اما نمیدانم چرا وقتی به دیدار دریا میروم، حسی وارونه دارم. تمنایی عجیب به مرگ خودخواسته. وسوسهای گاه مقاومتناپذیر به در آغوش کشیدن مرگ...
انگار امواج دریا که به ساحل میآیند ولولهای جنونآمیز در من میشورانند... و وقتی به دریا باز میگردند صلایی پرجذبه و کرشمه سر میدهند که همراهشان بروم... که شجاع و عزتمند، با آگاهی و انتخاب خود، بر اینهمه خطوط ناتمام زندگیام نقطهی پایان بگذارم. بر اینهمه تکاپوهای رمقگیر و گاه کسالتبار... بر اینهمه صفحات نوشته و ننوشته.... میدانید؟ حس خوبی است... اینکه خودت به استقبال بروی. اینکه منتظر نمانی تا این برندهی همیشگی، غافلگیرت کند.
البته این حس، یک وسوسهی نافرجام و بیانجام است... هر چه هست، دریا، برای من، همیشه وسوسهانگیز بوده است...
خروش موج با من میکند نجوا...
که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت