عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

بنده‌ی طلعت آن باش که «آنی» دارد

«آن» اشارت نغزی است در ادب فارسی. وقتی از بیان حقیقت و حالتی عاجز می‌افتیم و حس می‌کنیم آنچه را دریافته‌ایم در تنگنای هیچ‌ واژه‌ای نمی‌توانیم بگنجانیم، «آن‌» ش می‌گوییم. یا مثل مولانا «چیز دیگر»ش می‌خوانیم:

ای جان جان جانان، جانیّ و چیز دیگر

وی کیمیای کان‌ها کانی و چیز دیگر

ای آفتاب باقی وی ساقی سواقی

وی مشرب مذاقی آنی و چیز دیگر

مولانا می‌خواهد محبوبش را با مددگیری از واژه‌ها و تصویرها و تشبیه‌ها، توصیف کند، اما انگار در پایان هر توصیفی می‌بیند محبوبش افزون بر آنچه می‌شود گفت، چیزهای دیگری هم دارد. چیزهایی که واژه‌ای برای بیانش نیست. انگار در نهاد هر انسانی آن «چیز دیگر» وجود دارد، اما همگان را موهبت خواندن آن نیست. انگار تنها زمانی می‌توانیم «آن» را در دیگری دریابیم و متوجه شویم که «چیز دیگر» است که دوستش داشته باشیم و این معجزه‌ی دوست داشتن است. وقتی شازده کوچولو می‌گفت: «وقتِ چندانى ندارم. باید بروم دوستانى پیدا کنم و از کلى چیزها سر در آرم.» روباه به او گفت: «آدم فقط از چیزهایى که اهلى کند مى‌تواند سر در آرد.»

کریستین بوبن چه زیبا این نکته‌ی ظریف را بیان کرده است:

«هر کس در نهادِ خویشتن، کتابی است که به زبانی بیگانه نوشته شده است.

دوست داشتنِ کسی در حکمِ خواندنِ اوست. در حکمِ آن است که بتوانیم تمامیِ جمله‌هایی را که در دلِ دیگری است بخوانیم.»

برگردیم به «آن». حافظ می‌گفت:

شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد

بنده‌‌ی طلعت آن باش که آنی دارد

محبوب واقعی آن است که «آن» دارد، خوب، اگر ایضاح مفهومی «آن» ساده بود که دیگر نمی‌گفتند: «آن». اما شاید بشود کمی به معنای نهفته در آن نزدیک شد.

نخست اینکه انگار «آن» چیزی است ورای ابعاد ظاهری و همه کس‌بین. گویا برای تماشای «آن» باید چشم و  دیده‌ی خاصی داشت. انگار دست «چشم جهان‌بین» از درک آن کوتاه است. «دیده‌ی جان‌بین» باید. حافظ می‌گفت:

دیدن روی تو را دیده‌ی جان‌بین باید

وین کجا مرتبه‌ی چشم جهان‌بین من است

این نهانی، دزدانه و ناپیدا بودن «آن» در این شعر حافظ هم تأکید شده است:

لطیفه‌ای است نهانی که عشق از آن خیزد

که نام آن نه لب لعل و خط زنگاری‌ است

این «لطیفه‌‌ی نهانی» و پنهانی، همان «آنی» است که تنها چشم جان‌بین عاشق و دل اهلی‌شده‌ی فرد، توان دیدنش را دارد. همان که می‌گویند: «یُدرَک و لا یوصَف»، حس می‌شود اما گفته نمی‌شود. نه که بتواند بگوید اما نخواهد. اساساً گفتنی نیست. یعنی تا آن حس و حال را نداشته باشی، تا آن نگاه مجنون‌وار را نداشته باشی، لیلی را واجد «آن»، واجد «لطیفه‌ی نهانی» و به تعبیر مولانا «چیز دیگر» نخواهی یافت. سلمان ساوجی می‌گفت:

ترا «آنی» است در خوبی که هر کس آن نمی‌داند

خطی گل بر ورق دارد که جز بلبل نمی‌خواند

این از مزیت‌های نادر عشق است که جانبش را عزیز می‌دارد و جزای فروگذاشتنش را محرومیت از «نقش مقصود در کارگاه هستی». تنها زمانی که چشم‌ مجنون‌وار پیدا کنی، در چهره‌ی به‌ظاهر معمولی لیلی، «آنی» می‌یابی که وجودت را مجذوب و شیدا می‌کند.

پس این هم دومین نکته درباره‌ی «آن». تنها آنکه چشمانش را با «عشق» بشوید، می‌تواند به تماشاگه‌اش درآید.

غسل در اشک زدم که‌اهل طریقت گویند

پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز

فنّی‌تر بگوییم: «آن» امری آبجکتیو، آفاقی، انضمایی و عینی نیست، «آن» حقیقتی سابجکیتو، انفسی، انتزاعی و ذهنی است. آن از جنس «جهان» نیست، از سنخ «جان» است.

همه‌ی حکایت‌های شیرین مجنون و لیلی و اینکه لیلی که اینهمه در نزد مجنون شیرین بود، در چشم دیگران دختری معمولی به چشم می‌آمد، در تببین همین دو ویژگی «آن» و «لطیفه‌ی نهانی» و «چیز دیگر» است.

«گفت هارون الرشید که این لیلی را بیاورید تا من ببینمش که مجنون چنین شوری از عشق او در جهان انداخت، و از مشرق تا مغرب قصه‌ی عشق او را عاشقان آینه‌ی خود ساخته‌اند. خرج بسیار کردند و حیله‌ی بسیار، و لیلی را بیاوردند. به خلوت درآمد خلیفه شبانگاه، شمعها بر افروخته، درو نظر می‌کرد ساعتی، و ساعتی سر پیش می‌انداخت. با خود گفت که در سخنش درآرم، باشد به واسطه‌ی سخن در روی او آن چیز ظاهرتر شود. رو به لیلی کرد و گفت: لیلی تویی؟ گفت: بلی، لیلی منم، اما مجنون تو نیستی! آن چشم که در سَرِ مجنون است در سَرِ تو نیست.

و کیفَ تَری لیلی بعینٍ تَری بها + سواها و ما طَهَّرتَها بالمَدامعِ

[چگونه می توانی با همان چشم که دیگران را می بینی لیلی را هم ببینی و تو آن چشم را به اشک شستشو نداده ای.]

مرا به نظر مجنون نگر. محبوب را به نظر مُحب نگرند.»[مقالات شمس تبریزی]

یکی را از ملوک عرب حدیث مجنونِ لیلی و شورش حال او بگفتند که با کمال فضل و بلاغت سر در بیابان نهاده است و زمام عقل از دست داده بفرمودش تا حاضر آوردند و ملامت کردن گرفتن... مَلِک را در دل آمد جمال لیلی مطالعه کردن تا چه صورت است موجب چندین فتنه... ملک در هیئت او نظر کرد شخصی دید سیه فام باریک اندام در نظرش حقیر آمد به حکم آن که کمترین خُدام حَرَم او به جمال از او درپیش بودند و به زینت بیش. مجنون به فراست دریافت گفت از دریچه‌ی چشم مجنون باید در جمال لیلی نظر کردن تا سرّ مشاهده‌ی او بر تو تجلی کند.[گلستان سعدی، باب پنجم]

گفت لیلی را خلیفه کآن توی  +  کز تو مجنون شد پریشان و غَوی

 از دگر خوبان تو افزون نیستی  +  گفت خامش چون تو مجنون نیستی 

[مثنوی: دفتر اول]

به مجنون گفت روزی عیب‌جویی  ::  که پیدا کن به از لیلی نکویی

که لیلی گر چه در چشم تو حوری‌است  ::  بهر جزوی ز حسن وی قصوری‌ست

ز حرف عیب‌جو مجنون بر آشفت  ::  در آن آشفتگی خندان شد و گفت:

اگر در دیده‌ی مجنون نشینی  ::  بغیر از خوبی لیلی نبینی

تو کی دانی که لیلی چون نکوی‌است  ::  کزو چشمت همین بر زلف و روی‌است

تو قد بینیّ و مجنون جلوه‌ی ناز  ::  تو چشم و او نگاه ناوک‌انداز

تو مو بینیّ و مجنون پیچش مو  ::  تو ابرو او اشارت‌های ابرو

کسی کاو را تو لیلی کرده‌ای نام  ::  نه آن لیلی است کز من برده آرام

 [وحشی بافقی]