گاهی آدم دلش میخواهد چیزی بنویسد، دلش میخواهد 32 حرف را بردارد، واژههای کهنه و نو را بردارد، با هم بیامیزد، کنار هم بچیند، واژهها را صیقل دهد، بتراشد، کارستانی بکند، به مدد واژهها کاری کند که هر چه دلتنگی و تنهایی و حفره و زخم است بخار شوند و به هوا روند، با استمداد از واژهها به پرواز درآید، رقص کند، سبک شود، آببازی کند، به گذشته بازگردد، فرضهای محال را ممکن کند...
آدمها بیهوده میپندارد که واژهها خیلی زور دارند، میتوانند چشمانت را دوباره سرشار از امید و برق شادی کنند، میتوانند چشمهای کهربایی کسی را که سالهاست دلتنگاش هستی بازگردانند، میتوانند در دل سرد یاری عهد و پیمان شکسته شعلهی عشق و مهر بیفروزند، میتوانند در دل استوار و محکم نگاری عشقلرزه بیفکنند، میتوانند همچون عصای موسوی از دل سنگ خارا 12 چشمهی زایا برانگیزند، میتوانند چون معجزهی صالح نبی از دل کوه عبوس، شتر جمّازه متولد کنند، میتوانند در خروش دریایی دل دلداری، راهی بگشایند...
چرا انقدر به بیهودگی و خوشخیالی گمان میبریم با چند کلمهی نارس و چند حرف رازآمیز و رنگین میتوانیم اینهمه در صلابت واقعیت رخنه ایجاد کنیم و تابش تحقق آرزوهایمان را چشم بداریم؟ این چه خیال خام و سادهاندیشانه است که نویسندگان و شاعران اعصار داشتهاند؟
نمیدانم چه افسونی در این واژهها و حرفها نهفته است که آدمها را خیالاتی میکند تا سودای ناممکن در سر بپرورند. هر چه هست، آدم گاهی فکر میکند میتواند از واژهها گرما بگیرد، فکر میکند میتواند در گرمای مهربان آغوششان بیارامد، فکر میکند میتواند کلبهای بسازد از آجرهای زبان و در پناهسایهی امنیت آن بیاساید.
گاهی فکر میکنم انگاری از واژهها توقع زیادی داریم. توگویی واژهها لاغرتر و کمبنیهتر از آنی هستند که پنداشتهایم. انگار واژهها نمیتوانند حال آدم را خوب میکنند. گاهی نوازش یک دست مهربان، گرمای یک آغوش امن و حرارت یک بوسهی لطیف، کاری میکند که از دست هزاران واژه و شعر و کلام بر نمیآید. گاهی انگار به این نتیجه میرسیم که رسالت واژهها به پایان آمده است.