واقعا فرق میکند. نگاه لبالب از شگفتی و حیرت و شادابی کودکان کجا و چشمان فرتوت و فرسوده و بیفروغ بزرگسالان کجا؟ کودکان و بزرگسالان در دو جهان متمایز و متفاوت زندگی میکنند. جهان یکی، جهان چراهای با طراوت و چابک است و جهان دیگری، جهان پاسخهای تحمیلی و بایدهای القایی رنگورو رفته و نخنما. یکی بازیگوشانه آجرهای خانه را میشمارد و مست از شادیهای بیسبب، زندگی را مثل سیبی تُرد، با پوست، گاز میزند و دیگری تلخکام از تجربهی هر روزهی ملالت، کتاب روزها را که عاری از تصاویر جذاب و نقشهای چشمنواز است ورق میزند. ملول از: «گم شدن گاه به گاه خیالی دور، که مردم به آن شادمانی بیسبب میگویند.»
یکی در آغاز جادههای پُر رمز و راز زندگی است که از اشتیاق قدم نهادن در آن و از سر گذراندن تجربههای نو و تماشای مناظر غافلگیرکننده، سرخوش و شنگول است و دیگری چون مسافری پای آبله از سفرهای دور و دراز، با تنی خسته و روحی نزار، به جادههای بیسرانجامی فراپشت نهاده، خیره گشته است.
یکی سبدی در دست گرفته به سراغ باغهای پُرمیوه میخرامد، از درختهای مهربان بالا میرود و آویزان از شاخههای سخاوتمند هر درخت، زندگی را در جذبهی چیدن میوههای آبدار و تازه تماشا میکند که «زندگی جذبهی دستی است که میچیند.» و دیگری در خواب بیمیوهی باغهای خزاندیدهی اعصار، چشم از زندگی میبندد. حسین پناهی میگفت: «کودکان را دوست دارم، ولی از آینه میترسم». کودکان، آینهاند. آینهای زلال و بیغبار که دریابیم خیلی چیزها را از دست دادهایم. چیزهایی که قیمت نداشتند و نباید با هیچ چیز تاختشان میزدیم.
«بیا بیخبر به خواب هفتسالگی برگردیم،
غصههامان گوشهی گنجهی بیکلید،
مشقهامان نوشته،
تقویم تمامِ مدارس در باد،
و عید... یعنی همیشه همین فردا!»(شعر از: سیدعلی صالحی)