عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

فرسودگی

«کاش سرم را بردارم

‌‌و برای هفته‌ای در گنجه‌ای بگذارم و قفل کنم

‌‌در تاریکی یک گنجه‌ی خالی...

‌‌روی شانه‌هایم

‌‌جای سرم چناری بکارم

‌‌و برای هفته‌ای در سایه‌اش آرام گیرم» [ناظم حکمت]

«می‌دانی؟ / یک وقت‌هایی باید / روی یک تکه کاغذ بنویسی: تعطیل است! / و بچسبانی پشت شیشه‌ی افکارت / باید به خودت استراحت بدهی / دراز بکشی / دست‌‌‌‌‌هایت را زیر سرت بگذاری / به آسمان خیره شوی و بی‌خیال سوت بزنی / در دلت بخندی به تمام افکاری که پشت شیشه‌ی ذهنت صف کشیده‌اند / آن وقت با خودت بگویی: بگذار منتظر بمانند!»[حسین پناهی]

 ‌‌«روی زمین نشستم و سرم را میان دستانم گرفتم. فکر کردم کاش می‌توانستم پیچ سرم را از گردنم جدا کنم. آن‌ را روی زمین بگذارم. شوت محکمی به آن بزنم تا آنجا که ممکن است دور و دورتر برود. آنقدر دور که دیگر نتوان پیدایش کرد. اما من شوت زدن بلد نیستم. حتماً سرم همان کنار می‌افتد!»[آنا گاوالدا‌]

اما من نمی‌توانم. همین نوشتن است که تسلایم می‌دهد. که زندگی‌ام را معنادار می‌کند. من به نوشتن معتادم. اما این وضع‌ حمل‌های مکرر و متوالی خسته‌ام کرده است. خسته‌ام. از اینهمه حرف‌های وحشی مزاحم، از اینهمه واژه‌های دلفریب و کم‌جان. از اینهمه حرفی که دارم و انگار سر‌تمامی ندارد. می‌فهمم حرف آلبرکامو را: «اندیشیدن، آغاز تحلیل رفتن است». این اندیشیدن، تأمل کردن، و بنیادهای زندگی و هستی را به پرسش گرفتن، نفسی رهایم نمی‌کند. خسته‌ام. یک خستگی ازلی ابدی. دلم سفر می‌خواهد. دلم از این واژه‌های مجازی گرفته است. دلم دیدار می‌خواهد. دلم می‌خواهد ایوب را ببینم. اما نیست. رفته است استرالیا. دلم می‌خواهد با امین حرف بزنم. اما نیست، در شهری دور، گذران زندگی را به کاری سخت مشغول است. دلم ادیب را می‌خواهد، اما نمی‌شود پیدایش کرد. هر بار که زنگ می‌زنم، مهمان دارد، یا میهمانی رفته. از این بدتر نمی‌شود. اینکه دلت تنگ باشد. روحت خسته باشد. و از این حلقه‌ی محدود دوستان کسی را برای هم‌نفسی نیابی. دلم می‌خواهد فارغ از فکر و واژه، بروم سفر. برای اولین بار بروم کاشان. بروم سر مزار سهراب. معلم معنوی همیشگی‌ام. بروم و چینی نازک تنهایی‌اش را تماشا کنم. و سایه‌‌ی نارونی را که در امتداد تنهایی‌اش تا ابدیت جاری است. بروم کاشان و دوست نادیده‌ام امیرحافظ را که از صدقه‌سری‌ وبلاگم یافته‌ام ببینم و ساعت‌ها باهاش حرف بزنم.

هر بار که یک قدم زدن کوتاه را می‌خواهم تجربه کنم، انبوهه‌ی واژه‌ها و فکرها به من هجوم می‌آورند. ناب‌ترین فکرها و واژه‌ها را در قدم زدن شکارکرده‌ام. ناگزیر می‌شوم زودی برگردم و جایی وضع حمل کنم. نیچه می‌گفت: «فقط اندیشه‌هایی که با قدم زدن به دست می‌آیند به چیزی می‌ارزند» و من این حقیقت را تجربه کرده‌ام. اما هر اندیشه، وقتی به سراغت می‌آید، دیگر از دستش خلاصی نداری. نه توان حملش را داری و نه تاب پایین انداختن‌اش را. نیچه می‌گفت: «آیا ممکن است "خَر"، تراژیک باشد؟ آن که زیر باری نابود شود که نه توان حمل آن را دارد و نه پایین انداختن آن؟...؛ این همان فیلسوف است.»

 اما اندیشیدن مدام، آدم را تحلیل می‌بَرد. فرسوده می‌کند. آری تعبیر فرسودگی دقیق است. سعدی می‌گفت:

ز فکر اندیشه‌ها زاید که آدم را بفرساید

گَرَت آسودگی باید برو مجنون شو ای عاقل

اینهمه تأمل و معاشقه با واژه‌ها، دارند مرا نرم‌نرمک پیر می‌کنند. مهدی صادقی گفته است:

«می‌گویند تنهایی پوست آدم را کلفت می‌کند ‌

می‌گویند عشق دل آدم را نازک می‌کند

می‌گویند درد آدم را پیر می‌کند...

آدم ها خیلی چیزها می‌گویند،‌

و من،‌ امروز

کرگدن دل‌نازکی هستم که پیر شده است!»

واژه‌ها، واژه‌ها، واژه‌ها... حسی دوگانه بهشان دارم. زیباترین لحظه‌ها و شیرین‌ترین وقت‌ها را همین واژه‌های رازآمیز برایم رقم زده‌اند. اما گاه حسابی دشنام‌شان می‌دهم. چون هیچ کاری از دست‌شان بر نمی‌آید. نه دلتنگی را رفع می‌کنند و نه خنکای آبی می‌شوند بر پیشانی گُرگرفته و تب‌آلود. غبار می‌شوند گاهی. گرد و غبار. همان که شمس می‌گفت: «گفت، غبار انگیز است» و شاگردش مولانا می‌گفت: «زانکه ز گفت‌وگوی ما گرد و غبار می‌رسد.» انگار خاصیت فریبندگی عجیبی دارند. انگار تهی‌اند و اغلب از رنگِ آبی صداقت بی‌بهره. «جای الفاظ مجذوب، خالی» است. الفاظی که ناب و نقره‌ای و صیقل‌خورده‌ و در چشمه‌ی باران تن‌شسته‌اند. جای الفاظ مجذوب خالی. الفاظ بی‌تأمل، بی‌درنگ، دست‌مالی نشده، بکر، باکره... دلم واژه‌های باکره می‌خواهد. واژه‌هایی که هیچ زبانی آلوده‌شان نکرده. واژه‌هایی که تردامن نیستند. اما، به گفته‌ی شفیعی کدکنی:

«هزار سال بکوشم اگر شتابان من

نمی‌رسم به تو هرگز از این خیابان من

چه دیر و دور و دریغ!»

همین است که به حال پرندگان غبطه می‌خورم. هم به سبکباری‌شان در پرواز. هم به ترانه‌های بی‌واژه‌شان. «خوشا پرنده که بی واژه شعر می‌گوید». کاش می‌شد به جای به‌کارگیری واژه‌ها فقط آواز خواند. آوازی بی‌واژه. و یا سکوت کرد. سکوت همیشه به صداقت نزدیک‌تر است. سکوت همیشه به عشق وفادارتر است. وقتی کسی بهتر از من گفته، چه دلیلی دارد حرفش را نقل نکنم. کریستین بوبن می‌گوید:

«بین زمین و آسمان نردبانی است و بالای این نردبان سکوت است. گفتار یا نوشتار هر قدر قانع‌کننده باشند تنها مناطق میانی‌اند. باید پا را فقط به نرمی، بدون فشار، روی نردبان قرار داد. صحبت کردن دیر یا زود منجر به بازی زیرکانه‌ای خواهد شد. نوشتن دیر یا زود منجر به بازی زیرکانه‌ای خواهد شد. الان یا وقتی دیگر، به شیوه‌ای اجتناب ناپذیر، به گونه‌ای مقاومت‌ناپذیر. تنها سکوت، بدون حیله است. سکوت، اولین و آخرین است. سکوت، عشق است و هنگامی که سکوت، عشق نیست، مسکینی بی‌نواتر از صداست. ساعات بدون صدا، ساعاتی هستند که آوایشان از هر صدایی شفاف‌تر است.»

حافظ، خوب به جان حقیقت دست یافته است:

 اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد

 نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد

 اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر

 چگونه کشتی از این ورطه‌ی بلا ببرد؟!