشه از دسترس ما خارج است. ما هرگز نمیتوانیم به درستی نسبت به تصویری که در ذهن دیگران داریم وقوف حاصل کنیم. تنها گمانهزنی میکنیم و رجماًبالغیب چیزهایی حدس میزنیم و نهایتاً خود را در دایرهی تنگ برداشتهایمان از تصویر خود در ذهن دیگران، محبوس میکنیم و در این میانه چه رنجها که نمیبریم.
حقیقت این است که تصویر آدم در ذهن دیگران مدام دستخوش تغییر است. این را از تصویری که از دیگران در ذهن داریم میتوان قیاس گرفت. مشاهدهی هر جلوهی بیرونی از فرد میتواند تصویرش را در ذهن ما تغییر دهد. ضمناً آدمها به ملاحظاتی، همواره از بازگویی دقیق و بیپردهی آنچه از ما در ذهن دارند، پرهیز میکنند. علاوه بر اینکه گاهی اصلاً نمیشود تصویری را که از دیگری در ذهن داری، در قالب کلمات بریزی. تصویر است و تو فقط خودت ابعادش را به درستی درک میکنی و واژههایی که برای بیان آن انتخاب میکنی همواره چیزی غیردقیق از آن ارائه میدهد.
عقلایی این است که ذرهای کوشش و کنجکاوی در یافتن تصویر خود در اذهان دیگر به خرج ندهیم و بر انبوههی آشفتگیهای خود بیش از این نیفزاییم و عمر و انرژی خود را در طلب آنچه نایاب و یا دشواریاب است تباه نکنیم.
برای بهرهمندی از خاصیت آینگی دیگران و مشاهدهی سیمای حقیقی خود، اکتفا به دو امر، عاقلانه به نظر میرسد. یکی اینکه همواره از دوستان قابل اعتماد خود که به انصاف و خلوص آنان باور داریم و میدانیم که اهل تملق و مجیزگویی نیستند در مورد نقاط ضعف و قوت خود جویا شویم و دیگر اینکه آنچه را که دیگران، اعم از دشمنان و بدخواهان، در مورد ما و ضعفها و کژیها و کاستیهایمان ابراز میکنند جدی بگیریم و حتا اگر پذیرفتنی و منصفانه نباشند درخور توجه کافی و اهتمام جدی قرار دهیم. اکتفا به همین دو امر و رهایی و فراغت کامل از جستجوی تصویر مغشوش خود در اذهان دیگران میتواند به سلامت روانی و آسودگی ذهن و ضمیر ما کمک شایانی کند.
یکی از حالهای خوش وجودی، به نظر من، حال و وضعیتی است که از آن میتوان به سبکباری تعبیر کرد. حالِ سبکباری همیشه برای من خواستنی و مطبوع بوده است. به شدت دلخواه و دوستداشتنی.
نقل است که یک روز بومحمدِ جُوینی با شیخ(ابوسعید بوالخیر) در حمّام بود. شیخ گفت: «این حمّام چرا خوش است؟» گفت: «از آنکه آدمی پاکیزه میگرداند و شوخ از آدمی دور میکند.» شیخ گفت: «به از این باید.» گفت: «ازآنک چون تو کسی اینجا حاضر است.» گفت: «پایِ من و ما از میان برگیر!» گفت: «شیخ به داند.» شیخ گفت: «از آن خوش است که دو مخالف- یعنی آتش و آب- بهم ساختهاند و یکی شده.» بو محمد تعجب کرد از آن معنی لطیف. پس شیخ گفت: «از آن خوش است که از جملهی مال و ملکِ دنیا بیش از سطلی و ازاری[لُنگی] با تو، بهم، نیست و آنگاه آن هر دو نیز از آنِ تو نیست!»[اسرارالتوحید]
ابوسعید، راز این حال سبکبارانه را در این میداند که در حمام چیزی همراه تو نیست که نسبت به آن احساس ملکیت کنی و نگران از دست دادناش باشی و هر آنچه هم که لازمهی کار است از آنِ تو نیست و تعلقی به آن نداری.
تصور کنید گرمابههای عمومی قدیمی را که آدمها به محض ورود، همهی مایملک و متعلقات خود را تحویل میدهند و لُنگ مخصوص حمام بر دوش میافکنند و داخل میشوند. نه ترس و نگرانی این را دارند که موهایشان ژولیده شود و یا لباسشان پاره شده، آسیب ببیند و یا ناپاک شود. داخل حمام هم با خود پول(درهم و دینار) نمیبرند تا ذهنشان درگیر مراقبت و صیانت از آن باشد. سبکبار میروند و سبکبار بیرون میآیند.
لحظاتی را در زندگی تجربه میکنیم که حس و حالی از این دست داریم، یعنی وضعیتی روانی را از سر میگذرانیم که آمادگی داریم همه چیز را از دست بدهیم. شنیدن خبر از دست رفتنها خاطرمان را تلخ نمیکند. وقتهایی که شدیداً و عمیقاً به آیین «هر چه بادا باد» معتقد و پایبندیم. به نظر من حس و حال شیرین و گوارای سبکباری، چنین وضعیتی است. سبکباری در تلقی من یعنی فقدان خوف از دست دادن. یعنی فراغت از فشار سنگینی که متعلقات و مایملکهای ما بر ما تحمیل کردهاند. سبکباری یعنی: «جریان باد را پذیرفتن». وقتی که حتی آدم پروای از دست دادن زندگی را هم ندارد. اگر مرگ هم به سراغش بیاید گریز و وازنشی ندارد. سبکباری هنگامهای است که از وسوسهی عقل سوداگر برکناریم. سبکباری حالتی است که در آن مقاومتی در برابر جریان زندگی نداریم. خود را به سیر طبیعی حوادث و رویدادها سپردهایم و باکی نداریم که زورق کوچک وجودمان به کدام سوها یا بیسوها خواهد رفت. حالت برگی که شادمانه، هستی خود را به رقص باد سپرده است و یا لمیده بر سطح لغزان و مخملین جوبار، به خوابی عمیق فرو رفته است. حالتی که مولانا میگفت:
با هشیاری غصه ی هر چیز خوری
چون مست شدی هر چه بادا بادا
خوف از دست دادن همیشه طعم وقت و لحظه را تلخ میکند و هر که بالاتر مینشیند استخواناش سختتر میشکند. ما خیلی چیزها در زندگی فراچنگ میآوریم اما در برابرش سبکباری را از دست میدهیم. شهرت و محبوبیت چنین شأنی دارد. لذتی بیشوکم دارد اما هرگز به گوارایی سبکباری و بیپروایی گمنامی نمیرسد. خوف از دست دادن حیثیت، محبوبیت، شهرت، اقبال عمومی و پذیرفتگی اجتماعی، آدم را سنگین و زیر بار میدارد. خوش به حال گمنامان!
عشق هم همین خاصیت را دارد. همیشه در عشق، ترس از زوال و ترس از دست دادن، مرارت و تلخکامی به بار میآورد. جامی از همین خاصیت گفته است:
محنت قرب ز بعد افزون است + دلم از محنت قربش خون است
هست در قرب همه بیم زوال + نیست در بعد جز امید وصال (سبحةالابرار، جامی)
همچنان که فروغ میگفت:
«آنچنان آلوده ست
عشق غمناکم با بیم زوال
که همه زندگیم میلرزد»
در عشق شما دلواپسید. همیشه دلواپس. دلواپس زوال آن احساس شورانگیز در قلب معشوقتان. دلواپس از دست رفتن تصویری از شما که موجب دلنهادگی محبوب شده است. وقتی دیگر دلواپس و نگران نیستیم، در واقع، دیگر عاشق نیستیم. میلان کوندرا میگوید: «وقتی که دیگر دلواپس آن نباشیم که در چشم محبوبمان چگونه دیده شویم معنایش این است که دیگر عاشق نیستیم»[از رمان: جاودانگی]. عشق همیشه با نگرانی و دلواپسی و نتیجتاً فقدان سبکباری آمیخته است. این است که اگر چه با زوال و از دست رفتن عشق، نومید و تلخکام میشویم اما سبکباری ناشی از به پایان رسیدن دلواپسی و نگرانی محصول عشق، حس دلپذیری به ما میدهد. گاه، طرفین رابطه، حتا به طرز نیندیشیده و ناخودآگاه، برای خلاصی از سنگینی و فشار ترسهای ناشی از عشق، خود را از حلقهی دام بلای آن میرهانند و به علل یا بهانههایی، با چنان رابطهی سنگین و پرفشاری وداع میکنند. در واقع، عطای عشق را به لقایش میبخشند و سبکباری بیعشقی را بر شورمندی عاشقی ترجیح میدهند. آدمها غالباً در تردید انتخاب بین سبکباری و شورمندی بهُسر میبرند. جانب عافیت و سبکباری را بگیرند یا جانب شورمندی و بیتابی ترسآمیز را؟ حافظ میگفت: صحبت عافیتات گر چه خوش افتاد ای دل / جانب عشق عزیز است فرو مگذارش. در هر حال، اذعان میکرد که جانب عافیت و سبکباری خوش است. مولانا هم در لحظات پایانی عُمر به فرزندش میگفت: از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی / بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن
با اینهمه و بهرغم اینهمه، بیاینکه در پی نسخهپیچی یا داوری نهایی باشم، میتوان گفت آدمها با توجه به سنخهای روانیشان، گاه ماجراجویی و شوریدگی را میپسندند و گاه سبکباری را. و هنگامی که ماجراجوییها و بیتابیهایشان بیفرجام ماند، میتوانند (اگر بتوانند خود را از رسوبات گذشته بتکانند)، طعم خوش سبکباری را بچشند.
در حکایتی خوانده بودم که دو همسفر در مسیری میرفتند. یکی همیانی دینار داشت و دیگری از تهی سرشار. موقع خواب که رسید آنکه مالی با خود داشت خوابش نمیبُرد و از بیم رهزنان سرش را قراری بر بالین نبود. دوست همسفرش که متوجه آشفتگی و تشویش رفیق خود شد کیسهی دینار او را برداشت و درون چاهی انداخت و گفت حالا راحت بخواب.
میدانم که در عصر تجدد و سیطرهی اندیشهی ترقی و پیشرفت و اشتیاق روزافزون به «داشتن»، ترویج روحیهی «هر چه بادا بادا» چقدر بدهنگام است و از آن آموزههاست که کسرویها باید در کنار دیوان حافظ، به آتشاش بسپارند؛ اما چه باک. خاطرمان را گاهی خوش میداریم و لحظاتی هم که شده سبکباری را از طفیلیِ «هر چه بادا باد» میچشیم.
«من یقین دارم که برگ
کاینچنین خود را رها کردست در آغوش باد
فارغ است از یاد مرگ
لاجرم چندان که در تشویش از این بیداد نیست
پای تا سر زندگیست.
آدمی هم مثل برگ
میتواند زیست بیتشویش مرگ
گر ندارد مثل او، آغوش مهر باد را
میتواند یافت لطفِ
"هرچه باداباد " را»(شعر از: فریدون مشیری)
واقعا فرق میکند. نگاه لبالب از شگفتی و حیرت و شادابی کودکان کجا و چشمان فرتوت و فرسوده و بیفروغ بزرگسالان کجا؟ کودکان و بزرگسالان در دو جهان متمایز و متفاوت زندگی میکنند. جهان یکی، جهان چراهای با طراوت و چابک است و جهان دیگری، جهان پاسخهای تحمیلی و بایدهای القایی رنگورو رفته و نخنما. یکی بازیگوشانه آجرهای خانه را میشمارد و مست از شادیهای بیسبب، زندگی را مثل سیبی تُرد، با پوست، گاز میزند و دیگری تلخکام از تجربهی هر روزهی ملالت، کتاب روزها را که عاری از تصاویر جذاب و نقشهای چشمنواز است ورق میزند. ملول از: «گم شدن گاه به گاه خیالی دور، که مردم به آن شادمانی بیسبب میگویند.»
یکی در آغاز جادههای پُر رمز و راز زندگی است که از اشتیاق قدم نهادن در آن و از سر گذراندن تجربههای نو و تماشای مناظر غافلگیرکننده، سرخوش و شنگول است و دیگری چون مسافری پای آبله از سفرهای دور و دراز، با تنی خسته و روحی نزار، به جادههای بیسرانجامی فراپشت نهاده، خیره گشته است.
یکی سبدی در دست گرفته به سراغ باغهای پُرمیوه میخرامد، از درختهای مهربان بالا میرود و آویزان از شاخههای سخاوتمند هر درخت، زندگی را در جذبهی چیدن میوههای آبدار و تازه تماشا میکند که «زندگی جذبهی دستی است که میچیند.» و دیگری در خواب بیمیوهی باغهای خزاندیدهی اعصار، چشم از زندگی میبندد. حسین پناهی میگفت: «کودکان را دوست دارم، ولی از آینه میترسم». کودکان، آینهاند. آینهای زلال و بیغبار که دریابیم خیلی چیزها را از دست دادهایم. چیزهایی که قیمت نداشتند و نباید با هیچ چیز تاختشان میزدیم.
«بیا بیخبر به خواب هفتسالگی برگردیم،
غصههامان گوشهی گنجهی بیکلید،
مشقهامان نوشته،
تقویم تمامِ مدارس در باد،
و عید... یعنی همیشه همین فردا!»(شعر از: سیدعلی صالحی)
دستم به هر ستاره که میخواست میرسید
نه از فراز بام
که از پای بوتهها
میشد ترا در آینهی هر ستاره دید!» (فریدون مشیری)
کلبهای داشته باشی از کاهگِل. فانوسی خوشافروز و کتابخانهای چوبی و کوچک. دیوان حافظ، کلیات سعدی، دیوان اقبال لاهوری، گزیده غزلیات شمس، هشت کتاب سهراب، دیوان فروغ، اشعار شاملو، رباعیات خیام، چشمهی روشن، با کاروان حله و چند کتاب دلانهی دیگر، کنار بالینت باشند. هر وقت تورقی کنی و دهانت را به چکامه و غزلی مطرّا، مترنم داری. کتاب، یار مهربان است... یاری همیشه مهربان...
آدم هر چه سناش که میگذرد کمتر حوصله و رغبت اختلاط و معاشرت با مردم را دارد. در این وضع و حال، هیچ چیز بهتر از فرصتی فارغ و شبی روشن و تنی سالم و دسترسی به چند کتاب خوشخوان و مجذوبکننده نیست. در شبی "آن چنان زلال که میشد ستاره چید"، دست دراز کنی و کتاب "جایی دیگرِ" گلی ترقی را برداری، ورق بزنی و بروی صفحات آخر یکی از داستانها و برای چندمین بار، فرازهای پایانی آن را چون شربت گوارایی سر بکشی
باغ در شب، رنگ دیگری دارد. لبریز از هوشیاری، مراقبه و حشمت. درختان هیأت پیرانی پراحتشام به خود میگیرند. غرقه در مراقبهای پُرسکوت و هیبتناک. نمیشود طولانی نگریستشان. انگار به اشارتی سرزنشگر تو را به سیر درون و نظر دوختن به شهر دل فرا میخوانند. به اینکه تو نیز سر در گریبان تفکر فرو بری و ساعتی در کار و حال خویش درنگ کنی. باغ و ساکنان هماره بیدار او در مراقبهای خاموش، شعر شب را نجوا میکنند... درختانِ شب، هر یک راهبی روشنایی یافتهاند... هر یک بودایی هماره بیدار...
===
بسیاری مواقع، مُردهی آدم ثمربخشتر از زندهاش است. دست کم کودی میشویم مایهی بالیدن سبز درختی یا رُستن شاد جوانهای. این تودهی پیچ در پیچ مغز ما که مانند بیشمار جادهی سردرگم و در هم لولیده است، اگر خاک گلدانی میشد و پایبوس گلهای ناز و معطر، بهتر از این بود که انبار متورم اینهمه افکار فرسوده و فرساینده است، اینهمه خیالات سترون و پریشان و سودازده...
آری، به گمانم سخت ارزنده میبود، فرشی از جنس خاک بودن، خرامیدن معصومانهی گلی معطر را...
«تا نیست بشر بودن جز شر بودن،
شادا ز بشر هر چه فراتر بودن:
خالى بودن به بالِ این پروانه؛
یا برگِ گُلى از این صنوبر بودن.»(شعر از: اسماعیل خویی)