غزلیات شمس میخواندم که با این غزل گیرا مواجه شدم:
یک دمی خوش چو گلستان کُنَدم
یک دمی همچو زمستان کُنَدم
یک دمم فاضل و استاد کند
یک دمی طفل دبستان کُنَدم
یک دمی سنگ زند بشکندم
یک دمی شاه دُرُستان کُنَدم
یک دمم چشمهی خورشید کند
یک دمی جمله شبستان کُنَدم
دامنش را بگرفتم به دو دست
تا ببینم که چه دستان کُنَدم
دُردی دَرد خوشش را قدحم
گر چه او ساقی مستان کُنَدم
زان ستانم شکر او شب و روز
تا لقب هم شکرستان کُنَدم
چقدر جذاب و هنرمندانه مولانا احوال متلون خودش را در این غزل بیان کرده است. گاهی به سادگی گمان میبَریم مولانا که در قلهی عرفان ایستاده، همواره در احوال طربناک و گشودگیها و بسطهای دریاوار بوده؛ حال آنکه به استناد همین دست غزلها میشود تصویر نزدیکتر و انسانیتری از مولانا به دست آورد. نمیشود این تلوّن و خیزابهای شدید روح را دستِ کم گرفت. میگوید گاهی چشمهی خورشیدم و گاهی شبستان، گاهی گلستانم و گاهی زمستان، گاهی فاضل و استادم و گاهی کودک دبستان... این تعابیر فوقالعادهاند. در مثنوی گفته:
موجهای تیز دریاهای روح + هست صد چندان که بُد طوفان نوح
روح ما نه دریا، که دریاهاست و طبیعی است که اینهمه فراز و فرود و جزر و مد داشته باشد.
به نظرم میرسد وقتی انسانی به سادگی و صراحت بگوید که احوال ثابتی ندارد و احوالاش برق جهان است، نشان از آن دارد که آدمی صادق و یکرنگ است. میپرسیاش چگونهای؟ میگوید همهاش غمگین و خزانزده و نومیدم. میپرسیاش چگونهای؟ میگوید تماماً شاد و امیدوار و گرمپوی و بهاریام. امثال مولانا کماند که بگویند گاهی زمستانیام و گاهی گلستانی، گاهی رسول آفتابام و چشمهی خورشید و گاهی شبزده و تاریک. گاهی خشمگین، ملول، راهزن و غولام و گاهی نشسته بر بام بلندی، جمله پیراستگی و بلندمنظری:
نفسی همره ماهم، نفسی مست الهم
نفسی یوسف چاهم، نفسی جمله گزندم
نفسی رهزن و غولم، نفسی تند و ملولم
نفسی زین دو برونم که بر آن بام بلندم
شفیعی کدکنی ذیل غزلیاتی از مولانا که این گاهگاهی و تلوّن و تموّج را بیان میدارد نکتهای از رسالهی قشیریه میآورد. ابوالقاسم قشیری به نقل از ابوعلی دقاق آورده است: «تا آن زمان که صوفی در سلوک است، تلوین بر او غالب است؛ یعنی، از حالی به حالی، از صفتی به صفتی و از منزلی به منزل دیگر متبدل میشود و هنگامی که به حقیقت برسد، تمکین مییابد.»
قشیری این مطلب را در شرح دو مقام «تلوین» و «تمکین» آورده است. اگر این مبنا را بیچون و چرا بپذیریم، مولانا را باید در مقام تلوین دانست و نه کسی که با نیل به حقیقت، قرار و تمکین یافته است.
اما آیا اساسا وصول به حقیقت ممکن است؟ یا سهم ما پویندگی مدام و بیقراریهای پاینده است و از اینرو همواره دچار تبدل و تلوّنایم و در مقام «تلوین»؟
با نظر در احوال کسانی که آنان را بزرگان معنا و عرفان دانستهاند میشود فهمید که این احوال رنگارنگ و ضد و نقیض همیشه همراهشان بوده و آنان نه در بدایت کار، که در تمام مسیر، احوالی برقآسا داشتهاند.
هست احوالم خلاف همدگر + هر یکی با هم مخالف در اثر
موج لشکرهای احوالم ببین + هر یکی با دیگری در جنگ و کین
از تناقضهای دل پشتم شکست + بر سرم جانا بیا میمال دست
[مثنوی: دفترششم]
رفته رفته باورم به این ملاک و قاعده جهت سنجش صداقت و سادگی بیشتر میشود که فرد صمیمی و ساده که بیتکلف و تزویری میخواهد خودش را بیان کند و هرآنچه هست ابراز کند، بر احوال متبدّل خود سرپوش نمینهد و این رنگرنگی و گونهگونی را کتمان نمیکند. از نوسانهای فکری و روحی خود ساده و بیپرده حرف میزند و بیقراریها و تلاطمهای احوال خود را لاپوشی نکرده و میپذیرد. بر خلاف آنچه گمان میرود که صادقان دائماً در یک حالاند و ریاکاران و مزوّران بر حالی دوام و ثبات ندارند، جنید بغدادی گفته است:
«صادق اندر روزی چهل بار بگردد و مرائی[ریاکار] چهل سال بر یک حال بماند.»[رساله قشیریه]
خوبی؟ «گاهی». حالت چطور است؟ «بستگی دارد، طعم وقت دارد. گاهی خرّم و بهاریام و گاهی غمناک و پاییزی.» به گفتهی شاملو: «با سرگذشت خویش، من سرگذشت یأس و امیدم...»