عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

کجاست مادرم؟

رفته رفته حس می‌کنم چیزی از من نمانده. گویی به پایان خط آمده‌ام. چیزی مرا از درون می‌خورد و تهی می‌کند. می‌خواهم خودم و دستانم را جایی گیر بدهم. جایی آویزان کنم. رفته رفته حس می‌کنم دره‌ای عمیق و عبورناپذیر میان من و دیگران وجود دارد. دره‌ای چنان بزرگ که نزدیک‌ترین دوستانم هم توان عبور از آن ندارند. انگار هر چه بیشتر می‌گذرد تنهاتر می‌شوم. خسته‌تر، خالی‌تر، بی‌رمق‌تر، کم‌حوصله‌تر. خیلی چیزها دیگر در چشمم رنگ باخته‌اند. کف گیرم به ته دیگ خیلی چیزها خورده است.

 

فکر می‌کنم مرگ که بیاید چیزی برای بردن نداشته باشد. لاشه‌ای خسته و به پایان آمده را خواهد یافت. شمعی که دیگر نای افروختن‌اش نیست به چه کار باد می‌آید. کاش خردک نسیمی بوزد و همین شعله‌ی نیمه‌جان مرا به خاموشی ژرف روانه کند.

نه، بگذار آرزویی کودکانه کنم. دلم می‌خواهد می شد مثل سالیان دور، مثل آن کودکی‌های برای همیشه خاموش شده‌ام، در آغوش مادرم می‌خوابیدم. دلم بوی و گرمای تن مادرم را می‌خواهد. با همان دست‌های خسته که نشان از پیری داشت. می‌خواهم آنجا بمیرم. حس می‌کنم هزاران سال است که جاده‌های بی‌سرانجامی را پیموده‌ام. دیگر خسته‌ام. حس می‌کنم قرن‌ها از کودکی‌هایم گذشته است. دلم می‌خواهد کفش‌هایم را برای همیشه در بیاورم. از حرف زدن خسته‌ام. حس می‌کنم قرن‌هاست حرف زده‌ام، قرن‌هاست نوشته‌ام، قرن‌هاست زندگی کرده‌ام. کو؟ کجاست مادرم؟