عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

ریسمان پاره

استفاده از مثال و کاربرد تمثیل در القای مطلب البته مؤثر است و گرچه خاصیت اقناعی و القایی اثربخشی دارد؛ اما، در بسیاری موارد، رهزنی و جزمیت‌آفرینی می‌کند. وقتی کسی از شما رنجیده خاطر می‌شود و شما در جهت ترمیم رابطه گام بر می‌دارید می‌تواند با القای یک تمثیل شما را با بن‌بست مواجه کند: "شیشه‌ی بشکسته را پیوند کردن مشکل است." خیلی راحت با استفاده از تمثیل شیشه‌ی شکسته متقاعدتان کند که چیزی که ترک برداشت و شکست دیگر هرگز مثل سابقش نمی‌شود. یا بگوید:

مرنجان دلم را که این مرغ وحشی

ز بامی که برخاست مشکل نشیند

یا:

ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم

امید ز هرکس که بُریدیم بُریدیم

دل نیست کبوتر که چو برخاست نشنید

از گوشه‌ی بامی که پریدیم پریدیم

رم‌ دادن صید خود از آغاز غلط بود

حالا که رماندی و رمیدیم رمیدیم

در این خصوص، مثال دیگری هم می‌شود زد: رشته‌ی گسسته. اگر ریسمانی پاره شود، می‌توان دوباره به هم گره زد، اما هر چه باشد دیگر آن ریسمان بی‌گره و صاف و یکدست نخست نیست و به گفته‌ی امیر خسرو دهلوی:

چون رشته گسست می‌توان بست

لیکن گره‌ایش در میان هست

جالب این است که شهریار با استفاده از همین تمثیل نتیجه‌ی دیگری اخذ می‌کند و می‌گوید:

من رشته محبت تو پاره می‌کنم

شاید گره خورد به تو نزدیک‌تر شوم

یعنی گره‌ زدن خود عامل نزدیک شدن است و آشتی و ترمیم یک رابطه می‌تواند به قرابت و نزدیکی بیشتر هم منتهی شود. هر چه هست فقط می‌خواهم بگویم همیشه مراقب استفاده از تمثیل باید باشیم و مراقب اینکه یک تمثیل، جزمیت‌ساز نشود و باورهای نامنقح و نزاع‌پذیر را در ما پاگیر نکند. تمثیل، گر چه اغلب به لحاظ هنری و ادبی دلنشین است و قدرت باورآفرینی فراوانی دارد، اما از منظر دقّی و فلسفی فوق‌العاده شکننده و سست است. تمثیل تنها (یا شاید اغلب) برای ایضاح و تفهیم مطلب خوب است و نه استدلال. من فکر می‌کنم آدم‌هایی که خیلی با ادبیات و شعر سروکار دارند، این استعداد و قابلیت را دارند که بیشتر از تمثیل، فریب بخورند.

برتولد برشت با اتکا به تمثیل «ریسمان پاره» نتیجه‌گیری جالبی می‌کند:

«ریسمان پاره را می‌توان دوباره گره زد

دوباره دوام می‌آورد

اما هر چه باشد ریسمان پاره‌ای است

شاید ما دوباره همدیگر را دیدار کنیم

اما در آنجا که ترکم کردی

هرگز دوباره مرا نخواهی یافت!»

به نظرم می‌رسد در این خصوص، یعنی در اختلاف بین برتولد برشت و امیرخسرو دهلوی و شهریار، بشود جور دیگری نظر داد. به نظرم این قضیه اصلا حُکم کلی ندارد و بسته به موقعیت، به طرفین یک رابطه، به علت پاره شدن آن ریسمان، به نحوه‌ی گره زدن و خیلی چیزهای دیگر فرق می‌کند. واقعیت این است که برای بسیاری یک دل‌آزردگی، موجب از دست رفتنِ همیشگی صفا و گرمای یک رابطه و نومیدی چاره‌ناپذیر می‌شود، و برای بسیاری شاید، موجب آگاهی و تنبه طرفین و نتیجتاً شکل دادن دیگربار رابطه‌ای استوارتر، مصفاتر و گرم‌تر. بستگی دارد که تا چه حد بتوانیم از سایه‌های انرژی‌سوز گذشته خود را برهانیم و پیراهن گردوغبارگرفته‌ی ذهن‌مان را بتکانیم. تا چه حد به این بیداری و آگاهی دست یابیم که «پشتِ سر نیست فضایی زنده... پشتِ سر خستگی تاریخ است».