مشکل اصلی خستگی است. خسته از تکرار بیمعنی شب و روز. دوره کردن شبها و روزها و هنوزها. لهشدگی است زیر چرخ زمان. استیصال و درماندگی است در بازگشتن به روزهایی که در دیروزها هستند. از دست رفتن حسهای خوبی است که دیگر سر بازآمدن ندارند. مشکل و درد اصلی دستهایت هستند. دستهای خالی و بازندهات.
که چه؟ خرامیدنهای لاطائل در این هیچستان بیانتها. که چه؟ هیچ. هیچ. هیچ. هیچ در من میهیچد.
به کودکات نگاه میکنی. گریهات میگیرد. بدنش را لمس میکنی. گرم است. در نگاهاش برق زندگی میدرخشد. اما تو، تویِ جانی، باعث شدی که به این محنتکده بیاید. تو تنها زندگی را به او هدیه ندادهای، تو، مسبب اصلی مرگ او نیز بودهای. مرگی که به ناگزیر او را شکار خود خواهد کرد. به چشمهایش نگاه میکنی. گریهات میگیرد. این چشمها روزی بیفروغ میشوند. این بدن گرم و پرتکاپو روزی سرد میشود. این قلب شیرین و تپنده روزی باز میایستد. و تو ، تو مسؤول اینهمه سفاهتی. آری، تو.
تنهایی، در عمیقترین معنای ممکناش. در عمیقترین و ظلمانیترین معنای ممکناش. دیگر باور میکنی که واژهها هیچ عرضهای ندارند. باور میکنی که هر چه لباس کلمه به تن کند، فرو میریزد. که آنچه حقیقت است به سخن در نمیآید. که اصلا چرا خاموش نمینشینی. هر چه بیشتر بگویی، عمق درد و تنهاییات را نازل کردهای. هر چه بیشتر بگویی بلاهتآمیز تر جلوه میکنی. اصلا برای که میگویی؟ برای سایهات؟ یا برای دیگرانی که دوزخاند. که نگاهها و داوریها و توقعهایشان دوزخ زندگیات هستند.
خستهام. خسته. این قطعیترین حالت وجودی است که میتوانم نامی بر آن بگذارم. خسته و نومید. خسته چنان که دیگر: فریب هم به سرابم نمیبرد.
دیگرم گرما نمیبخشی
عشق ای خورشید یخبسته
سینهام صحرای نومیدی است
خستهام، از عشق هم خسته