ضمن اینکه انگار اخلاقی و انسانی هم نیست. همیشه در اینگونه رقابتها و مسابقات، شادی تو تلازم دارد با غم دیگری. نمیشود همه با هم شاد باشند. باید یک عده بگریند تا تو بخندی. اما آنها هم که میگریند همنوع تو اند. همین گوشت و خون و پوست و دل را دارند. گیرم که هموطن تو نباشند. اما انگار برای اینکه از این بُردت لذت ببری ناگزیری آنها را نادیده بگیری. غریبه فرضشان کنی. از هر گونه همدلی و همدردی با آنها خودداری کنی. حتی از آشفتگی، سرآسیمگی، خشمآگینی، غمزدگی و زمینگیریشان لذت ببری. از اینکه بازیکن تیم دلخواهت آنها را نقش زمین کند، زخمیشان کند، بر آنها خطا کند، لذت میبری... اکثراً اینطور است...
همیشه از خودم میپرسم مگر نمیشود شادیای را برگزید که مستلزم اندوه دیگری نباشد؟ نمیشود بُردی را انتخاب کرد که مرهون باختِ دیگری نباشد؟
طرح این پرسشها از آن جهت که با حاکمیت سیاسی هر کشور ربط پیدا میکند و از سویی با احساسات گرهخورده و خروشان و دیرین یک ملت سر نزاع دارد خیلی خطرخیز است و معمولا به حاشیه رانده میشود. پس بهتر است من هم زبان در کام کشم. بنشینم صبر پیش گیرم/ دنبالهی کار خویش گیرم.
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...
من درد مشترکم
مرا فریاد کن
یکی از چیزهایی که همیشه منو اذیت کرده، فریادهاییاست که نزدم، «نه»هایی است که نگفتم، اعتراضها و مقاومتهایی است که نکردم. همهی این فلاکتها هم دو علت بیشتر نداشته، یا کمدلی و کمنصیبی از سرمایهی شجاعت و دلیری(چقدر مراقبم که نگویم بینصیبی) و یا ملاحظهی نیازها و ضرورتهای معیشتی.
جهتگیری و رویکرد کلّی فضای آموزشی-تربیتی ما البته در شکلگیری این روحیه بیاثر نبوده است. ما عمدتاً متمایلایم بچههایی ساکت و صبور و بلهگو تربیت کنیم. بچههای حرفگوش کن، مثبت، رام، اهلی. بله کلمهی رام تعبیر مناسبی است. البته میدانم و میپذیرم که خلقوخوی مچگیری و همیشه از در مخالفت درآمدن و ساز مخالف زدن و جنون سرکشی و سرپیچی چیز خوبی نیست، اما انگار ماها از اینور بام افتادهایم. به تعبیر بزرگی ما را عمدتاً اهل «تجلیل» و نه اهل «تحلیل»، «مُنقاد» و نه «نَقّاد» میخواهند و بار میآورند.
خیلی وقتها با حرف و باور کسی مخالفت نکردهام یا در مخالفتام پایداری نشان ندادهام صِرفا به این بهانه که نمیخواستهام برنجانمش یا شاید تبیین دیگرش این باشد: نمیخواستم از دستش بدهم. هر چه باشد حمایت، پذیرش و تأیید دیگران را لازم داشتهام. گویا در نهان و در نیاگاه من معامله و سنجشی انجام میشد که متأسفانه نتیجهاش عقبنشینی از موضع خود و تأیید باور حریف بود.
گاهی فرد مورد نظر معلم مدرسه است که زاویهگرفتن از او و پیچیدن به پر و بالش نتیجهای خوبی ندارد. یعنی وضعیت یک دانشآموز و معلم، وضعیت برابری نیست. در موضع برابری قرار ندارند. یکی میتواند هر وقت دلش بخواهد و هر چه دلش بخواهد حرف بزند. حرف دیگری را قطع کند. رد کند. منکوب کند. و دیگری-دانشآموز بیپناه- باید اجازه بگیرد، به قدر رخصت داده شده حرف بزند و هر وقت که معلم دلش خواست حرفش را تمام کند. او یکی از 20- 30- 40 نفر است و باید یک بیستم- سیام- چهلم سهم داشته باشد. اما معلم به تنهایی شومن کلاس است. البته نمیشود در این شرایط، گفتگوی برابر و انسانیای شکل بگیرد.
در دانشگاه هم وضع به همین منوال است کم و بیش. نگران نمرهی میانترم و پایانترمی و البته شیرازهی سخن و قیچی و شاغول و متر، همه چی دست استاد است. حرفت را قطع میکند و میگوید دیگر پرگویی نکن، بقیه هم حق دارند، بحث را زیادی کِش میدهی و وقت بقیه را میگیری. ولی البته خودش حق دارد هر قصه و داستان و دقدلیای که دارد در هر زمانی که دلش میخواهد بر سر مخاطبانش آوار کند. جای مناسبی است برای اشباع عطش قدرت و بازی مغرورانه در وسط میدان.
و اما در محیط کار... اینجا باید آهی بکشی اولا و بعد این حرف شاملو را زمزمه کنی که فقر، احتضار فضیلت است و بعد کمی تمایلات چپ و مارکسیستیات شعلهور شوند و بعد به اندوه زمزمه کنی: "آنچه شیران را کند روبه مزاج/ احتیاج است احتیاج است احتیاج" و بعد چند دشنام و ناسزا به خودت و زندگی و مناسبات انسانی و سرنوشت تلخ بشری نثار کنی که آخر این چه سرنوشت شومی است که این آدم بیپناه دارد. برای اینکه شکمی سیر کند و نیازهای اولیهاش را رفع، باید مَجیزگوی آدمی شود که در نظرش قدری ندارد. باید هزار حرف نگفته و فریاد نزده و اعتراض نکرده در انبار متورم دلش بیانبارد و بعد کی بالا بیاورد و کجا این گنداب سر بزند بیرون خدا میداند. اما یک جایی بیرون میزند. بله این فریادهای نزده، این اعتراضهای نکرده جایی نشت میکند. کجا؟ در فشارهای عصبی، در نوشخوارهای ذهنی، در درونریزیهای ویرانگر اندوه، در تیرگیهای فرسایندهی خشم و نفرت و کینه که چون مجال مخالفت نبوده در ضمیرت ریشه دواندهاند.
مصطفی ملکیان میگوید: «انسان وقتی میتواند اخلاقی زندگی کند که حتیالمقدور درونش از سه عامل خالی باشد. کینه، نفرت و خشم. آدمی وقتی دستخوش کینه است یا وقتی در حال خشم یا گرفتار نفرت است دیگر اخلاقی زیستن بسیار بسیار دشوار میشود و از این لحاظ بزرگترین جنایتی که نظامهای ظالم و جائر و توتالیتر و مستبد و خودکامه در حق بشر میکنند اصلاً مربوط به امور بیرونی نیست. بلکه این است که درون آدمیان را از خشم، کینه و نفرت میآکنند وآدمی که دستخوش خشم، کینه و نفرت است نمیتواند اخلاقی زندگی کند. اخلاقی زیستن به یک نوع خونسردی احتیاج دارد. خونسردی به معنایی خاص، نه به آن معنایی که بیشتر گفته میشود. باید در درون آدمی یک نوع آرامش باشد تا بتواند اخلاقی زندگی کند آدمی که در سرتاسر ساعات بیداری و آگاهیاش خشمش معطوف به یکجاست کینهاش معطوف به یکجاست و نفرتش معطوف به یکجا. این سه پدیده با هم فرق دارند اخلاقی زیستناش بسیار دشوار است نظامهای توتالیتر مردم را مجمعی و مخزنی و انباری میکنند از سه پدیده نفرت، کینه و خشم، آدمی که درونش چنین مخزنی است دیگر نمیتواند اخلاقی زندگی کند.» [از کتاب: مشتاقی ومهجوری]
آری، حق با ملکیان است. وقتی مجال و رخصت اعتراض، انتقاد، فریاد، مخالفت و ابراز وجود نداشته باشی، ضمن اینکه درونت انباشته از خشم و کینه و نفرت میشود و شعلهی این سه آفت شوم اگر گریبان دیگری را نگیرد خودت را از پا در میآورد، پدیدهی ویرانگر دیگری هم رخ میدهد: نفرت از خود. آدم به خودش نگاه میکند و از بیمایگی، از ضعف و جبونی، از خفت و خواری و عجز خود نفرت میکند. از اینکه میبیند به خاطر هزار و یک ملاحظه، به خاطر ضرورتهای غیرقابل چشمپوشی، ناگزیر است سکوت کند، کم بیاورد، اعتراض نکند، و حتا گاه مَجیز بگوید، حالش بههم می خورد. از خودش بدش میآید. از اینکه حس میکند نتوانسته شرافت انسانی و منزلت خود را پاس دارد. از اینکه حس میکند آگاهی و آزادی و استقلالش نادیده گرفته شده. اینکه دیگری به خود حق میدهد باورش را به سُخره بگیرد، اعتقادش را بیمایه نشان دهد اما او به هر دلیل نمیتواند آنچنان که میخواهد از خود دفاع کند. چرا که نه آن شجاعت را دارد و نه در شرایط و وضعیت برابری قرار گرفته. اینکه دیگری خودسرانه و تحکمآمیز در زندگی او دخالت میکند، او را به باد شماتت میگیرد اما فرد نمیتواند آنسان که باید به او فرمان ایست بدهد. که بگوید: حدّت را بشناس، به تو مربوط نیست، حق دخالت نداری، زندگی خودم است، به کسی مربوط نیست، حق نداری به عقاید من توهین کنی، حق نداری احساسات منو قضاوت کنی، حق نداری این حرفو به من بزنی.... حق نداری... حق نداری...
آه... اینها همه به کنار.... فکر کن، این همه دقدلی، اینهمه حرف مگو، اینهمه اعتراض و فریاد در دل داشته باشی، به درازای عمرت، انبار و انباشته کرده باشی، و بعد بیاینکه مجالی برای تخلیهاش داشته باشی، بمیری.... و این بدترین مُردن است.
چیزی جایی
که هیچ گاه دیگر
هیچ چیز
جایش را پر نخواهد کرد
نه موهای سیاه و
نه دندانهای سفید [حسین پناهی]
انگار در کودکیهایمان چیزی را جا گذاشتهایم. چیزی که هر چه پرسه میزنیم و هر چه حیران و پرسان سراغش را میگیریم پیدایش نمیکنیم. چیزی که فقط میتوانیم در گرمای خیال و یادش سر کنیم. میخواهیمش اما انگار واقعبودگی ما، امکانش را نمیدهد. ماهی لیز و چموشی است که هر بار که میپنداری به چنگش آوردهای از دستانت میسُرد. تنها میشود با واژهی «چیزی» ازش یاد کرد. گفتنش سخت دشوار است. یک «حسّ مجهول زیبا» است شاید. این غم غربت، این دلتنگی وجودی و درمانناپذیر، از دست رفتن همیشگی آن «حسِ مجهول زیبا» است. به تعبیر سهراب، اندوهِ دور شدن از شهرِ خیالات سبک، از کوچهی سنجاقکها... غم غربت، غربتی همیشگی در غمِ محو شدن کودکیها...
«طفل، پاورچین پاورچین، دور شد کم کم در کوچهی سنجاقکها.
بار خود را بستم، رفتم از شهرِ خیالاتِ سبک بیرون
دلم از غربت سنجاقک پُر.»
کودکیات با چشمان سیاه و درشت و آکنده از خیال و آرزو به تو لبخند میزند... اما رفته رفته مهی نرم لبخندش را از نگاهت میدزدد... انگار آدم دلش بیشتر از همه برای خودش تنگ میشود... خودش که گر چه برای جهان هیچ است اما برای خویشتنشاش همه چیز...
و ما نشستهایم و با چشمان غبارگرفته زُل زدهایم به دنبالهی قطاری که هر سال از ما دورتر میشود، که حتی نگاهمان هم یارای دنبالکردنش را ندارد تا چه برسد به گامهای خسته و فرتوتمان. قطار میرود... تمام ایستگاه میرود...
سی سالگی... دستهای خالی... گامهای خسته.... نگاه پینه بسته.... و قطاری که به شتاب دور و دورتر میشود...
«ای کاش
آن کوچه را دوباره ببینم آنجا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم
افتاد
و لابه لای خاطرهها گم شد
آنجا که
یک کودک غریبه
با چشمهای کودکی من نشسته است
از دور
لبخند او چه قدر شبیه من است!
آه، ای شباهت دور!
ای چشمهای مغرور!
این روزها که جرأت دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم!
بگذار دستِ کم
گاهی تو را به خواب ببینم!
بگذار در خیال تو باشم!
بگذار...
بگذریم!»
«تا امروز، با همنشینی که همکیش من نبود مخالفت میورزیدم. لکن امروز دل من پذیرای همهی صورتها شده است: چراگاه آهوان است و بتکدهی بتان و صومعهی راهبان و کعبهی طائفان و الواح تورات و اوراق قرآن. دین من اینک، دین عشق است، و هرجا که کاروان عشق برود دین و ایمان من هم به دنبالش روان است.»[محیالدین عربی اندلسی]
متن بالا ترجمهی یکی از بهترین شعرهای فرهنگ عرفانی ماست. شعری که آرمان و مطلوب من. من در خانوادهای اهلسنت و شافعیمذهب به دنیا آمدم. تربیت دینی و مذهبی پررنگی را پشت سرگذاشتم و سالهای مدرسه در پیوندی مستمر و عمیق با مسجد میگذشت. در همان دوران دبیرستان و دو سالی بعد از گرفتن دیپلم، دروس دینی و حوزوی میخواندم. طی یک دورهی شش ماهه، توانستم کل قرآن را از بر کنم، گر چه هماکنون بخش زیادی از آنچه حفظ بودم، از یاد رفته است. افتوخیز و نشست و خاست من در محافل و جمعهای دینی و مذهبی، شرکت در کلاسها و حلقههای تفسیر قرآن، تا حدّ زیادی از من فردی با هویت پررنگ مذهبی ساخته بود.
در تأثیر همین فضا هرگز یادم نمیرود که خیلی میکوشیدم دیگران را اهلنجات کنم و با ترغیبشان به التزام دینی و مذهبی سعادت اخرویشان را تضمین کنم. دوست و رفیقم حامد هم که از دوران راهنمایی و دبیرستان دلبستهاش بودم از این سودای من برکنار نبود. حامد مادرش اهلسنت بود و پدرش شیعه. با اینکه هرگز انگیزهام را بر او آشکار نکردم اما بسیار کوشیدم که او را به مذهب خود درآورم. تنها به یک قصد: تضمین نجات و سعادت ابدی او.
با همین حس و حال، در بیست سالگی وارد دانشگاه شدم، گر چه آرام آرام آن دیوارهای ستبر و متصلب تَرَک بر میداشت، اما تا یکی دو سال اول دورهی کارشناسی از چنبره و سایهی غلیظ این هویتاندیشی دینی رهایی کامل نداشتم. یادم است که یکبار در همان سالهای اول دانشگاه به اتفاق دوستی همسودا (یادش بهخیر) به سراغ یکی از دانشجویان اهلسنت رفتیم تا به پندار خود تبلیغش دهیم و تبشیر و انذار. آنهم با استناد و تمسک به شرطیهی پاسکال یا همان وجوب احتیاط عقلی که در کتابهای الاهیاتی و دینی هم بسیار آمده است. گفتن اینکه حتی اگر ذرهای احتمال وجود دوزخ اخروی باشد، اجابت دعوت قرآن واجب خواهد بود. انذار و تبلیغ پیامبروار من بود و شاهد آوردن از آیات و اخبار و واکنش آتشین و آمیخته با مقاومت آن دوست بینوا که مدام تذکرم میداد که آخر که گفته تو حق داری دیگران را انذار و تبشیر کنی!...
اکنون که بعد ازگذشت سالیان به آن دوران نگاه میکنم، متأسف میشوم. از اینکه نوع نگاه و تلقی من چرا باید به گونهای میبود که مرا از روابط انسانی عمیق و ثمربخش باز میداشت. همه و همهی این احوال، محصول نوع تلقی من از دین بود. تأسفآور است که به گفتهی جاناتان سوییفت: «ما انسانها فقط آنقدر دین داریم که باعث انزجار و بیزاریمان از یکدیگر شود نه آنقدر که سبب شود یکدیگر را دوست بداریم.»
هماکنون من به دین احترام میگذارم اما یک چیز برایم مسلم شده است و آن اینکه هر تفسیر و تلقی از دین که مانع روابط عمیق انسانی و دوستیهای ثمربخش و مؤثر شود، هرگز پذیرفتنی نیست. دینورزیای که به جای نزدیک کردن و پیوند دادن انسانها موجب دوری و فاصله و صفبندی شود، دیگر برای من هیچ رنگ و آبرویی ندارد. به تعبیر عبدالکریم سروش میشود از دو نوع دینداری هویتاندیش و حقیقتاندیش سخن گفت. در دینداری هویتاندیش، دین برای شما نقش هویتآفرین دارد. اتیکت شما میشود و مایهی تمایزتان از دیگری. مفاهیمی چون ولاء و براء (همان تبری و تولی)، خودی و ناخودی، خویش و غیر، همکیش و ناهمکیش از تبعات و پیآمدهای دینداری هویتاندیش است. من اکنون به طور کامل از دینداری هویتاندیش فاصله گرفتهام.
بهنظرم میرسد تنها دینداری قابل قبول و انسانی دستکم دو خصیصه دارد. اول اینکه شما را نسبت به دستاوردهای انسانی، میراث عظیم بشری، یافتههای خرد آدمی، بسته و مسدود نکند. بلکه فرد همواره واجد نوعی گشودگی، پذیرندگی، انفتاح و انعطاف در برابر آنها باشد. مایهی محروم شدن شما از آگاهیها و پنجرههای باز نشود. و دیگر اینکه هرگز و هرگز باعث فاصله گرفتن، دوری گزیدن، طردکردن، خوارداشت و گسستن ارتباط با دیگر انسانها نشود. اکنون دین برای من تنها پنجرهای است که می توانم از دریچهی آن ابعاد و چشماندازهای ناب را به تماشا بنشیم و از سفرهی معنا و حقیقت آن لقمههای معنویت و حقیقت بردارم. یک پنجرهی آگاهی، یک سفرهی معنوی. همین و بس.
آقای ملکیان بر این باور است که عارفان و روشنفکران دینی مرتکب خطایی بزرگ شدهاند و آن این است که آنچه خود خوش داشتهاند و پسندیدهاند به دین نسبت دادهاند و در واقع باورها و مطلوبهای خود را به نوعی بر دین بستهاند و در دهان خداوند گذاشتهاند. به باور ایشان این یک خطای اخلاقی است و ما اجازه نداریم پیام و حرف هیچ کسی را تحریف و قلب کنیم تا چه برسد به پیام پیامآوران الهی و کتابهای آسمانی. از اینرو من واقعاً نمیدانم در حاق واقع تا چه حد میتوان چنین برداشتی را که دارم به حقیقت دین نسبت دهم. نمیدانم آیا به لحاظ ضوابط هرمنوتیکی و قواعد تفسیر متن، میتوان چنین خوانشی از متن دین داشت یا نه. به هر حال به تعبیر ایشان، در هرمنوتیک و تفسیر، آنارشی حاکم نیست و نمیتوان هر تفسیر دلبخواهیای را به هر متنی تحمیل کرد. اما فارغ از این مباحث، میتوانم از حال خودم گزارش کنم و آن اینکه هماکنون هر تلقیای از دین و مذهب که موجب مرزکشی بین انسانها و فاصلهانداختن بین آدمها شود، دیگر برای من ذرهای جاذبه ندارد. من در این معنی هرگز یک آدم دیندار نیستم. من همیشه و شدیداً نسبت به دورهای از عمرم که تلقی و قرائتی از دین و مذهب داشتم که موجب زاویه گرفتن من از آدمها میشد، متأسف و نادمام.
هماکنون، نه همدلم با دیندارانی که تلقی هویتاندیشانه از دین و اسلام دارند و نمیتوانند نسبت به آگاهی و حقیقت، گشودگی، و نسبت به همگی انسانها عشق و روابط پرمهر داشته باشند و نه همسویم با کسانی که به لجاجت و بیپروایی نسبت به دین و دینداران نگاه طردآمیز و از سر تحقیر دارند و خود را بهطور کلی از سفرهی معنوی دین محروم میکنند.
من تنها میتوانم دینداری نوع بانو سیمونوی را بپذیرم که میگفت:
«هر تصوری از خدا که با عمل ناشی از محبت بیشائبه ناسازگار باشد تصور نادرستی است.»
فکر کردن راجع به شیوهای که برای مُردن دوست دارم، از خیالپردازیهای جذاب من است. قبلاً چند پرده از این خیالپردازی را نوشته بودم(احتمالا این یک نوع بیماری است). اینها برای خودم از جذابترین نوشتههاست. علتش هم روشن است: هم موقع نوشتناش گریستهام و هم هر بار که میخوانم. اما مدتی است خیال و رؤیای دیگری در سرم پرسه میزند. دوست دارم هنگامهی مرگ، فارغ از شیون و پرحرفیهای اطرافیان، فارغ از صداهای گنگ و درهم و غمناک، یک ترانه گوش دهم و خودم هم نایی داشته باشم و با حفظ ریتم آن ترانه را همراهی کنم. خودم هم زمزمه کنم و برای کسانی که کنارم نشستهاند بخوانم. آن ترانه این است:
«یکی بود یکی نبود / زیر گنبد کبود / روبه روی بچهها / قصهگو نشسته بود / قصهگو قصه میگفت / از کتاب قصهها / قصههای آشنا / قصهی باغ بزرگ / قصهی گل قشنگ / قصهی شیر و پلنگ / قصهی موش زرنگ / آقای حکایتی / اسم قصهگوی ماست / زیر گنبد کبود / شهر خوب قصه هاست...
ستاره بود، بالا / شکوفه بود، پایین / قصهی ما تموم شد / قصهی ما بود همین / پایین اومدیم آب بود/ رفتیم بالا آسمون / تا قصههای دیگه / خدا نگهدارتون...»
ببینید: کلیپ یادی از آقای حکایتی توسط ایرانیان خارج از کشور
هر یک از ما یک قصه داریم، نه، هر یک از ما یک قصهایم و نمیدانیم پایانبندی این قصه چگونه است. خیلی مشتاقم بدانم آقای قصهگو، قصهی من را چگونه تمام میکند. اما نمیشود دانست. آخر اینجوری جذابیت داستان از دست میرود. آری، یکیک ما میرویم، قصههایمان تمام میشود، اما آقای قصهگو، همچنان قصه میگوید...
به خود میگویم: بگذار پایان تو را غافلگیر کند، درست مانند آغاز...
و باز هم مثل همیشه ابرهای دلم بازیشان گرفته است.
«انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود:
توان جلیل به دوش بردن بار امانت
و توان غمناک تحمل تنهایی
تنهایی!
تنهایی!
تنهایی عریان.
انسان
دشواری وظیفه است.»[احمد شاملو]
موضوع خر بوریدان یکی از ناسازهها (پارادوکسها) است. خر بوریدان از میان دودسته علف که در چپ و راست او به فاصله مساوی قرار دارد نمیتواند یکی را برگزیند و میمیرد. این مسئله را ژان بوریدان در فلسفه مدرسی مطرح کرده است که البته ابتدا ارسطو آن را به شکلی در نجوم مطرح کرده بود. همچنین به مضمون این مسأله، افلاطون، غزالی، ابن سینا، دانته و... اشاره داشتهاند. مسأله خر بوریدان بیانگر این حقیقت است که سایر جانداران امکان و استعداد انتخاب در میان دوراههها و گزینههای ناهمسو و جمعناشدنی را ندارند.(برگرفته از: اینجا)
یکی از امکانهای دلهرهآوری که ظاهراً تنها به آدمی عطا شده، امکان انتخاب است. در نگاه نخست داشتن آزادی و حق انتخاب، امری خواستنی و دلخواه است؛ اما حقیقت این است که آزادی و حق انتخاب، دلهرهزا و هولانگیزاند. علت آن هم گرهخوردگی آزادی با مسؤولیت است. وقتی آزادی که انتخاب کنی، یعنی خودت مسؤول انتخابت هستی و این گرانسنگی مسؤولیت است که مایهی دلهره میشود. سورن کرکگور میگوید:
«ترس، اجتناب از امکانهای تهدیدآمیزی است که بیرون از قدرت آگاهانهی خود آدم هستند، حال آنکه دلهره، زادهی امکانهای حیرتآوری است که در خودِ آدم و در ید قدرت او برای عمل کردن هست.»
شاید به تجربه دیدهاید که ما گاهی برای فرار از بار مسؤولیت، میل داریم تصمیمگیری را به کس دیگری محول کنیم. مثلاً زوجی که رابطهشان به سردی گراییده و هر یک در دل تمایل به جدایی دارد و خائف و نگرانند از عواقب و مسؤولیتهای انتخاب دلهرهآورشان، میکوشند چنان زندگی را بر یکدیگر تلخ کنند تا نهایتاً توپ انتخاب را در زمین دیگری بیندازند تا نهایتاً دیگری تصمیم به جدایی بگیرد. یا از مشاور و رواندرمانگر میخواهند که خودش در رابطه با آنها تصمیم بگیرد. انگار در این حالت فرد خودش را در عملی انجامیافته و واقعشده مییابد و خود را از هولناکی مسؤولیت و دشواری وظیفه میرهاند. ما خیلی وقتها از این ترفندها- شاید در ضمیرناآگاه(همان ناخودآگاه)- برای گریز از سنگینی مسؤولیت و فشار ناشی از تحمل به تنهایی آن، بهکار میگیریم.
با غور و کاویدن در این مسئله میشود پی بُرد که چرا بیشینهی مردم از زیستن اصیل و بر اساس فهم و انتخاب خود تن میزنند و دوست دارند ذیل آتوریته و اشرافیت و اقتدار مراجعی بیرون از خود، زندگیَشان را سر و سامان دهند و در واقع، تمام مسؤولیت انتخاب و آزادی را به دیگری وانهند و به زیستنی عاریتی قناعت کنند. اریک فروم در «گریز از آزادی» در باب همین موضوع حرف میزند. آدمها در اعماق روانشان از آزادی و حق انتخاب مستقل گریزانند، چرا که تاب هراس و دلهرهی مسؤولیت ناشی از انتخاب شیوهی زندگیشان را ندارند. میشود گفت تنها دلیران و شجاعدلاناند که میتوانند زندگی اصیل و متکی به فهم خود داشته باشند. کسانی که به سطحی از بلوغ و رشد رسیدهاند که مسؤولیت زندگی خود را تنهای تنها بپذیرند و نیاز به هیچ آویزگاه و تکیهگاهی نداشته باشند.
در واقع امکان انتخاب و موقعیت برگزیدن، بهنوعی با مفهوم وظیفه گره خورده است. میشود گفت که تنها آدمی است که دشواری وظیفه است چرا که تنها آدمی است که آزاد و انتخابگر و برگزیننده است.
وقتی دانشجوی سال اول بودم هیوا خواجوی باعث شد با شاملو آشنا شوم. ذهن سنتی من که تنها با ادبیات کلاسیک خوگر بود نمیتوانست با شاملو و شعر سپید انس بگیرد. اما دوستی با هیوا کمکم چنان مرا دلباختهی شاملو کرد که خودش بعدها تعجب میکرد و میگفت من تو را با شاملو آشنا کردم و حالا تو شعرهایش را بیشتر از من از حفظی. برای بار نخست که از هیوا خواستم به یادگار چیزی از شاملو در دفترم بنویسد، بعد از کلی تأمل نوشت: «انسان، دشواری وظیفه است». البته آن زمان من به عمق آن مطلب پی نبردم. سالها گذشت که فهمیدم شاملو در تعریف انسان به چه مفهوم سترگی اشاره میکند. تنها انسان است که دشواری وظیفه را در مییابد و به قول خودش: «توان جلیل به دوش بُردن بار امانت، و توان غمناک تحمل تنهایی». او انسان را «تجسد وظیفه» میدید.
اینجا در کنار مفهوم آزادی/امکان انتخاب و مفهوم وظیفه/مسؤولیت، مسألهی تنهایی انسان هم طرح میشود. هر انتخابی که بکنی، خودت و به تنهایی مسؤولی. مسؤول همهی عواقبی که آن انتخاب بر جا میگذارد. در واقع یکی از وجوه تنهایی اگزیستانسیال انسان در همین موقعیت جلوه میکند. هیچکس نمیتواند سنگینی مسؤولیت انتخاب را از شانههایت بردارد و خود بر دوش بگیرد. تو، و همواره تنها تو، مسؤول انتخابهایت هستی. و این تنهایی، سهمناک است.
دشواری کار اینجاست که هر انتخابی که میکنیم و راهی را که از میان دوراهه یا چندراههها بر میگزینیم معمولاً حدی از افسوس و حسرت بر جای مینهد. در واقع هر انتخابی به قیمت از دست دادن انتخاب دیگر، از دست دادن زیباییها، لذتها و منافع انتخاب دیگر، حاصل میآید. یک راه را به ناگزیر انتخاب میکنی و میروی اما به تعبیر سعدی: "میروم وز سرِ حسرت به قفا مینگرم..."
کرکگور با نظر به همین لغزندگی مرزهای انتخاب و دشواری حسرتآفرینی که انتخاب و تصمیم در میان دوراههها یا چندراههها دارد، میگوید:
«بگذار خوب وضعیت را برایت تشریح کنند و بعد بگو، خُب، بله، کاملاً درک میکنم که دو امکان هست، و آدم میتواند این کار را بکند یا آن کار را. اما صمیمانه بگویم و دوستانه نصیحتت کنم: چه بکنی، چه نکنی، نتیجهی هر دو افسوس و حسرت است.»
بسیاری از شاعران، ترانهسازان و اهالی قلم میکوشند افق روشنی را پیشاروی ما قرار دهند. میخواهند دلمان را قرص کنند که فردا بهتر از امروز خواهد بود. با اطمینانی استوار از آیندهای حرف میزنند سرتاسر شیرینی و زیبایی. به گمان من، شعرها و نوشتههایی از ایندست خیلی دلچسباند، خیلی بالینیاند و آدم دوست دارد هر وقت دلش گرفت بخواندشان و خاطر خود را تسلی دهد. اما دروغاند، بیاساساند، بیپایهاند. تنها آرزواندیشی و خوشباوریاند. اشکالی هم ندارد. کار شعر هم همین است و از اکذب اوست احسن او. اما در همان دم که لذتی سُکرآور از خوانش آن شعرها میبریم نباید از یاد ببریم که اینها فقط و فقط شعراند و هرگز توان پیشگویی آینده را - آنهم تا این حد آرمانی- ندارند.
اما نکتهی دیگر و مهمتر شاید این است که در فردایی که من نیستم، آن روزهای شاد و آباد و آزاد به چه کار میآید؟ من میخواهم در همین روزگار سپنجی و کوتاه خود تحقق رؤیایم را ببینم، حس کنم، لمس کنم، وقتی که دیگر نیستم، چه باک که اصلا دنیایی باشد یا نه. البته این به معنی نفی کوشش برای فردایی بهتر حتی برای دیگرانی که بعد از من از آن فردا سود میبرند نیست. این کوشش برای فردایی که در آن سهمی ندارم مصداق بارز نوعدوستی است. جالب آنکه همه یا اغلب کسانی که سخنان و شعرهای زیر را گفتهاند، برای همیشه چشمهایشان را از این جهان بستهاند و در روزگار خود هرگز چنین فردایی را، چنین روز منتظری را ندیدهاند. اما بازتکرار شعرشان، ترنم حسرتناک تمناهای زیبا و دلنشانشان، حلاوت و ذوقانگیزی هنری بهدنبال دارد، گر چه عاری از حقیقت و واقعیت است.
ای عزیزای دلم، یه روزی، ایوون از پرستوها، پُر میشه باز
ای عزیزای دلم، یه روزی، سبزه رو باغچهها، چادر میشه باز
ای عزیزای دلم، دوباره، غصهها از دلامون، رُونده میشن
ای عزیزای دلم، یه روزی، غزلای مهربون، خونده میشن
داشتم میگفتم گاهی نق زدن بد نیست. پدرم گاه در تسلی به من و اینکه مجابم کند قدر و قیمت بالایی دارم میگوید:
گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی
باش تا گوهر شناس قابلی پیدا شود
باید روزی بگویمش یا من گوهر نبودهام، یا اصلا گوهرشناسی پیدا نمیشود پدرجان. و البته تبیین اولی به حقیقت نزدیکتر است. خودم هم گاهی اگر خیلی از دست روزگار عصبی شوم زمزمه میکنم:
فلک به مردم نادان دهد زمام مُراد
تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس
و یا میگویم:
اسب تازی شده مجروح به زیر پالان
طوق زرّین همه بر گردن خر میبینم
حالا فضل و دانشمان کجا بود! داشتم میگفتم، از این طرز و شیوهی حرف زدن اصلم خوشم نمیآید و از محفلهایی که اوج بحث روشنفکرانهشان گفتن جملات بیرنگ و روغنی است که معمولا اینجوری شروع میشود: ما ایرانیها... فرهنگ مردم ما... و چه و چه...
بابا بحثی اگر میکنید در باب تنهایی، در باب اصالت زندگی، در باب سرشت و سرنوشت انسان، در باب دوستی و روابط انسانی، بکنید... بله. یکبار کتاب «جامعهشناسی خودمانی» نوشته حسن نراقی را بخوانید، یا کتاب «خلقیات ما ایرانیان» از محمد علی جمالزاده؛ دیگر در این نحله از روشنفکری استاد تمام میشوید.
اما در این میان، یعنی در میان حجم متراکم نقزدنهای فرساینده و نازل و از سرِ بیکاری و خامی، گاهی آدم به متنهایی فاخر و فوقالعاده برخورد میکند که هی میخواهد بخواندش. هی بخواندش.
مثلا؟ مثلا دو متن زیر:
---
عطاملک جوینی وزیر ایرانی هولاکو: «امروزه دروغ و ریا را پند و ذکر میپندارند و حرامزادگی و سخنچینی را دلیری و شهامت نام کنند. زبان و خط ایغوری را هنر و دانش بزرگ دانند. اکنونهر بازاریی در لباس گناهکار امیر، هر مزدوری صدرنشین، هر نیرنگبازی وزیر، هر بخت برگشتهای دبیر، هر راحتطلبی مستوفی، هر ولخرجی ناظر هزینه، هر ابلیسی معاون دیوان، هر کونخری صدر، هر شاگرد آخُری صاحب حرمت و جاه، هر فراشی صاحب منصب، هر ستمگری پیشکار، هر خسی کس، هر خسیسی رییس، هر خیانتپیشهای قدرتمند، هر دستاربندی دانشمندی بزرگوار، هر ساربانی به خاطر افزونی مال، گشاده حالی و هر جَمالی[شتربان] از کمک شانس گشادهحالی شده است ... تیز دادن و سیلیزدن بر فردی را از لطافت خوی میشمارند و دشنام به یکدیگر و سفاهت را نسبت به نتایج روحانی بی خطر میدانند. درک چنین روزگاری که قحطی مردانگی و جوانمردی است و روزبازار گمراهی و نادانی، نیکان بدحال و خوارند و اشرار تثبیت و بر سر کار، کریم فاضل تافتهی محنت است و نادانِ پست کامیاب، هر آزادهای بیزاد است و هر رادمردی مردود، هر صاحب منصبی بینصیب گردیده و هر والا گهری خارج از گود نشسته و هر هوشمندی مصادف با مصیبتی است، هر محدثی گرفتار حادثهای، هر عاقلی گرفتار غیر مکلفی، هر کاملی درگیر ناقصی و هر عزیزی ناگزیر تابع ذلیلی و هر اهل تشخصی دردست فرومایهای گرفتار آمده است؛ میتوان دریافت که صاحبان درجات عالی و هوشمندان و دانایان تا چه حدودی کوشش دارند.»
.: تاریخ جهانگشا، عطاملک جوینی؛ به نقل از مقالهی دقیق، سنجیده و خواندنی:
----
فکر و ذکرمان شد کسب آبرو. چه آبرویی؟ مملکت رو تعطیل کنید. دارلایتام دایر کنید درستتره. مردم نان شب ندارند، شراب از فرانسه میآید. قحطی است، دوا نیست، مرض بیداد میکند، نفوس حقالنفس میدهند. باران رحمت از دولتی سر قبله عالم است و سیل و زلزله از معصیت مردم. میر غضب بیشتر داریم تا سلمانی. سر بریدن از ختنه سهلتر. ریخت مردم از آدمیزاد برگشته. سالک بر پیشانی همه مهر نکبت زده. چشمها خمار از تراخم است. چهرهها تکیده از تریاک.
خلق خدا به چه روز افتادند از تدبیر ما؛ دلال، فاحشه، لوطی، لـله، قاپباز، کفزن، رمّال، معرکهگیر، گدایی که خودش شغلی است. ملیجک در گلدان نقره میشاشد. چه انتظاری از این دودمان با آن سرسلسله آخته؟ حقیقتا ما تمدنی کهن داریم یا کهنه!
.: از فیلم: حاجی واشنگتن، ساختهی علی حاتمی :.
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست مشکل نشیند
یا:
ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم
امید ز هرکس که بُریدیم بُریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشنید
از گوشهی بامی که پریدیم پریدیم
رم دادن صید خود از آغاز غلط بود
حالا که رماندی و رمیدیم رمیدیم
در این خصوص، مثال دیگری هم میشود زد: رشتهی گسسته. اگر ریسمانی پاره شود، میتوان دوباره به هم گره زد، اما هر چه باشد دیگر آن ریسمان بیگره و صاف و یکدست نخست نیست و به گفتهی امیر خسرو دهلوی:
چون رشته گسست میتوان بست
لیکن گرهایش در میان هست
جالب این است که شهریار با استفاده از همین تمثیل نتیجهی دیگری اخذ میکند و میگوید:
من رشته محبت تو پاره میکنم
شاید گره خورد به تو نزدیکتر شوم
یعنی گره زدن خود عامل نزدیک شدن است و آشتی و ترمیم یک رابطه میتواند به قرابت و نزدیکی بیشتر هم منتهی شود. هر چه هست فقط میخواهم بگویم همیشه مراقب استفاده از تمثیل باید باشیم و مراقب اینکه یک تمثیل، جزمیتساز نشود و باورهای نامنقح و نزاعپذیر را در ما پاگیر نکند. تمثیل، گر چه اغلب به لحاظ هنری و ادبی دلنشین است و قدرت باورآفرینی فراوانی دارد، اما از منظر دقّی و فلسفی فوقالعاده شکننده و سست است. تمثیل تنها (یا شاید اغلب) برای ایضاح و تفهیم مطلب خوب است و نه استدلال. من فکر میکنم آدمهایی که خیلی با ادبیات و شعر سروکار دارند، این استعداد و قابلیت را دارند که بیشتر از تمثیل، فریب بخورند.
برتولد برشت با اتکا به تمثیل «ریسمان پاره» نتیجهگیری جالبی میکند:
«ریسمان پاره را میتوان دوباره گره زد
دوباره دوام میآورد
اما هر چه باشد ریسمان پارهای است
شاید ما دوباره همدیگر را دیدار کنیم
اما در آنجا که ترکم کردی
هرگز دوباره مرا نخواهی یافت!»
به نظرم میرسد در این خصوص، یعنی در اختلاف بین برتولد برشت و امیرخسرو دهلوی و شهریار، بشود جور دیگری نظر داد. به نظرم این قضیه اصلا حُکم کلی ندارد و بسته به موقعیت، به طرفین یک رابطه، به علت پاره شدن آن ریسمان، به نحوهی گره زدن و خیلی چیزهای دیگر فرق میکند. واقعیت این است که برای بسیاری یک دلآزردگی، موجب از دست رفتنِ همیشگی صفا و گرمای یک رابطه و نومیدی چارهناپذیر میشود، و برای بسیاری شاید، موجب آگاهی و تنبه طرفین و نتیجتاً شکل دادن دیگربار رابطهای استوارتر، مصفاتر و گرمتر. بستگی دارد که تا چه حد بتوانیم از سایههای انرژیسوز گذشته خود را برهانیم و پیراهن گردوغبارگرفتهی ذهنمان را بتکانیم. تا چه حد به این بیداری و آگاهی دست یابیم که «پشتِ سر نیست فضایی زنده... پشتِ سر خستگی تاریخ است».
+
به نظرم میرسد یکی از مُهیبترین مسألهها این است که فرد از خود بپرسد آیا زندگیاش ارزش زیستن دارد؟ آیا زیستناش تنها به واسطهی بودن دیگران و تعهدی که فرد برای همراهیشان دارد و بیمی که رنج حاصل از نبودنش، در احوالشان مینهد، قوام گرفته است؟ یا نه، حتی اگر آن دیگران نباشند، حتی اگر تعهد به همراهی و مراقبت از کسانی هم نباشد، باز هم، زیستن، فی حد ذاته، مطلوبیت و ارزندگی دارد؟ در وضعیت نخست اگر افرادی که مراقبت و انجام وظیفه در قبالشان ضامن تداوم زندگی فرد است، به هر علتی دیگر نباشند(مثلا وفات کنند) آنگاه، انگار، دیگر، انرژی لازم برای زیستن در فرد به پایان میرسد. انگار، اینکه، زیستن من وابسته و آویزان به تعهدی باشد که نسبت به دیگران دارم، نمیتواند ارزندگی و مطلوبیت زیستن را تضمین کند.
اما نمیدانم چرا وقتی به دیدار دریا میروم، حسی وارونه دارم. تمنایی عجیب به مرگ خودخواسته. وسوسهای گاه مقاومتناپذیر به در آغوش کشیدن مرگ...
انگار امواج دریا که به ساحل میآیند ولولهای جنونآمیز در من میشورانند... و وقتی به دریا باز میگردند صلایی پرجذبه و کرشمه سر میدهند که همراهشان بروم... که شجاع و عزتمند، با آگاهی و انتخاب خود، بر اینهمه خطوط ناتمام زندگیام نقطهی پایان بگذارم. بر اینهمه تکاپوهای رمقگیر و گاه کسالتبار... بر اینهمه صفحات نوشته و ننوشته.... میدانید؟ حس خوبی است... اینکه خودت به استقبال بروی. اینکه منتظر نمانی تا این برندهی همیشگی، غافلگیرت کند.
البته این حس، یک وسوسهی نافرجام و بیانجام است... هر چه هست، دریا، برای من، همیشه وسوسهانگیز بوده است...
خروش موج با من میکند نجوا...
که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت
و برای هفتهای در گنجهای بگذارم و قفل کنم
در تاریکی یک گنجهی خالی...
روی شانههایم
جای سرم چناری بکارم
و برای هفتهای در سایهاش آرام گیرم» [ناظم حکمت]
«میدانی؟ / یک وقتهایی باید / روی یک تکه کاغذ بنویسی: تعطیل است! / و بچسبانی پشت شیشهی افکارت / باید به خودت استراحت بدهی / دراز بکشی / دستهایت را زیر سرت بگذاری / به آسمان خیره شوی و بیخیال سوت بزنی / در دلت بخندی به تمام افکاری که پشت شیشهی ذهنت صف کشیدهاند / آن وقت با خودت بگویی: بگذار منتظر بمانند!»[حسین پناهی]
«روی زمین نشستم و سرم را میان دستانم گرفتم. فکر کردم کاش میتوانستم پیچ سرم را از گردنم جدا کنم. آن را روی زمین بگذارم. شوت محکمی به آن بزنم تا آنجا که ممکن است دور و دورتر برود. آنقدر دور که دیگر نتوان پیدایش کرد. اما من شوت زدن بلد نیستم. حتماً سرم همان کنار میافتد!»[آنا گاوالدا]
اما من نمیتوانم. همین نوشتن است که تسلایم میدهد. که زندگیام را معنادار میکند. من به نوشتن معتادم. اما این وضع حملهای مکرر و متوالی خستهام کرده است. خستهام. از اینهمه حرفهای وحشی مزاحم، از اینهمه واژههای دلفریب و کمجان. از اینهمه حرفی که دارم و انگار سرتمامی ندارد. میفهمم حرف آلبرکامو را: «اندیشیدن، آغاز تحلیل رفتن است». این اندیشیدن، تأمل کردن، و بنیادهای زندگی و هستی را به پرسش گرفتن، نفسی رهایم نمیکند. خستهام. یک خستگی ازلی ابدی. دلم سفر میخواهد. دلم از این واژههای مجازی گرفته است. دلم دیدار میخواهد. دلم میخواهد ایوب را ببینم. اما نیست. رفته است استرالیا. دلم میخواهد با امین حرف بزنم. اما نیست، در شهری دور، گذران زندگی را به کاری سخت مشغول است. دلم ادیب را میخواهد، اما نمیشود پیدایش کرد. هر بار که زنگ میزنم، مهمان دارد، یا میهمانی رفته. از این بدتر نمیشود. اینکه دلت تنگ باشد. روحت خسته باشد. و از این حلقهی محدود دوستان کسی را برای همنفسی نیابی. دلم میخواهد فارغ از فکر و واژه، بروم سفر. برای اولین بار بروم کاشان. بروم سر مزار سهراب. معلم معنوی همیشگیام. بروم و چینی نازک تنهاییاش را تماشا کنم. و سایهی نارونی را که در امتداد تنهاییاش تا ابدیت جاری است. بروم کاشان و دوست نادیدهام امیرحافظ را که از صدقهسری وبلاگم یافتهام ببینم و ساعتها باهاش حرف بزنم.
هر بار که یک قدم زدن کوتاه را میخواهم تجربه کنم، انبوههی واژهها و فکرها به من هجوم میآورند. نابترین فکرها و واژهها را در قدم زدن شکارکردهام. ناگزیر میشوم زودی برگردم و جایی وضع حمل کنم. نیچه میگفت: «فقط اندیشههایی که با قدم زدن به دست میآیند به چیزی میارزند» و من این حقیقت را تجربه کردهام. اما هر اندیشه، وقتی به سراغت میآید، دیگر از دستش خلاصی نداری. نه توان حملش را داری و نه تاب پایین انداختناش را. نیچه میگفت: «آیا ممکن است "خَر"، تراژیک باشد؟ آن که زیر باری نابود شود که نه توان حمل آن را دارد و نه پایین انداختن آن؟...؛ این همان فیلسوف است.»
اما اندیشیدن مدام، آدم را تحلیل میبَرد. فرسوده میکند. آری تعبیر فرسودگی دقیق است. سعدی میگفت:
ز فکر اندیشهها زاید که آدم را بفرساید
گَرَت آسودگی باید برو مجنون شو ای عاقل
اینهمه تأمل و معاشقه با واژهها، دارند مرا نرمنرمک پیر میکنند. مهدی صادقی گفته است:
«میگویند تنهایی پوست آدم را کلفت میکند
میگویند عشق دل آدم را نازک میکند
میگویند درد آدم را پیر میکند...
آدم ها خیلی چیزها میگویند،
و من، امروز
کرگدن دلنازکی هستم که پیر شده است!»
واژهها، واژهها، واژهها... حسی دوگانه بهشان دارم. زیباترین لحظهها و شیرینترین وقتها را همین واژههای رازآمیز برایم رقم زدهاند. اما گاه حسابی دشنامشان میدهم. چون هیچ کاری از دستشان بر نمیآید. نه دلتنگی را رفع میکنند و نه خنکای آبی میشوند بر پیشانی گُرگرفته و تبآلود. غبار میشوند گاهی. گرد و غبار. همان که شمس میگفت: «گفت، غبار انگیز است» و شاگردش مولانا میگفت: «زانکه ز گفتوگوی ما گرد و غبار میرسد.» انگار خاصیت فریبندگی عجیبی دارند. انگار تهیاند و اغلب از رنگِ آبی صداقت بیبهره. «جای الفاظ مجذوب، خالی» است. الفاظی که ناب و نقرهای و صیقلخورده و در چشمهی باران تنشستهاند. جای الفاظ مجذوب خالی. الفاظ بیتأمل، بیدرنگ، دستمالی نشده، بکر، باکره... دلم واژههای باکره میخواهد. واژههایی که هیچ زبانی آلودهشان نکرده. واژههایی که تردامن نیستند. اما، به گفتهی شفیعی کدکنی:
«هزار سال بکوشم اگر شتابان من
نمیرسم به تو هرگز از این خیابان من
چه دیر و دور و دریغ!»
همین است که به حال پرندگان غبطه میخورم. هم به سبکباریشان در پرواز. هم به ترانههای بیواژهشان. «خوشا پرنده که بی واژه شعر میگوید». کاش میشد به جای بهکارگیری واژهها فقط آواز خواند. آوازی بیواژه. و یا سکوت کرد. سکوت همیشه به صداقت نزدیکتر است. سکوت همیشه به عشق وفادارتر است. وقتی کسی بهتر از من گفته، چه دلیلی دارد حرفش را نقل نکنم. کریستین بوبن میگوید:
«بین زمین و آسمان نردبانی است و بالای این نردبان سکوت است. گفتار یا نوشتار هر قدر قانعکننده باشند تنها مناطق میانیاند. باید پا را فقط به نرمی، بدون فشار، روی نردبان قرار داد. صحبت کردن دیر یا زود منجر به بازی زیرکانهای خواهد شد. نوشتن دیر یا زود منجر به بازی زیرکانهای خواهد شد. الان یا وقتی دیگر، به شیوهای اجتناب ناپذیر، به گونهای مقاومتناپذیر. تنها سکوت، بدون حیله است. سکوت، اولین و آخرین است. سکوت، عشق است و هنگامی که سکوت، عشق نیست، مسکینی بینواتر از صداست. ساعات بدون صدا، ساعاتی هستند که آوایشان از هر صدایی شفافتر است.»
حافظ، خوب به جان حقیقت دست یافته است:
اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد
نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد
اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر
چگونه کشتی از این ورطهی بلا ببرد؟!
ای جان جان جانان، جانیّ و چیز دیگر
وی کیمیای کانها کانی و چیز دیگر
ای آفتاب باقی وی ساقی سواقی
وی مشرب مذاقی آنی و چیز دیگر
مولانا میخواهد محبوبش را با مددگیری از واژهها و تصویرها و تشبیهها، توصیف کند، اما انگار در پایان هر توصیفی میبیند محبوبش افزون بر آنچه میشود گفت، چیزهای دیگری هم دارد. چیزهایی که واژهای برای بیانش نیست. انگار در نهاد هر انسانی آن «چیز دیگر» وجود دارد، اما همگان را موهبت خواندن آن نیست. انگار تنها زمانی میتوانیم «آن» را در دیگری دریابیم و متوجه شویم که «چیز دیگر» است که دوستش داشته باشیم و این معجزهی دوست داشتن است. وقتی شازده کوچولو میگفت: «وقتِ چندانى ندارم. باید بروم دوستانى پیدا کنم و از کلى چیزها سر در آرم.» روباه به او گفت: «آدم فقط از چیزهایى که اهلى کند مىتواند سر در آرد.»
کریستین بوبن چه زیبا این نکتهی ظریف را بیان کرده است:
«هر کس در نهادِ خویشتن، کتابی است که به زبانی بیگانه نوشته شده است.
دوست داشتنِ کسی در حکمِ خواندنِ اوست. در حکمِ آن است که بتوانیم تمامیِ جملههایی را که در دلِ دیگری است بخوانیم.»
برگردیم به «آن». حافظ میگفت:
شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد
بندهی طلعت آن باش که آنی دارد
محبوب واقعی آن است که «آن» دارد، خوب، اگر ایضاح مفهومی «آن» ساده بود که دیگر نمیگفتند: «آن». اما شاید بشود کمی به معنای نهفته در آن نزدیک شد.
نخست اینکه انگار «آن» چیزی است ورای ابعاد ظاهری و همه کسبین. گویا برای تماشای «آن» باید چشم و دیدهی خاصی داشت. انگار دست «چشم جهانبین» از درک آن کوتاه است. «دیدهی جانبین» باید. حافظ میگفت:
دیدن روی تو را دیدهی جانبین باید
وین کجا مرتبهی چشم جهانبین من است
این نهانی، دزدانه و ناپیدا بودن «آن» در این شعر حافظ هم تأکید شده است:
لطیفهای است نهانی که عشق از آن خیزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاری است
این «لطیفهی نهانی» و پنهانی، همان «آنی» است که تنها چشم جانبین عاشق و دل اهلیشدهی فرد، توان دیدنش را دارد. همان که میگویند: «یُدرَک و لا یوصَف»، حس میشود اما گفته نمیشود. نه که بتواند بگوید اما نخواهد. اساساً گفتنی نیست. یعنی تا آن حس و حال را نداشته باشی، تا آن نگاه مجنونوار را نداشته باشی، لیلی را واجد «آن»، واجد «لطیفهی نهانی» و به تعبیر مولانا «چیز دیگر» نخواهی یافت. سلمان ساوجی میگفت:
ترا «آنی» است در خوبی که هر کس آن نمیداند
خطی گل بر ورق دارد که جز بلبل نمیخواند
این از مزیتهای نادر عشق است که جانبش را عزیز میدارد و جزای فروگذاشتنش را محرومیت از «نقش مقصود در کارگاه هستی». تنها زمانی که چشم مجنونوار پیدا کنی، در چهرهی بهظاهر معمولی لیلی، «آنی» مییابی که وجودت را مجذوب و شیدا میکند.
پس این هم دومین نکته دربارهی «آن». تنها آنکه چشمانش را با «عشق» بشوید، میتواند به تماشاگهاش درآید.
غسل در اشک زدم کهاهل طریقت گویند
پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز
فنّیتر بگوییم: «آن» امری آبجکتیو، آفاقی، انضمایی و عینی نیست، «آن» حقیقتی سابجکیتو، انفسی، انتزاعی و ذهنی است. آن از جنس «جهان» نیست، از سنخ «جان» است.
همهی حکایتهای شیرین مجنون و لیلی و اینکه لیلی که اینهمه در نزد مجنون شیرین بود، در چشم دیگران دختری معمولی به چشم میآمد، در تببین همین دو ویژگی «آن» و «لطیفهی نهانی» و «چیز دیگر» است.
«گفت هارون الرشید که این لیلی را بیاورید تا من ببینمش که مجنون چنین شوری از عشق او در جهان انداخت، و از مشرق تا مغرب قصهی عشق او را عاشقان آینهی خود ساختهاند. خرج بسیار کردند و حیلهی بسیار، و لیلی را بیاوردند. به خلوت درآمد خلیفه شبانگاه، شمعها بر افروخته، درو نظر میکرد ساعتی، و ساعتی سر پیش میانداخت. با خود گفت که در سخنش درآرم، باشد به واسطهی سخن در روی او آن چیز ظاهرتر شود. رو به لیلی کرد و گفت: لیلی تویی؟ گفت: بلی، لیلی منم، اما مجنون تو نیستی! آن چشم که در سَرِ مجنون است در سَرِ تو نیست.
و کیفَ تَری لیلی بعینٍ تَری بها + سواها و ما طَهَّرتَها بالمَدامعِ
[چگونه می توانی با همان چشم که دیگران را می بینی لیلی را هم ببینی و تو آن چشم را به اشک شستشو نداده ای.]
مرا به نظر مجنون نگر. محبوب را به نظر مُحب نگرند.»[مقالات شمس تبریزی]
یکی را از ملوک عرب حدیث مجنونِ لیلی و شورش حال او بگفتند که با کمال فضل و بلاغت سر در بیابان نهاده است و زمام عقل از دست داده بفرمودش تا حاضر آوردند و ملامت کردن گرفتن... مَلِک را در دل آمد جمال لیلی مطالعه کردن تا چه صورت است موجب چندین فتنه... ملک در هیئت او نظر کرد شخصی دید سیه فام باریک اندام در نظرش حقیر آمد به حکم آن که کمترین خُدام حَرَم او به جمال از او درپیش بودند و به زینت بیش. مجنون به فراست دریافت گفت از دریچهی چشم مجنون باید در جمال لیلی نظر کردن تا سرّ مشاهدهی او بر تو تجلی کند.[گلستان سعدی، باب پنجم]
گفت لیلی را خلیفه کآن توی + کز تو مجنون شد پریشان و غَوی
از دگر خوبان تو افزون نیستی + گفت خامش چون تو مجنون نیستی
[مثنوی: دفتر اول]
به مجنون گفت روزی عیبجویی :: که پیدا کن به از لیلی نکویی
که لیلی گر چه در چشم تو حوریاست :: بهر جزوی ز حسن وی قصوریست
ز حرف عیبجو مجنون بر آشفت :: در آن آشفتگی خندان شد و گفت:
اگر در دیدهی مجنون نشینی :: بغیر از خوبی لیلی نبینی
تو کی دانی که لیلی چون نکویاست :: کزو چشمت همین بر زلف و رویاست
تو قد بینیّ و مجنون جلوهی ناز :: تو چشم و او نگاه ناوکانداز
تو مو بینیّ و مجنون پیچش مو :: تو ابرو او اشارتهای ابرو
کسی کاو را تو لیلی کردهای نام :: نه آن لیلی است کز من برده آرام
[وحشی بافقی]