عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

حس مجهول زیبا

جا مانده است

چیزی جایی

که هیچ گاه دیگر

هیچ چیز

جایش را پر نخواهد کرد

نه موهای سیاه و

نه دندانهای سفید [حسین پناهی]

انگار در کودکی‌هایمان چیزی را جا گذاشته‌ایم. چیزی که هر چه پرسه می‌زنیم و هر چه حیران و پرسان سراغش را می‌گیریم پیدایش نمی‌کنیم. چیزی که فقط می‌توانیم در گرمای خیال و یادش سر کنیم. می‌خواهیمش اما انگار واقع‌بودگی ما، امکانش را نمی‌دهد. ماهی لیز و چموشی است که هر بار که می‌پنداری به چنگش آورده‌ای از دستانت می‌سُرد. تنها می‌شود با واژه‌ی «چیزی» ازش یاد کرد. گفتنش سخت دشوار است. یک «حسّ مجهول زیبا» است شاید. این غم غربت، این دلتنگی وجودی و درمان‌ناپذیر، از دست رفتن همیشگی آن «حسِ مجهول زیبا» است. به تعبیر سهراب، اندوهِ دور شدن از شهرِ خیالات سبک، از کوچه‌ی سنجاقک‌ها... غم غربت، غربتی همیشگی در غمِ محو شدن کودکی‌ها...

«طفل، پاورچین پاورچین، دور شد کم کم در کوچه‌ی سنجاقک‌ها.

بار خود را بستم، رفتم از شهرِ خیالاتِ سبک بیرون

دلم از غربت سنجاقک پُر.»

کودکی‌ات با چشمان سیاه و درشت و آکنده از خیال و آرزو به تو لبخند می‌زند... اما رفته رفته مهی نرم لبخندش را از نگاهت می‌دزدد... انگار آدم دلش بیشتر از همه برای خودش تنگ می‌شود... خودش که گر چه برای جهان هیچ است اما برای خویشتنش‌اش همه چیز...

و ما نشسته‌ایم و با چشمان غبارگرفته زُل زده‌ایم به دنباله‌ی قطاری که هر سال از ما دورتر می‌شود، که حتی نگاه‌مان هم یارای دنبال‌کردنش را ندارد تا چه برسد به گام‌های خسته و فرتوت‌مان. قطار می‌رود... تمام ایستگاه می‌رود...

سی سالگی... دست‌های خالی... گام‌های خسته.... نگاه پینه بسته.... و قطاری که به شتاب دور و دورتر می‌شود...

«ای کاش

آن کوچه را دوباره ببینم آنجا که ناگهان

یک روز نام کوچکم از دستم

افتاد

و لابه لای خاطره‌ها گم شد

آنجا که

یک کودک غریبه

با چشم‌های کودکی من نشسته است

از دور

لبخند او چه قدر شبیه من است!

آه، ای شباهت دور!

ای چشمهای مغرور!

این روزها که جرأت دیوانگی کم است

بگذار باز هم به تو برگردم!

بگذار دستِ کم

گاهی تو را به خواب ببینم!

بگذار در خیال تو باشم!

بگذار...

بگذریم!»