عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

طعم گس زندگی

«هیچ کس هرگز کاملآ آزاد نیست. آزادی بشر درست چند ساعت بعد از تولد از او سلب می‌شود. از همان لحظه‌ای که برای ما اسمی می‌گذارند و ما را به خانواده‌ای نسبت می‌دهند، دیگر فرار غیر ممکن میشود. قادر نیستیم زنجیر را پاره کنیم و آزاد باشیم. ساختمان بزرگ اداره ثبت اسناد، زندان ماست. همه ما لابه لای اوراق آن کتاب‌ها له شده‌ایم...!»[از طرف او، آلبا دسس پدس، ترجمه‌ی بهمن فرزانه]

 کسی از من نپرسید دلم می‌خواهد به دنیا بیایم یا نه. آمدنم بی‌اختیار و جبرآمیز بود. اما این فقط آغاز کار بود. والدینم، میهنم، حاکمیت سیاسی‌ای که بر زندگی من سایه افکنده، نظام آموزشی و ساختار تعلیم و تربیتی که مرا از خُردسالی رنگ‌آمیزی می‌کند، فرهنگ فراگیر و مسلط جامعه که با القائات و تلقینات بی‌وقفه، با داوری‌ها و جهت‌دهی‌های مستمر، سمت و سویم می‌دهد، زمانه و عصری که در آن می‌زیم... همه و همه خارج از اختیار من و به طرز جبرآلودی بر من تحمیل شده‌اند. چه جبرهایی ناشی از طبقه‌ی اجتماعی که مارکس عنوان می‌کرد و چه جبرهایی که ساحت ناخودآگاه ما بر ما می‌تند، چنان که فروید از آن سخن می‌گفت و چه جبرهای ناشی از ساختارهای قدرت که در عرصه‌های مختلف بر زندگی ما تأثیر می‌گذارند. من عقایدم را به ارث بُرده‌ام، همچنان که رنگ چشم‌هایم یا قد و قواره‌ام را. وقتی به دوران جوانی رسیدم تازه متوجه شدم که هر چه دارم عاریتی است. که از همان آغاز تولد، موادی از جنس باور و نگاه و طرز زیستن، در من تزریق شده است. ذهنم کاملاً رنگریزی شده است. خواستم خودم را بتکانم از همه‌ی داشته‌ها و بوده‌ها موروثی‌ام که بی‌اختیار بر من تحمیل شده بود، دیدم کار به غایت دشواری است. از طرفی آن فراغت و تمرکز کافی برای بازبینی سنجیده‌ی باورها، عواطف و مشی و منش زندگی‌ام را نداشتم. باید کار پیدا می‌کردم. امتحانات پایان‌ترم را پاس می‌کردم. نیازهای مختلف از هر سنخی مرا احاطه کرده بودند. نیاز به شأنیت و حیثیت اجتماعی، نیاز به شغلی آبرومند و مُکفی. نیاز به همسری برازنده و همراه. بی‌اختیار به دنیا آمده بودم اما هراس از مرگ و گریز نیاگاه و نیندیشیده از او، وامی‌داشتم که برای زیستن، همین زیستن غریزی حتا، سخت دست و پا بزنم.

از طرفی ذهنم همچنان درگیر یک زندگی سنجیده بود. زندگی از سرِ تأمل و خودخواسته. جرقه‌ها و شراره‌هایی هم گاه و بیگاه در من شعله‌ور می‌شد و مرا به یک زندگی از نو آزموده و سنجیده فرا می‌خواند. اما توجه کافی و پیگیری لازم، مستلزم دست شُستن از خیلی چیزها بود. خیلی چیزها که برایم عزیز بودند. اگر باورهایم را در سنجه‌های بخردانه‌ای ارزیابی می‌کردم و زیر و رو می‌نمودم انگار بسیاری از عقاید مسلم اجتماعی را از دست می‌دادم. باورها و انگاره‌هایی که مایه‌ی پیوندهای من بود. دوستی‌ها، احترام‌ها، حتی خانواده‌ام هم مبتنی بر همین سمت‌وسو گیری‌ها در کنارم بودند. اگر آدمی یکسره متفاوت می‌شدم چگونه تنهایی و بی‌کسی و طردشدگی را تاب می‌آوردم. اگر زندگی‌ام را از نو و از بنیاد، می‌ساختم و بر اساس نگاه خودم می‌زیستم و ریزه‌خوار خوان دیگران نمی‌شدم حتی از همین شغل و درآمد هم محروم می‌شدم. چاره چه بود جز تن دادن به تقلیدی خفت‌آور، جز چشم بستن و نادیده گرفتن تعهد به خویشتن و تن دادن به خیلی‌چیزها که قلباً برایت پذیرفتنی نبود.

در زندگی خیلی چیزها رنجم می‌داد‌ اما آهسته آهسته دانستم که این رنج‌ها اصلا رفع‌شدنی و زوال‌پذیر نیستند. این‌ها رنج‌هایی هستند که از دل زندگی و حاقّ واقعیت رُسته‌اند و گریز و گزیری از آنها نیست. نوع آدم همیشه با آنها دست به گریبان بوده است. رنج تنهایی، رنج ناکامی، رنج ملال، محدودیت‌ها و تنگناهای وجودی، زوال‌پذیری همه چیز، از دست رفتن پیوندها، عشق‌ها، دوستی‌ها، فروکش کردن عواطف سرشار و زندگی‌بخش، تمناها و آرزوهای سیراب‌ناشدنی و پایان‌ناپذیر، گذشته‌ای که پشت سر بود و از بندی که بر پای اکنونت نهاده بود رهایی نداشتی، آینده‌ای سخت شکننده و مه‌آلود که لحظه‌‌ی حالت را از تلخی می‌آکند، رنج فهم‌ناشدگی، اینکه دیگران تو را نمی‌فهمند، همچنان که انگار تو هم از حال و وضع دیگران بی‌خبری، انگار هر کسی در قایقی کوچک و لرزان، بر امواج دریا حرکت می‌کند و ما، سوار بر قایق کوچک تنهایی خویش، فقط از دور، دستی برای هم تکان می‌دهیم. فقط از دور...

 در میانه‌ی زندگی، به خویش می‌نگریم. به وضعیت غم‌بار و جبرآلودی که ما را احاطه کرده است. به گذشته‌ای پریشان که ریشخندمان می‌کند و آینده‌ای ناغافل که هراسش را در دل داریم. به گذشته‌ای که فکر می‌کنی پساپشت نهاده‌ای و فرسنگ‌ها از آن فاصله گرفته‌ای، اما همین که لحظه‌ای سر به عقب می‌گردانی، خنده‌ی مرموزش جانت را می‌لرزاند. به زندگی‌ای که از همان لحظه‌ی آغاز، بی‌اختیار به سراغ‌مان آمد و سلسله‌ی طولانی و پیوسته‌ای از جبرها که سبک و سیاق زندگی‌مان را شکل داد. به غم‌هایی که نه تنها سرِ تمامی ندارند که هر چه می‌گذرد پاگیرتر و دیرپاتر می‌شوند. به زخم‌هایی که هیچ‌وقت خوب نمی‌شوند. به سرخوردگی‌ها، ناتمامی‌ها و ناکامی‌ها. لحظه‌ای، از سایه‌ی غلیظ باورهای مسلط کناره می‌گیری و از خود می‌پرسی چرا باید ادامه بدهم؟ این پرسش، در ذهنت، هیئت وسوسه‌ای شیطانی دارد. وسوسه‌ای که آکنده از دلهره‌ات می‌کند. اما کمی شهامت به خرج می‌دهی. دوباره از خود می‌پُرسی. با خود، واگویه می‌کنی: آمدنم به اختیار نبوده، سبک و سیاق زیستنم در محدوده‌ی رشته‌‌ای از جبرهای سنگین شکل گرفته، آزادی‌ام از هر سو تهدید و تحدید شده، فریاد اعتراضم به بهانه‌ی تنگناهای اجتماعی و ضرورت‌های معیشتی در گلو خشکیده و خفه شده، اما حق رفتن را چرا از من می‌گیرند؟ نظام‌های اعتقادی دینی، مکتب‌های اخلاقی و هزار و یک ملاحظه‌ی به‌جا و نابه‌جای دیگر، حتا حق بر تمام کردن، حقّ بر بیرون رفتن از این بازی از پیش تعیین شده را هم از تو می‌گیرند. به بازی‌ای آورده شده‌ای با قواعد از پیش معین، و حالا حتا اجازه‌ی ترک بازی را هم نداری. باید بازی کنی، تا وقتی که بازی‌گردان تو را از صحنه بیرون کند.

ما محکوم به زندگی هستیم. عُرفاً اخلاقاً شرعاً... ما زندگی را انتخاب نمی‌کنیم. زندگی برای ما انتخاب شده است.

با اینهمه و به‌رغم اینهمه، دیگر نیازی به نوشخوار مستمر اینهمه حرف‌های تلخ نیست. «استندال» می‌گوید:

«آدمی در این دنیا، همانند موشی است که در تله گرفتار آمده باشد. بهترین کاری که عجالتاً این موش می‌تواند انجام دهد، این است که فعلا پنیر طعمه را بخورد». 

حرف استندال را می‌فهمم و می‌پذیرم. حکیمانه، پذیرفتنی و به‌کاربستنی است؛ اگر چه در این شرایط،‌ طعم این پنیر فرق می‌کند با وقتی که آزادانه و سرخوش در وسیع‌جایی نشسته‌ای و پنیر می‌خوری.