یکی از حالهای خوش وجودی، به نظر من، حال و وضعیتی است که از آن میتوان به سبکباری تعبیر کرد. حالِ سبکباری همیشه برای من خواستنی و مطبوع بوده است. به شدت دلخواه و دوستداشتنی.
نقل است که یک روز بومحمدِ جُوینی با شیخ(ابوسعید بوالخیر) در حمّام بود. شیخ گفت: «این حمّام چرا خوش است؟» گفت: «از آنکه آدمی پاکیزه میگرداند و شوخ از آدمی دور میکند.» شیخ گفت: «به از این باید.» گفت: «ازآنک چون تو کسی اینجا حاضر است.» گفت: «پایِ من و ما از میان برگیر!» گفت: «شیخ به داند.» شیخ گفت: «از آن خوش است که دو مخالف- یعنی آتش و آب- بهم ساختهاند و یکی شده.» بو محمد تعجب کرد از آن معنی لطیف. پس شیخ گفت: «از آن خوش است که از جملهی مال و ملکِ دنیا بیش از سطلی و ازاری[لُنگی] با تو، بهم، نیست و آنگاه آن هر دو نیز از آنِ تو نیست!»[اسرارالتوحید]
ابوسعید، راز این حال سبکبارانه را در این میداند که در حمام چیزی همراه تو نیست که نسبت به آن احساس ملکیت کنی و نگران از دست دادناش باشی و هر آنچه هم که لازمهی کار است از آنِ تو نیست و تعلقی به آن نداری.
تصور کنید گرمابههای عمومی قدیمی را که آدمها به محض ورود، همهی مایملک و متعلقات خود را تحویل میدهند و لُنگ مخصوص حمام بر دوش میافکنند و داخل میشوند. نه ترس و نگرانی این را دارند که موهایشان ژولیده شود و یا لباسشان پاره شده، آسیب ببیند و یا ناپاک شود. داخل حمام هم با خود پول(درهم و دینار) نمیبرند تا ذهنشان درگیر مراقبت و صیانت از آن باشد. سبکبار میروند و سبکبار بیرون میآیند.
لحظاتی را در زندگی تجربه میکنیم که حس و حالی از این دست داریم، یعنی وضعیتی روانی را از سر میگذرانیم که آمادگی داریم همه چیز را از دست بدهیم. شنیدن خبر از دست رفتنها خاطرمان را تلخ نمیکند. وقتهایی که شدیداً و عمیقاً به آیین «هر چه بادا باد» معتقد و پایبندیم. به نظر من حس و حال شیرین و گوارای سبکباری، چنین وضعیتی است. سبکباری در تلقی من یعنی فقدان خوف از دست دادن. یعنی فراغت از فشار سنگینی که متعلقات و مایملکهای ما بر ما تحمیل کردهاند. سبکباری یعنی: «جریان باد را پذیرفتن». وقتی که حتی آدم پروای از دست دادن زندگی را هم ندارد. اگر مرگ هم به سراغش بیاید گریز و وازنشی ندارد. سبکباری هنگامهای است که از وسوسهی عقل سوداگر برکناریم. سبکباری حالتی است که در آن مقاومتی در برابر جریان زندگی نداریم. خود را به سیر طبیعی حوادث و رویدادها سپردهایم و باکی نداریم که زورق کوچک وجودمان به کدام سوها یا بیسوها خواهد رفت. حالت برگی که شادمانه، هستی خود را به رقص باد سپرده است و یا لمیده بر سطح لغزان و مخملین جوبار، به خوابی عمیق فرو رفته است. حالتی که مولانا میگفت:
با هشیاری غصه ی هر چیز خوری
چون مست شدی هر چه بادا بادا
خوف از دست دادن همیشه طعم وقت و لحظه را تلخ میکند و هر که بالاتر مینشیند استخواناش سختتر میشکند. ما خیلی چیزها در زندگی فراچنگ میآوریم اما در برابرش سبکباری را از دست میدهیم. شهرت و محبوبیت چنین شأنی دارد. لذتی بیشوکم دارد اما هرگز به گوارایی سبکباری و بیپروایی گمنامی نمیرسد. خوف از دست دادن حیثیت، محبوبیت، شهرت، اقبال عمومی و پذیرفتگی اجتماعی، آدم را سنگین و زیر بار میدارد. خوش به حال گمنامان!
عشق هم همین خاصیت را دارد. همیشه در عشق، ترس از زوال و ترس از دست دادن، مرارت و تلخکامی به بار میآورد. جامی از همین خاصیت گفته است:
محنت قرب ز بعد افزون است + دلم از محنت قربش خون است
هست در قرب همه بیم زوال + نیست در بعد جز امید وصال (سبحةالابرار، جامی)
همچنان که فروغ میگفت:
«آنچنان آلوده ست
عشق غمناکم با بیم زوال
که همه زندگیم میلرزد»
در عشق شما دلواپسید. همیشه دلواپس. دلواپس زوال آن احساس شورانگیز در قلب معشوقتان. دلواپس از دست رفتن تصویری از شما که موجب دلنهادگی محبوب شده است. وقتی دیگر دلواپس و نگران نیستیم، در واقع، دیگر عاشق نیستیم. میلان کوندرا میگوید: «وقتی که دیگر دلواپس آن نباشیم که در چشم محبوبمان چگونه دیده شویم معنایش این است که دیگر عاشق نیستیم»[از رمان: جاودانگی]. عشق همیشه با نگرانی و دلواپسی و نتیجتاً فقدان سبکباری آمیخته است. این است که اگر چه با زوال و از دست رفتن عشق، نومید و تلخکام میشویم اما سبکباری ناشی از به پایان رسیدن دلواپسی و نگرانی محصول عشق، حس دلپذیری به ما میدهد. گاه، طرفین رابطه، حتا به طرز نیندیشیده و ناخودآگاه، برای خلاصی از سنگینی و فشار ترسهای ناشی از عشق، خود را از حلقهی دام بلای آن میرهانند و به علل یا بهانههایی، با چنان رابطهی سنگین و پرفشاری وداع میکنند. در واقع، عطای عشق را به لقایش میبخشند و سبکباری بیعشقی را بر شورمندی عاشقی ترجیح میدهند. آدمها غالباً در تردید انتخاب بین سبکباری و شورمندی بهُسر میبرند. جانب عافیت و سبکباری را بگیرند یا جانب شورمندی و بیتابی ترسآمیز را؟ حافظ میگفت: صحبت عافیتات گر چه خوش افتاد ای دل / جانب عشق عزیز است فرو مگذارش. در هر حال، اذعان میکرد که جانب عافیت و سبکباری خوش است. مولانا هم در لحظات پایانی عُمر به فرزندش میگفت: از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی / بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن
با اینهمه و بهرغم اینهمه، بیاینکه در پی نسخهپیچی یا داوری نهایی باشم، میتوان گفت آدمها با توجه به سنخهای روانیشان، گاه ماجراجویی و شوریدگی را میپسندند و گاه سبکباری را. و هنگامی که ماجراجوییها و بیتابیهایشان بیفرجام ماند، میتوانند (اگر بتوانند خود را از رسوبات گذشته بتکانند)، طعم خوش سبکباری را بچشند.
در حکایتی خوانده بودم که دو همسفر در مسیری میرفتند. یکی همیانی دینار داشت و دیگری از تهی سرشار. موقع خواب که رسید آنکه مالی با خود داشت خوابش نمیبُرد و از بیم رهزنان سرش را قراری بر بالین نبود. دوست همسفرش که متوجه آشفتگی و تشویش رفیق خود شد کیسهی دینار او را برداشت و درون چاهی انداخت و گفت حالا راحت بخواب.
میدانم که در عصر تجدد و سیطرهی اندیشهی ترقی و پیشرفت و اشتیاق روزافزون به «داشتن»، ترویج روحیهی «هر چه بادا بادا» چقدر بدهنگام است و از آن آموزههاست که کسرویها باید در کنار دیوان حافظ، به آتشاش بسپارند؛ اما چه باک. خاطرمان را گاهی خوش میداریم و لحظاتی هم که شده سبکباری را از طفیلیِ «هر چه بادا باد» میچشیم.
«من یقین دارم که برگ
کاینچنین خود را رها کردست در آغوش باد
فارغ است از یاد مرگ
لاجرم چندان که در تشویش از این بیداد نیست
پای تا سر زندگیست.
آدمی هم مثل برگ
میتواند زیست بیتشویش مرگ
گر ندارد مثل او، آغوش مهر باد را
میتواند یافت لطفِ
"هرچه باداباد " را»(شعر از: فریدون مشیری)