عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

باز گشته‌ام از سفر، سفر از من باز نمی‌گردد

هوا گرگ و میش است که از اتوبوس پیاده می‌شوم. با همان کیف بادکرده‌ی خسته از سفر‌های تمام‌نشدنی. کیفی که یادآور صلیب عیسی است. چیزی سنگین و دست‌وپا گیر، ولی ناگزیر. شهرم، سبزتر از همیشه، در اوج طراوت و شادابی است. خوب است. خیلی خوب است. شهر خالی است و از آنهمه نگاه‌های پرسش‌گر، قضاوت‌گر و آشنا هیچ خبری نیست. نگاه‌هایی که هر دم گذشته‌ی تو را به یادت می‌اندازند و سیر زندگی‌ات را در لحظه‌ای کوتاه مرور می‌کنند. شهر خالی است و مردم هنوز دویدن‌های خود را آغاز نکرده‌اند. مسابقه‌ای بلاهت‌آمیز، جنونی پرسفاهت... تمام عرض مرکز شهر را پیاده طی می‌کنم. خیالم پر می‌گیرد و دقایقی سبکبار جست و خیز می‌کند. از روبروی مدرسه‌ی قدیمی عبور می‌کنم و کلّی خاطرات محو و کم‌رنگ به سراغم می‌آیند. مغازه‌ای که در دوره‌ی راهنمایی با بچه‌ها می‌رفتیم و فوتبال‌دستی بازی می‌کردیم. آن‌همه خنده‌ها و گریه‌ها و ترس‌ها و شادی‌های مُرده. مُرده‌اند اما نمی‌دانم چرا از هر سو لبخند می‌زنند. من هم لبخند می‌زنم. اما نمی‌توانم لبخندم را توضیح بدهم. آخر هر لبخند بسته به شرایط معنای خاصی دارد. گاهی یک لبخند، اوج حسرت و اندوه است. گاهی اوج استیصال و درماندگی است. من فکر می‌کنم اگر مرگ هم به سراغم بیاید لبخند بزنم. کاش او هم به من لبخند بزند. دوست دارم مرگ قبل از اینکه کارش را بکند مرا ببوسد. از همین روست که شاید فیلم یه بوس کوچولو ساخته فرمان‌آرا را دوست دارم. اینکه مرگ برای بعضی یه بوس کوچولو است. چقدر خوب است. اینکه مرگ در هیئت انسانی بیاید و آرام و نرم بوسه‌ای ابدی بر گونه‌ات بنشاند. ای مرگ از لبان خاموشت / یک بوسه‌ی جاودانه می‌خواهم. تردید ندارم که اگر مرگ با بوسه و لبخند می‌آمد، تنگ در آغوشش می‌کشیدم.
شهر خالی است و این خیلی خوب است. می‌توانم دلاویزترین صدا را گوش کنم. صدای زندگی: آشوب و غلغله‌ی گنجشک‌ها. چمیدن‌های خرامان و مست در شاخ و برگ‌های درختان اردیبهشت. از جلوی نانوایی قدیمی رد می‌شوم. نانوا مثل همیشه سحرخیز است. روبروی نانوایی نشسته و با نگاهی فرتوت، خطوط جاده را دنبال می‌کند. همان نانوای دوران نوجوانی است. فقط آرد بیشتری روی مویش پاشیده است.
حس می‌کنم شهرم را دوست دارم. آشناست. آدم احساس امنیت می‌کند. احساس اینکه در خانه‌ی خود لمیده است. اما شهر بدون مردمانش. همیشه در کشاکشی سخت میان در وطن ماندن و اختیار غربت بوده‌ام. شهر من ‌امن است، آشناست، اما به من احساس خفقان و خفگی می‌دهد. دوست دارم جایی بروم و زندگی کنم که هیچکس مرا نشناسد. هیچ هویتی از من در ذهن هیچ‌کس نباشد. کسی گذشته‌ی مرا در یاد نداشته باشد. هیچ باشم. هیچ و چیزی کم. بتوانم از نو خودم را تعریف کنم، از نو خودم را بسازم، از نو هویتم را شکل بدهم، از نو متولد بشوم. به همین خاطر همیشه وسوسه و تمنای غربت و سفرهای دور و دراز در سر داشته‌ام. همیشه دلم می‌خواهد یک جای دور بروم. خیلی دور... خیلی دور... آنقدر غریب و آنقدر ناآشنا که وقتی بیرون می‌آیی اصلا احتمال ندهی که کسی را ممکن است ببینی که از قبل تو را می‌شناسد. که کسی ممکن است ببیندت، ناگزیر باشی به احترامش بایستی، در چشمانت زل بزند و از تو بپرسد: خوبی؟ چه خبر؟ چه می‌کنی؟. جایی دور، آنقدر غریب و تنها که هیچکس خبری از تو نگیرد. که هیچ نگاهی پرسش‌گر و قضاوت‌گر در تو ننگرد. اصلا  فکر می‌کنم این بزرگترین آرزویی است که با خود به گور خواهم بُرد. و چه بد.
«گفتم:
این آبیِ بلند
با این گشودگی‌ش
مگر به پرواز نمی‌خواند؟
‌‌گفت:
آری، اشارتی ست خاصان را،
بر هر پَری با هزار زنجیر چاره‌سازان را،
لیک
تو را درون قفس
فکرِ دانه
به باشد‌‌‌...!»