عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

این عمر طی نمودیم اندر امیدواری

وقتی سن‌‌ّ‌مان کم است پُر از آرزوییم. آرزوهایمان مثل کودکان شاد و شنگی فضای زندگی ما را بشّاش می‌کنند. نرم نرمک می‌فهیم که دنیا را به قامت آرزوهای ما نساخته‌اند و عمر کوتاه‌مان مجال دستیابی به رؤیاهای خام‌اندیشانه‌ی ما را ندارد. متوجه می‌شویم که دست ما کوتاه است و خُرما بر نخیل. هم‌داستان با سعدی زمزمه می‌کنیم: 

عُمری دگر بباید بعد از وفات ما را 

که‌این عُمر طی نمودیم اندر امیدواری

می‌فهیم که ماهی را هر وقت از آب بگیریم تازه نیست چون‌که ممکن است ماهی در آب مُرده باشد. رفته رفته شعله‌ی آرزوها و رؤیاها در درون اغلب ما کم‌فروغ‌تر و کم‌جان‌تر می‌شود و نهایتاً برای بهبود وضع روانی خود پی می‌بریم که اصلا شاید بهتر است دایره‌ی امید خود را محدود کنیم. در فیلم "رستگاری در شائوشنگ" دیالوگ متأثر کننده‌ای هست: «بذار یه چیزی بهت بگم رفیق! امید چیز خطرناکیه. امید می‌تونه یه آدمو دیوونه کنه.»

وقتی جیک جیک مستونمون هست می‌گوییم: چرخ بر هم زنم ار غیر مُرادم گردد، فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم، باز آمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم؛ و آرام آرام که می‌فهمیم انگار جزئی ناچیز و حقیر از این هستی بی‌کران هستیم و به گفته‌ی آن شاعر تخته‌بندی هستیم در میان هفت دریا:

در میان هفت‌دریا تخته‌بندم کرده‌ای

باز می‌گویی که دامن تر مکن هشیار باش!

و حس می‌کنیم  که در آماج آرزوهای شیرین در حال تلاشی هستیم، به خود تسلی می‌دهیم که: زمانه با تو نسازد تو با زمانه بساز... یا می‌گوییم: 

رضا به داده بده وز جبین گره بگشا

که بر من و تو در اختیار نگشاد است

شمس لنگرودی حس و حال این دوران‌های اگر نه سیاه، دستِ کم خاکستری اغلب ما را که در نیمه‌ی دوم زندگی تجربه می‌کنیم چه نیک سروده است:

"می‌خواستم جهان را

به قواره‌ی رؤیاهایم در آورم

رؤیاهایم به قواره‌ی دنیا در آمد"

هوشنگ گلشیری نوشته است: "ما می‌خواستیم دنیا را عوض کنیم حالا می‌بینیم فقط خودمان عوض شده‌ایم." وقتی به این درکِ فروتنانه می‌رسیم، هم‌نوا با رودکی و با لحنی اندرزگون و تلخ در گوش خود و اطرافیان زمزمه می‌کنیم:

هموار خواهی کرد گیتی را؟!

گیتی است کی پذیرد همواری!

وقتی می‌فهمیم که به گفته‌ی شمس لنگرودی:

"خوشبختی کوچه‌ای است

که مدام 

باران سنگ در آن می‌بارد..."

دیگر فقط تمنا می‌کنیم که دستِ کم دریچه‌ای داشته‌باشیم که گاه‌گاهی نظاره‌گر کوچه‌ی خوشبخت باشیم. همین. فقط همین. این قناعت فروتنانه را در شعری می‌بینیم که هم‌اکنون به طرز غمباری بر سنگ مزار فروغ فرخزاد حک شده است. فروغ می‌گوید تنها چراغی می خواهم و دریچه‌ای که تماشا کنم کوچه‌ی خوشبخت را:

"اگر به خانه‌ی من آمدی

برای من ای مهربان چراغ بیار

و یک دریچه که از آن

به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم"

در چنین آرامش سبک و بی‌وزن و در عین حال غمگنانه و خاکستری‌رنگی، آدم دیگر می‌خواهد و تمنا می‌کند که دیگران به آرزوهایشان برسند. خصوصاً وقتی با کودکان و کم‌سن‌وسالان روبرو می‌شود آرزوهای خاک‌گرفته و مُرده‌ی خود را برای آنان طلب می‌کند و از عُمق جان و سُویدای دل آرزو می‌کند که کاش آنان به آرزوی خود برسند. 

کارلوس فوئنتس می‌گوید: «یه مدتی که می‌گذرد و آدم زندگی خودش ته می‌کشد فقط به وساطت زندگی دیگران زندگی می‌کند.»

آدم وقتی ازدواج می‌کند و پدر یا مادر می‌شود اغلب چنین حالی پیدا می‌کند. در آینه‌ی درخشش نگاه شورمند فرزندش، یاد و خیالی از آرزوهای فراموش‌شده‌ی خود را می‌یابد و آرزو می‌کند کاش آنها به آرزویشان برسند. آرزویش می‌شود تحقق آرزوی آنها. 


زنگ تفریح را که زنجره زد + باز هم در کلاس غوغا شد

هریک از بچه‌ها بسویی رفت + و معلم دوباره تنها شد


با خودش زیر لب چنین میگفت: + آرزوهایتان چه رنگین است

کاش روزی به کام خود برسید! +  بچه‌ها آرزوی من این است

.: قیصر امین‌پور :.

در ستایش اسفند

اگر پاییز پادشاه فصل‌هاست، اسفند پادشاه ماه‌هاست. اسفند طعم و رایحه‌ی دیگری دارد. در مرز زمستان و بهار جای گرفته و آنچه آدم را مفتونش می‌کند این حس و ادراک است که خاک و طبیعت و درخت به‌زودی وضع حمل می‌کنند. آبستن و پا به ماه بودن جهان و طبیعت به روشنی به چشم می‌آید. حس قشنگ شکافته شدن و زادن و حیات را تداوم بخشیدن در روزهای اسفندماه بیش از هر ماه دیگری نمایان است. غالبا اشتیاق آمدن چیزی دلاویزتر از آمدن خود آن چیز است. هیچ ماهی به اندازه‌ی اسفند آکنده از تب و تاب و شور و اشتیاق نیست. اشتیاق آمدن بهار که استشمام جان‌بخش شمیم و نشانه‌های رنگ‌رنگش این سودا را تیزتر می‌کند. اسفند از بهار هم شیرین‌تر و دلنوازتر است. و البته برای من هیچ ماهی به اندازه‌ی اسفند نوستالژیک نیست و عهد و روزگار کودکی را تداعی نمی‌کند. آن وقت‌ها خود را در معرض وزیدن بادهای اسفندی قرار دادن از دل‌انگیزترین کارهایم بود. هنوز می‌توانم چشم ببندم و خنکی و گوارایی نسیم‌هایی را حس کنم که در اسفندماه برای طبیعت و درختان نقش قابله و ماما را دارند و حس غریب و ناگفتنی و پرشکوهی را برای من تداعی می‌کنند. اسفندماه مرا می‌برد... می‌برد... می‌برد... تا سپهر طرب‌انگیز خیال

 

در سالهای نوجوانی و کودکی اسفندماه به جنگل مجاور خانه‌مان می‌رفتیم پیِ گل بنفشه و پامچال. خصوصا پامچال‌های بنفش که کم‌یاب‌تر بودند و نادر. بعد می‌آوردیم و به نظم و ترتیب خاصی در باغچه‌ی خانه می‌کاشتیم. گل‌های پامچال و بنفشه افتخار میزبانی خود را به اسفندماه داده‌اند. چقدر معصوم و دوست‌داشتنی و شکننده‌اند. چقدر این ترانه زیباست: گل پامچال گل پامچال، بیرون بیا بیرون بیا، فصل بهاره، عزیز موقع کاره، شکوفانه شکوفانه، غنچه وا شده، غنچه وا شده، بلبل سر داره، عزیز موقع کاره...


رقص درختان در مصاف باد، ولوله‌ای در جان آدم می‌اندازد. شوری که یک دست‌افشانی حسابی و پای‌کوبی جانانه اطفائش می‌تواند کرد.

شعر زیر از ابراهیم منصفی(رامی) که سهیل نفیسی به شیوه‌ی دلنشینی اجرا کرده است چقدر متناسب با حال و هوای خوش شکوفایی و زایندگی اسفندماه است:


رقصم گرفته بود.

مثل درختکی در باد.

آنجا کسی نبود

غیر از من و خیال و تنهایی.

رقصم گرفته بود

پیرانه سر، دیوانه وار.

تنها،

 

تنها رقصیدم.

در آستانه

از میان شعرهای سهراب، رجوع مکرر به شعر سراسر حیرت و شگفت «مسافر» او و از میان شعرهای شاملو، شعر حماسی و بهت‌آور «در آستانه» او هماره برایم تازگی و جذابیت تمام‌ناشدنی دارد. شعر در آستانه‌ی شاملو، یکی از ماندگارترین و پرهیبت‌ترین شعرهای اوست. شعری که به نوعی وصیت او به شمار می‌رود و چکیده‌ای از نگاه او به زندگی. شاملو در شعر بلند «در آستانه» از زندگی خود می‌گوید و پایان گرفتن زندگی خویش را به نظاره می‌نشیند. می‌بیند که بر آستانه‌ی رفتن ایستاده است و منتظر که دربِ‌ خروجی زندگی به رویش گشوده شود. در اواخر این شعر او از محدودیت‌های کمّی و کیفی زندگی می‌گوید. از مجال بی‌رحمانه کوتاه زندگی که حتا فرصتش نمی‌دهد که در آینه به تأنی نظر کند و از میان لبخنده و اشک یکی را سنجیده گزین. از فرصت کوتاه و سفر جانکاه می‌گوید. اما اوج طنین شعر جایی است که وقتی به همین فرصت سپری شده‌ی زندگی خود می‌نگرد در هیئت ابرانسانی غبطه‌انگیز می‌گوید: «فرصت کوتاه بود و سفر جان‌کاه بود/ اما یگانه بود و هیچ کم نداشت»:

دستان بسته‌ام آزاد نبود تا هر چشم انداز را به جان در بر کشم

هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده

هر بدر کامل و هر پگاه دیگر

هر قله و هر درخت و هر انسان دیگر را.

رخصت زیستن را دست بسته دهان بسته گذشتم دست و دهان بسته

گذشتیم.

و منظر جهان را

تنها

از رخنه‌ی تنگ چشمی ِ حصار شرارت دیدیم و

اکنون

آنک در ِکوتاه بی کوبه در برابر و

آنک اشارت دربان منتظر!-

دالان تنگی را که در نوشته‌ام

به وداع

فراپشت مینگرم:

فرصت کوتاه بود و سفر جان کاه بود

اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.

 به جان منت پذیرم و حق گزارم.

(چنین گفت بامداد خسته.)

برف روی کاج‌ها

هرگز نمی‌توان

گُل‌زخم‌های خاطره‌ای را ز قلب کَند

که در این سیاه قرن

بی قلب زیستن

آسان‌تر است ز بی‌زخم زیستن

قرنی که قلب هر انسان

چندین هزار بار 

کوچک‌تر است 

از زخم‌های مزمن و رنجی که می‌کشد.    .: نصرت رحمانی :.

فیلم «برف روی کاج‌ها» از فیلم‌های خوبی است که دیده‌ام. گاه برشانه‌های روح و جان آدم برف‌های سنگینی می‌نشیند که شاخ و برگ‌های شنگ و رقصانش را خمیده و سربه‌زیر می‌کند. تکاندن شاخه‌های خم‌شده از برف درخت‌ها کاری لذت‌بخش است. وقتی درخت را تکان می‌دهی و شاخه را از بارِ سنگین برف می‌رهانی و  سبک و رها می‌کنی، آرزویی در دل خودت جان می‌گیرد. تمنای اینکه می‌توانستی هر از گاهی خود را از سنگینی برف‌هایی که قامت جانت را خمانده می‌رهاندی. پایان‌بندی فوق‌العاده نافذ و درگیرکننده‌ی فیلم «برف روی کاج‌ها» تا مدت‌ها آدم را مشغول می‌کند. 

کرگدن ِ‌دل‌نازک‌ ِ پیر

پشت شیشه برف می‌بارد

پشت شیشه برف می‌بارد

در سکوت سینه‌ام دستی

دانه‌ی اندوه می‌کارد  .: فروغ فرخ‌زاد :.

«به این نتیجه رسیده‌ام که بیشتر ِ مردم بزرگ نمی‌شوند. ما جای پارک خودمان را پیدا می‌کنیم و به کارت‌های اعتباری‌مان افتخار می کنیم. ازدواج می‌کنیم و جرأت می‌کنیم بچه‌دار شویم و به آن بزرگ شدن می‌گوییم. اما فکر کنم بیشترین کاری که می‌کنیم پیر شدن است. ما تراکم سال‌ها را در بدن‌های‌مان و روی صورت‌های‌مان این طرف و آن طرف می‌بریم اما معمولاً خود حقیقی ما، کودک درون‌مان، هنوز بی‌گناه است و مثل گیاه مگنولیا خجالتی است.»(نامه‌ای به دخترم؛ مایا آنجلو)

گاهی که جلوی آینه می‌نشینم و به چشم‌های هزارتوی خود زل می‌زنم، در عمق غبارگرفته‌اش همچنان کودکِ خیال‌باف و سودازده‌ای را می‌بینم که به‌رغم هر چه از سر گذرانده، به‌رغم تجربه‌های رنگ رنگِ غریب، بی‌نوا و بخشودنی است. کودکی با همان ضعف‌ها، ترس‌ها، کم‌رویی‌ها، بی‌دلی‌ها و... . مایا آنجلو راست می‌گوید. آدم سن‌اش زیاد می‌شود، پیکرش فرتوت می‌شود، موهایش دانه دانه سفید می‌شوند، چین و چرک صورتش متراکم می‌شود، اما در پس پشت همه‌ی ادا و اصول‌ها، همه‌ی ژست‌ها و ظهورات متکلّفانه‌ی اجتماعی، همان کودک بازیگوش و بی‌نوا و نیازمند حمایت و نوازش و تفقد و اغماض، جا خوش کرده است. اگر بتوانیم کودک زنده و فعال دیگران را هم که در پشت ظاهر بالغ و پخته‌شان بازی خود را می‌کند ببینیم و فراچشم بیاوریم خواهیم توانست گشاده‌دلانه‌تر، آسان‌تر و ملایم‌تر با آنان کنار بیاییم. با مدارا، آشتی‌ و بُردباری درخوری‌ با آنان رویارو می‌شویم. همچنان که با خامی‌ها، کاستی‌ها، خطاها و سرکشی‌های کودکان با سعه‌‌ی صدر بیشتری مواجه می‌شویم.

 اغلب فکر می‌کنم وقتی برف ببارد دل من باز می‌شود. فکر می‌کنم تماشای دانه‌های نرم برف از پشت پنجره‌ی بخار گرفته، گرمای زندگی را در دلم بیدار می‌کند. خیال می‌کردم برف می‌آید و من پراشتیاق به پیشوازش می‌روم و می‌گویم: برف نو برف نو سلام سلام. اما... دانه‌های برف چرخ‌زنان و بی‌خیال بر زمین می‌افتند و در سکوت سینه‌ام دستی، دانه‌ی اندوه می‌کارد. بارش برف و باران، آن‌چنان را آنچنان‌تر می‌کند. هایده چه قشنگ می‌خونه: مستی‌ام درد منو دیگه دوا نمی‌کنه، غم با من زاده شده منو رها نمی‌کنه....

«برف

هرچه

نرم‌تر و سبک‌تر

ببارد

سخت‌تر و

سنگین‌تر

می‌ماند

غم

هم...» .: پوریا عالمی :.

تا نگرید ابر کی خندد چمن؟!

گریستن را دوست دارم. گر چه عمدتاً از این هدیه‌ی معنوی کم بهره‌ام. البته نه گریستن از سر فقر و درماندگی و سیاه‌بختی. نه گریستن از سر ستم‌دیدگی و جور و بیداد. نه. این گریه‌ها را اصلا دوست ندارم. گریستنی را دوست دارم که از نازکی و نرم‌دلی مایه می‌گیرد. گریستنی که حاکی از وجدان بیدار است. گریستن ناشی از درنگ در سرشت غمبار و سرنوشت مویه‌آور موقعیت‌های وجود. گریستنی که نشان از حساسیت و کوک بودن تارهای روح آدمی دارد. فیلم‌ها و کتاب‌هایی را که چنان لطافت و رقّتی به آدم می‌بخشند که ابرهای دل را باران‌زا می‌کنند دوست دارم.(کتاب‌هایی مثل: شازده‌کوچولو، کیمیاخاتون، شما که غریبه نیستید، پله پله تا ملاقات خدا، عشق روی پیاده‌رو؛ و فیلم‌هایی نظیر: بی‌نوایان، سینما پارادیزو، عشق‌ سال‌های وبا، کتاب‌خوان، مالنا، زندگی زیباست، درخت گلابی، شیرین...). گریستن سبکبار شدن است. گریستن تطهیر جان است. آسمان دل بعد از یک گریه‌ی سیر و بی‌امان چه آبی و زلال و دوست داشتنی می‌شود. کاش به اختیار آدم بود که هر گاه می‌خواست یک دل سیر اشک می‌ریخت. دلش را می‌تکاند و تر و تازه می‌کرد.

خلوت أمن...

درست است که مهر مادری عمدتاً غریزی و غیراکتسابی است و افیون و افسون هستی است برای تضمین بقا و گردش بی‌وقفه‌ی چرخه‌ی زندگی. اما برای من همیشه پرجاذبه و کُرنش‌آور بوده است. انگار قُدسیت و حضور معنوی و یا لذت یک نیایش و عبادت عاشقانه را تجربه می‌کنم. نگریستن به این دیگرگزینی برای من چنین حس و حالی دارد. مُرغی که یک‌ماه تمام برسر تُخم‌ها می‌خوابد و با گرمای وجودش جوجه‌ها را به حیات می‌آورد و با تمام وجود و قدرت و مبارزه‌اش از آنها حفاظت می‌کند. همیشه تماشای جوجه‌های شیرین و دوست‌داشتنی‌ای که زیر بال و پر مُرغ پناه می‌گیرند، خود را گرم می‌کنند، برایم مستی‌بخش و معنا ساز بوده است. باور کنید معنی‌آفرین بوده است. در سرمای سوزناک زمستانی جوجه‌ها در پر و بال مادر مهربان می‌خزند و می‌لولند و مست از گرما و خواب می‌شوند. مادر هم همه‌ی بودن و گرمایش را بی‌دریغ و چشم‌داشتی نثارشان کرده است. در همچنین مواقعی آدم می‌خواهد سجده کند از شعف و قُدسیت. خصوصاً وقتی که جوجه‌های گرم از جان مادر، سرشان را از زیر یکی‌ از پرها بیرون می‌آورند و اطراف را برانداز می‌کنند، خیلی نمکین است.

یکی از هنگامه‌های وجدآمیز من زمانی بود که در خُردسالی(البته حتا هنوز هم) مادرم صدایم می‌زد و می‌گفت بیا که می‌خواهم چیزی نشانت بدهم. می‌رفتم و مُرغ خشمگین و گاردگرفته را از سرِ تخم‌ها بر می‌داشت و چند جوجه‌ی شیرین تازه متولد‌ شده را نشانم می‌داد. تخم‌ها را با دستش تکانی می‌داد و می‌گفت که ببین این تخم را نوک زده و به زودی جوجه‌اش متولد می‌شود، ببین این جوجه، تازه‌ی تازه به‌دنیا آمده و هنوز نمی‌تواند رو پایش بایستد. من هم با احتیاط و به طرزی که از هجمه‌ی مُرغ جنگ‌آور ایمن باشم، جوجه‌ها را بر می‌داشتم، می‌بوسیدم و لمس می‌کردم. چقدر ناز و ظریف بودند. خلاصه همیشه این تجربه برای من دوست‌داشتنی بوده است. راستش را بخواهید همیشه به جوجه‌های آرمیده در گرمای بال و پر و جان مادر حسودی کرده‌ام. غبطه می‌خوردم به آرامش محضی که جوجه‌ها در خانه‌ی نرم تن مادر تجربه می‌کنند. کاش من هم جوجه‌ی کوچکی بودم و می‌شد کنارشان باشم و آن وسط‌ها جایی بگیرم. 



مرگ تدریجی

«راستی این راز جگر سوز، این حیات چیست؟ آدمیان به هم می‌رسند و سپس همچون برگ‌هایی که به دست باد بیفتند از هم جدا می‌شوند. چشم‌ها بیهوده می‌کوشند که شکل چهره و بدن و حرکات کسی را که آدم دوست دارد در خود نگاه دارند، لیکن پس از گذشت چندین سال دیگر حتی به یاد نمی‌آورند که چشمان او آبی بود یا سیاه.» [زوربای یونانی، نیکوس کازانتزاکیس، ترجمه‌ی محمد قاضی، انتشارات خوارزمی]

خاطرات گذشته‌ها آرام آرام در ذهن‌هایمان تار و محو می‌شوند. عکس‌های کودکی و نوجوانی‌ات را نگاه می‌کنی، اما انگار غریبه‌اند. از خود شگفت‌زده می‌پُرسی آیا واقعاً این‌ من بوده‌ام؟ آیا این لحظه‌ها را من زیسته‌ام؟ ارتباطی که بین من و آن که در کادر عکس به من خیره شده، چیست؟ می‌بینی که رنگ ها رنگ دگر گرفته‌اند و حتی از خاطره‌ها هم جز تصاویری مات و گنگ چیزی بر جا نمانده است. هر چه ارتباط تصویری‌ات را با گذشته از دست می‌دهی، احساس زوال بیشتری تو را فرا می‌گیرد. حس می‌کنی گذشته‌هایت آن‌سوی زمان‌ها مُرده‌اند. وقتی خاطره‌ها در تو زنده نمی‌مانند، وقتی تصاویر گذشته‌های زیسته‌‌ت آرام آرام در ذهنت از رنگ و رو می‌روند، وقتی طعم دوستی و هم‌صحبتی دوستانت از ذائقه‌ات محو می‌شود، انگار تکه‌هایی از وجودت را به‌شکل مستمر از دست می‌دهی. مدام از وجودت پاره‌هایی کنده می‌شود و رنگ می‌بازد. با از دست دادن خاطره‌ها، با رنگ‌باختن تصاویر گذشته‌ها، با فراموش کردن کسانی که در زندگی ما حضور داشته‌اند، انگار مُردن تدریجی را تجربه می‌کنیم. انگار آهسته آهسته می‌میریم. علی‌بن ابی‌طالب می‌گفت:‌ نَفَسُ المرءِ خُطاه إلی الموتِ: نفس کشیدن انسان، گام‌های او به سوی مرگ‌اند. ما با هر لحظه زیستن، مرگ را مثل خوشه‌ی انگور به دهان می‌بریم، با زیستنمان، قالیچه‌ی مرگ را می‌بافیم.

آدما با هم و تنهان، هر کدوم یه جور معمّان...

بعضی از آهنگ‌ها ظاهر ساده‌ای دارند اما تکه‌هایی از آن همیشه یک جایی در خانه‌ی دل آدم جاخوش می‌کنند، همیشه زنده‌اند و هر وقتی بازتداعی می‌شوند. تیتراژ پایانی سریال زیر آسمان شهر از این دست آهنگ‌هاست: آدما با هم و تنهان، هر کدوم یه جور معمّان،‌ بعضی واژه‌ها یه رازن، بعضی واژه‌ها بی‌معنان،‌ آدما نقشای رنگین، گاهی شادن گاهی غمگین...

مصطفی مستور در مجموعه داستان "عشق روی پیاده رو" جمله‌ای دارد که قشنگ است: «چرا آدم‌ها نمی‌توانند در یک دیگر فرو بروند؟»
یعنی در کنار هم بودن و آمیزش فیزیکی روی می‌دهد، اما پوسته‌ها شکافته نمی‌شود و آدمها در هم فرو نمی‌روند و با هم بودن فیزیکی به با هم بودن شیمیایی منتهی نمی‌شود. با هم‌اند اما تنها هستند و نهایتاً هر یک در درندشت پروحشت تنهایی خود گرفتار. هر یک در پیله‌ی خود اسیر. به رشته‌کوه‌ها نگاه کنید. کوه‌ها کنار هم ایستاده‌اند اما هر یک تنهایی خود را فریاد می‌کنند. شاملو این حس را خوب دریافت و گفت: کوه‌ها با هم‌اند و تنهایند + همچو ما، با همانِ تنهایان.
آدمها علاوه بر اینکه به طرز غمباری تنها هستند، هر یک معمایی ویژه و ناگشودنی‌اند. نه لزوماً برای دیگری که حتا برای خودشان. انقدر هر انسان وجود پرنقش و پیچیده‌ای دارد که به کلافی درهم و سردرگم می‌ماند. ممکن است سال‌های سال با کسی زندگی کنی، هم‌صحبتی و معاشرت داشته باشی، اما معمای منحصر به فرد وجودش همچنان ناگشوده باقی بماند. انسان‌ها را نباید دستِ کم گرفت. هر یک جهانی پهناور و پُر رمز و رازند. باور کنید هر یک چنین‌اند. 
ادیب، دوست نازنینم همواره از آمیزش افق‌ها حرف می‌زند. از سرِ صدق بارها برایم گفته که به باور او آمیزش افق‌ها از آمیزش تن‌ها هم برایش خواستنی‌تر و دلخواه‌تر است. می‌گوید حقیقت در گفت‌وگو و درآمدن در چشم‌انداز "دیگری" جلوه می‌کند. می‌گوید گاه به همین خاطر با ماشینش مسافرکِشی می‌کند و در فرصت کوتاهی که می‌یابد به دنیای "دیگری" نقب و پل می‌زند. می‌گوید گاه گفتگو حتا با یک زنِ‌ تن‌فروش برای او درس‌آموز‌تر از خواندن یک کتاب جدّی فلسفی بوده است. می‌گوید اگر این امکان برایش فراهم بود که با تمام هفت ملیارد آدم روی زمین به گفتگو بنشیند و با زیست‌جهان هر یک آشنا شود و در این حین هیچ کار دیگری نکند، بی‌درنگ از این فرصت استقبال می‌کرد. 
"دیگری" را باید جدی گرفت. در آینه‌ی "دیگری" است که من خود را می‌شناسم. لاکان می‌گفت اگر می‌خواهی خود را بشناسی بنگر که چه کسی به تو می‌نگرد(به نقل از ادیب). دیگری واقعاً "دیگری" است. جهانی دیگر است. باید "هنر شنیدن" آموخت. به نظاره نشست دنیای پرنقش دیگری را. اگر شده موقتاً همه‌ی باورها و پیش‌فرضهای خود را به حالت تعلیق درآورد و در پرانتز گذاشت و با گشودگی، با پذیرندگی، همدلانه و کاملاً در سکوت و تمرکز به دیگری گوش داد. دیگری را شنید. رمز و رازها و پیچ و تاب‌های دنیای دیگری را به تماشا نشست. 
آدما با هم و تنهان...

هر کدوم یه جور معمّان....

کویر

در کویری ساکت و رام نشسته‌ام. هوا خنک است. سکوت در زیباترین شکل جلوه‌گر است. در هوشیاری کامل به سر می‌برم. همه‌ی لحظه‌های سپری شده‌‌ی عمرم، زنده و روشن، از جلوی دیدگانم رد می‌شوند. هیچ کار نیمه‌تمامی ندارم. همه‌ی قصه‌های نیمه‌کاره‌ام به فرجام و انجامی رسیده‌اند. پایان همه‌ی خط‌ها نقطه گذاشته‌ام. به درونم خیره می‌شوم. همه‌ی زخم‌ها خوب شده‌اند. از کسی کدورت و غباری در دلم نیست. حس می‌کنم که کسی هم از من کدورت و غباری در دل ندارد. ناگهان تمام کسانی که زمانی دور یا نزدیک دوستشان داشته‌ام، لحظه‌هایم را با آنها تقسیم کرده‌ام، و به خلوت تنهایی خود راهشان داده‌ام، حاضر می‌شوند. همسرم شیما و دخترم تبسم هم هستند. همه می‌خندند. همه لبخند به لب دارند. نه از سر تصنع یا تکلیف. در عُمق جانشان نسیم می‌وزد. چشمانشان پر از شادی است. هیچ یک از من غباری در دل ندارند. هیچ یک به من وابسته و دلبسته نیستند. مرا به مثابه‌ی خاطره‌ای دور دوست دارند. فقط خاطره‌ای دور. می‌گویمشان که لحظه‌ی پایان است. اما پروایشان نیست. می‌خندند. با دیدن بی‌تعلقی و شادمانی‌شان، سبک می‌شوم و رها. به چشم‌های یکایکشان خیره می‌شوم. در آینه‌ی هر چشمی تصویری متفاوت از خود می‌بینم. تکه‌هایی از من در چشمان هر یک وجود دارد. می‌خواهم همه‌شان را ببوسم. اما نه لب یا دست یا صورتشان را. تنها چشمانشان را. می‌بوسم. همچنان لبخند می‌زنند. در چشمان تبسم چیزی است. که نمی‌توانم گفت. گوشه‌ای از آتش درونم را قاپیده است. 

مادرم برای یکبار هم که شده چشمانش از برق شادی می‌درخشد. دیگر از آن اندوه همیشگی و نگرانی مداومش خبری نیست. چین و چروک‌های صورتش از بین رفته و شبیه عکس‌های جوانی‌اش شده است. نگاهش سرشار از مهر است. اما نگران و دلواپس نیست. چشمانش می‌خندند. پدرم هم آنجاست. نه ابرویی گره کرده و نه خشمی در پیشانی‌اش پیداست. مهربان است. 

می‌روند. یکایک می‌روند و در هاله‌ای از مه گُم می‌شوند. از اینکه دیگر نه کسی به من بستگی دارد و نه کسی نگران من است شادم. از اینکه نبودنم مایه‌ی آزار کسی نیست سرخوشم. همه رفته‌اند اما پسرکی کم‌سن و سال کنار من می‌نشیند. نمی‌شناسمش. در چشم‌هایش خیره می‌شوم. کودکی من است. چقدر دلتنگ چشم‌هایش بوده‌ام. مرا با خود می‌بَرد تا روزهای دور. تا پرسه‌های خیال‌بافانه‌ی بعد از ناهار که با احتیاط و بی‌اینکه خواب سبک و کم‌وزن مادر را پاره کنم، دستگیره‌‌ی در را به آرامی می‌فشردم و به باغ می‌رفتم و غرق در خیال‌پردازی‌های شاعرانه و کودکانه می‌شدم. دیدن دوباره‌اش بی‌اندازه شادم می‌کند. هنوز آن برقِ معصومانه در چشمانش جا خوش کرده است. سرم را روی زانویش می‌گذارم. مرا به مهر می‌بوسد. 

سکوت است. سکوت. سکوت. سکوت. نه از تیرگی و دروغ کلمات خبری است و نه از همهمه‌ی آلوده‌ی صنعت و تکنولوژی و بوق و کرنای مصنوعات بشری. به عمری که فراپشت نهاده‌ام نگاه می‌کنم و بی‌آنکه لب به سرزنش و توبیخی وا کنم، لبخندی می‌زنم. لبخندی از سر مهر و شفقت به همه‌ی خام‌اندیشی‌ها، گفته‌ها و ناگفته‌ها، رفتن‌ها و بازگشتن‌ها. یکبار هم که شده با خودم آشتی و صلح می‌کنم. خودم را می‌بخشم. 

این حس لطیف و سبکی ِ بی‌وزن، اشک‌هایم را جاری می‌کند. اشک‌هایم از سرِ اندوه نیستند. لبخندند. آبی‌اند. نه هق‌هقی در کار است و نه ناله و فغانی. حسی نزیه و روشن اینهمه اشک را جاری کرده است. گریستنی از جنس لبخند زدن است. از جنس لطیف یک صبح باران‌شُسته‌ی بهاری. می‌خواهم هر چه خون در رگ دارم اشک شوند و جاری. انگار شسته می‌شوم. آینه‌‌ی زنگار بسته‌ی روحم از همه‌ی تیرگی‌ها شُسته می‌شود. می‌گریم. می‌گریم. می‌گریم. روشن و تمیز و تازه می‌شوم. به ستاره‌ها نگاه می‌کنم. چقدر دوست‌داشتنی و دلفریب‌اند. با خود فکر می‌کنم که احتمالا برخی‌شان دیگر مُرده‌اند و تنها چشمک‌زدنشان برجای مانده است. برای رفتن باید یکی‌شان را انتخاب کنم. اما هیچ تضمینی نیست ستاره‌ای که انتخاب می‌کنم نمُرده باشد. یکی از ستاره‌ها حس متفاوت و گرمی دارد. بوی آغوش امن مادرم که در کودکی از کابوس های شبانه پناهم می‌داد. پر می‌کشم و از اسارت هرچه تن و زبان و جامعه و تاریخ است رها می‌شوم. اکنون دیگر آزادم. 

گُربه در انبان

روح مولانا بی‌تاب و سیماب‌گون و بی‌قرار بود. اساساً او طالب قرار نبود. عاشقِ «بی‌قراری» بود. خود می‌گفت که او را از «می عشق» آفریده‌اند و از همین‌ روی بود که می‌سُرود: «ای مِی! بَتَرم از تو،‌ من باده‌تَرم از تو...» شعرهای تپنده و فوّاری که از خروش دریای جوشان او چون موج‌های خیره‌کننده‌ای خیز بر می‌داشت، شعله‌های برق‌آسایی که از مِجمر و آتشدان جان او در رنگ واژه و لباس زبان، زبانه می‌کشید، آتش جان‌سوزی که در لحن کلام و طنین گرم او رخساره می‌نمود، پس از قرن‌ها، جان و دل هر شنونده‌ای را شعله‌ور و شررخیز می‌کند. مولانا حادثه‌ی عشق را چون واقعه‌ی رستاخیز و قیامت می‌دانست. «ای رستخیز ناگهان...»، چرا که وجود عاشق را «زیر و زبر» می‌کند. نه آیا که یکی از اوصاف قیامت به تعبیر قرآن، خاصیت زیر و زبر کنندگی و بالا و پایین کَشَنده‌ی آن است. (خافضةٌ رافعةٌ)[واقعه:3] {نوشته‌ی خواندنی و جذاب قیامت‌گاه عشق از عبدالکریم سروش محل اقتباس و الهام بوده است}

«زیـر و زبـر» از تعبیراتی است که مولانا سخت دوستش دارد و در بیان احوال بی‌قرار خود از آن به نیکی استفاده می‌کند. این تعبیر در کلام شاعران دیگر در این بسامد و تأکید دیده نمی‌شود و امضای مولانا را پای خود دارد. زیر و رو شدن،‌ بالا و پایین شدن، از تعابیری است که مولانا در تعبیر از احوال پرخروش خود فراوان به کار بُرده است:

ای مه که چرخ زیر و زبر از برای توست  +    ما را خراب و زیـر و زبـر می‌کنی، مکن! [غزلیات شمس]

گفتم: «این چیست بگو زیـر و زبـر خواهم شد»   +   گفت: «می‌باش چنین زیـر و زبـر،‌ هیچ مگو»

[غزلیات شمس]

بی‌تو اگر به سر شدی،‌ زیـر جهان زبـر شدی  +  باغ اِرَم سَقَر شدی،‌ بی تو به سر نمی‌شود 

[غزلیات شمس]

گر زیـر و زبـر شود دو عالَم  +   زیر و زبریم ما چه دانیم

پیوسته مها عزم سفر می‌داری +  چون چرخ مرا زیر و زبر می‌داری [غزلیات شمس]

تصویر و ایماژ دیگری که در بیان این بی‌قراری‌های پرالتهاب مورد توجه مولاناست، تعبیر برگ کاه است در مصاف تندباد. برگ کاهی کم‌وزن و خُرد در مواجهه با تُندبادی بنیان‌کَن، تعبیر نیکی است از خیزاب‌های مهارناشدنی روح مولانا. 

برگ کاهم پیش تو ای تند باد   +   من چه دانم که کجا خواهم فتاد

کاه‌برگی پیش باد آنگه قرار؟   +   رستخیزی وانگهانی عزم‌کار؟ [مثنوی: دفترششم]

او همچنین عاشق را دچار سیلابی تُند و خروشان می‌بیند و چون سنگ دوّار آسیا در گردشی مدام:

عاشقان در سیل تند افتاده‌اند   +   بر قضای عشق دل بنهاده‌اند

هم‌چو سنگ آسیا اندر مدار   +   روز و شب گردان و نالان بی‌قرار  [مثنوی: دفتر ششم]

یکی از تعابیر نادر و بسیار دلنشین و گویای او در وصف این حالت،‌ تعبیر «گربه در انبان» است. این تصویر خیلی محسوس است و بساویدنی. انگار مخاطب به محض شنیدن و کمی تأمل، از حقیقت این تجربه آگاه می‌شود. گربه‌ای که در کیسه‌اش کرده‌اند و کیسه را بر گِرد سر می‌چرخانند، گربه در این کیسه اسیر افتاده است و مفرّ و امکان گریزی ندارد. تمام وجود گُریه در این کیسه‌ی گردان، لرزان و متلاطم است. مدام بالا و پست می‌شود:  

گربه در انبانم اندر دست عشق   +   یک‌دمی بالا و یک‌دم پست عشق

او همی‌گردانَدَم بر گرد سر   +   نه به زیر آرام دارم نه زبر  [مثنوی: دفتر ششم]

دی مرا پرسید لطفش کیستی؟  +   گفتم: «ای جان! گربه در انبان تو»

گفت: «ای گربه بشارت مر تو را   +   که تو را شیری کند سلطان تو» [غزلیات شمس]

بی‌قراری روح مولانا که از نظر او بی‌قراری روح هر عاشق راستینی است، لزوماً برآمده از تجربه‌ی فراق و جداماندگی نیست. این بی‌تابی‌های روح، میوه‌ی تجربه‌ی بیکرانگی عشق، رازآمیز بودن و حیرت‌زایی آن، جلوه‌های رنگ‌رنگ و خواسته‌های ضد و نقیض معشوق است. «عشق دریایی کرانه‌ناپدید» است و وقتی این دریا در رگ انسان جاری باشد، چه حالتی به وی دست می‌دهد؟ ابوالحسن خرقانی می‌گفت: «در اندرون پوست بوالحسن دریایی است...»  به رغمِ‌ اینهمه، وقتی با معشوقی این چنین سر و کار داشته باشد چه؟:

بخروشیدم گفت: «خموشت خواهم»

خامُش گشتم گفت: «خُروشت خواهم»

برجوشیدم گفت که «نی ساکن باش»

ساکن گشتم گفت «به جوشت خواهم» [رباعیات مولانا]

مرا ببوس... مرا ببوس... برای آخرین بار...

گوش‌هاشان بُریده و داغ‌دیده است، اما هم‌اکنون به پایان راه آمده‌اند. در چشمانشان اندوه و نومیدی بیداد می‌کند. خسته‌اند،‌ خسته. از سرنوشت محتوم و گریزناپذیر خود. از مرگی که هر آن صداشان می‌زند. لحظاتی روبروی هم می‌ایستند و  بوسه‌ای بر پیشانی هم می‌زنند. آخرین دیدار است و آخرین نجواهای دوستانه. می‌دانند که باید به مسلخ سرنوشت بروند، گوسفندی که سرش را زیر انداخته با بغضی پنهان می‌گوید: مرا ببوس... مرا ببوس... برای آخرین بار... که می‌روم به سوی سرنوشت...؛ بغض نمی‌گذارد ادامه‌ی ترانه را بخواند. گوسفند سمت راستی چشمانش بازتر است. گویی اگر نه به بقای خود،‌ که به بقای مهری که نثار کرده است، طمع بسته است. برای دلخوشی خود و رفیق از درون شکسته‌اش می‌خواند:

پیش از من و تو بسیار، بودند و نقش بستند

دیوار زندگی را زین‌گونه یادگاران

وین نغمه‌ی محبت، بعد از من و تو مانَد

تا در زمانه باقی است آواز باد و باران

گوسفندی که سرش را پایین انداخته است،‌ امیدی ندارد. پروای خویشتنش نیست، فقط نگران حال رفیق ساده‌باور و خام‌اندیش است. می‌داند که این فلسفه‌بافی‌ها گول‌زنکی بیشتر نیست. شعر خداحافظی را می‌خواند:

خداحافظ ای شعر شبهای روشن
خداحافظ ای قصه‌ی عاشقانه
خداحافظ ای آبی روشن عشق
خداحافظ ای عطر شعر شبانه

خداحافظ ای همنشین همیشه
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته
تو تنها نمی‌مانی ای مانده بی من
تو را می‌سپارم به دلهای خسته

تو را می‌سپارم به مینای مهتاب
تو را می‌سپارم به دامان دریا
اگر شب نشینم اگر شب شکسته
تو را می‌سپارم به رویای فردا

به شب می‌سپارم تو را تا نسوزد
به دل می سپارم تو را تا نمیرد
اگر چشمه‌ی واژه از غم نخشکد
اگر روزگار این صدا را نگیرد

خداحافظ ای برگ و بار دل من
خداحافظ ای سایه سار همیشه
اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم
خداحافظ ای نوبهار همیشه

آغازِ‌ بودن

اعجاز آغاز


بارها ببینید و سرمست شوید... 


انگار چیزی فراتر هست. چیزی فراتر از دسترس حواسِّ پنج‌گانه. چیزی گریزنده از تیررسِ چشم‌های جهان‌بین ما. چیزی رازآلود. چیزی افسون‌کننده. آن. آنی جاودان. آنی ازلی ابدی. فراسوی بساویدن‌ها و کاویدن‌های علوم تجربی. چیزی هست. چیزی ناگفتنی. آن سوی مرز واژه‌ها... چیزی که همین حرف زدن‌ها حجاب دیدنش می‌شوند. چیزی که تنها در سکوت به آدمی پیش‌کش می‌شود، چرا که «گفت،‌غبارانگیز است.»؛ پس من از چه سخن می‌گویم؟

 

گرشوم شولم(فیلسوف و مورخ آلمانی) می‌گوید: «اگر بشر این احساس را که رازی، رمزی در جهان هست از دست بدهد، آن‌گاه کار همه‌ی ما تمام است.»


انگار با هر بار دیدن، در باغی پُر نیلوفر قدم می‌زنید، در سبزه‌زاری آکنده از  قدسیّتِ گل‌های آبی، در بیشه‌زاری لبالب از آرامش سپید گل‌های بابونه. 

انگار بوداوار زیر درخت انجیر نشسته‌اید و پنجره‌های بیداری و اشراق به سمت‌تان گشوده‌ شده است. انگار با هر بار دیدن، انگشت بر پوستِ کشیده‌ی رازها می‌کشید.

من خواب می‌بینم، پس هستم

در لا‌به‌لای انبوهه‌ی برگ‌های درهم تاریخ، سُراغ همه‌ی شعرها را می‌گیرم. از نخستین شعر که دانسته نیست کی و کجا و به توسط چه کسی سروده شده، تا تازه‌ترین شعری که آفریده شده است. آنچه گِرد می‌آید، ناگهان در نگاه من، باغستانی پهناور و وسیع جلوه می‌کند. باغی که هر چه چشم ریز می‌کنم انتهایش را نمی‌بینم. انگار اصلا انتها ندارد. باغ سبزی که نه آغازش پیداست و نه انجامش. باغستانی از انگور. انگورهای ریز و درشت،‌ سیاه و بنفش و سُرخ و زرد. مثل جنگل پاییزی و فرش‌های هزار رنگ. انگار هر یک یاقوت‌اند، لعل ناب‌اند و دُرّ شاهوار. انگار در هر خوشه‌ی انگور، یک دسته لبخند سحرآمیز جا خوش کرده است. دانه‌های انگور چشمکی شیطنت‌آمیز می‌زنند و آمیزه‌ای از اشتیاق و حسرت بر دلم می‌نشانند. بی‌تاب می‌شوم و هر چه سبد دارم بر می‌دارم و شروع می‌کنم به چیدن انگورها. اما تمام شدنی نیستند.‌‌‌‌

کاش می‌توانستم تمام شعرهای جهان را،‌ از اولین شعری که گفته شده تا به امروز، یک‌جا جمع کنم، بعد بفشارم و شیره‌‌‌ی نوشین‌شان را بکشم. عصاره و لباب‌شان را به دست بیاورم و آنگاه لاجرعه بنوشم و سر بکشم. فکر می‌کنم بعد از آن،‌ افسانه خواهم شد. شبم خمار و خرامان در پی روز خواهد دوید و روزم جامه‌دران و کف‌زنان در پی شب‌. فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو...‌‌‌‌

«برداشت آسمان را ‌‌‌‌

چون کاسه‌ای کبود ‌‌‌‌

 و صبح ِ سرخ را ‌‌‌‌

 لاجرعه سر کشید ‌‌‌‌

 آنگاه ‌‌‌‌

خورشید در تمام ِ وجودش طلوع کرد.»

فیلم آلزایمر

بگذار که دل حل کند این مسأله‌ها را...

دیدن فیلم «آلزایمر» بُهت‌زده‌ام کرده است. این فیلم سرشار از اشارت‌های عرفانی و فلسفی است. نمی‌شود دید و روزها و روزها درگیر آن نبود. احمد رضا معتمدی، دانش‌آموخته‌ی دکتری فلسفه  است(یا دانشجوی دکتری فلسفه)،‌ و این جدیدترین کارش است. فیلم برای من،‌ سراسر تداعی‌گر نگرش و روحیه‌ی سورن کی‌یرکگور،‌ فیلسوف و متأله دانمارکی بود. ایمان و عشقی که کی‌یرکگور از آن سخن می‌گفت. ایمانی علی‌رغمِ‌ دلیل. ایمانی که توأم با یک جهش معرفتی است و هر چه درّه‌‌‌ی پیشاروی فرد،‌ عریض‌تر و مهیب‌تر باشد، شورمندی این جهش و پرش افزون‌تر خواهد بود. از این‌روست شاید که سهراب می‌گفت: "و عشق،‌ تنها عشق... مرا رساند به امکان یک پرنده شدن."

آنان‌که برای هر انتخابی، وسواس‌گونه در پی تأیید و پشتیبانی انواع شواهد و قرائن آفاقی‌اند، از شورمندی بی‌نصیب می‌افتند. کسی که می‌خواهد نحوه‌ای زندگی کند و چنان احتیاط بورزد که اشتباه نکند، حرارت زندگی را از دست می‌دهد. سید علی صالحی در شعری گفته است:

"تو هم مثل خیلی‌ها از اشتباه نترس
نزدیک‌تر بیا
اشتباه یکی از عالی‌ترین علائم اثبات آدمی ست."

جای دیگری گفته ‌است:

"اشتباه می‌کنند بعضی‌ها
که اشتباه نمی‌کنند!
باید راه افتاد،
مثل رودها که بعضی به دریا می‌رسند
بعضی هم به دریا نمی‌رسند.
رفتن هیچ ربطی به رسیدن ندارد."

اگر مبنا و اساس تصمیم‌ها و انتخاب‌های ما، محاسبات و حزم‌اندیشی‌های متعارف باشد، دیگر چه شور، حرارت، گرما و دلیری‌ای در آن انتخاب باقی می‌ماند؟ ایمان و عشق هر دو امری‌اند شورمندانه و از همین رو امری‌اند بی‌پروا که ملاحظه‌ی مدارک و شواهد و قرائن و احتیاط‌های محاسبه‌گرانه را نمی‌کنند. اساساً وقتی امری یقینی و کاملاً برآمده از شواهد و مدارک باشد،‌ مجالی برای "دلشوره" باقی نمی‌ماند. از نظر کی‌یرکگور، لازمه‌ی شورمندی، بی‌یقینی است. کی‌یرکگور چنان به اهمیت و ضرورت عنصر «شورمندی» در زندگی باور دارد که می‌گوید:

«آن کس که به شور باخته است به انداز‌ه‌ی آن کس نباخته است که شورش را باخته است.» 

«آنچه همه‌ی زندگی انسان در آن به وحدت می‌رسد، شور است، و ایمان، شور است.»

«بدون خطر کردن، ایمانی در کار نیست. ایمان دقیقاً تناقضِ میان شور بیکرانِ روح فرد و عدمِ یقین عینی است.»

به باور کی‌یرکگور «انفسی بودن، حقیقت است.» و ایمان نه یک باور برآمده از ارزیابی شواهد منطقی/ عقلانی و بیرونی / آفاقی، ‌بلکه یک انتخاب انفسی و پرشور است. روایت بی‌پروای او از ایمان‌گرایی(فیدئیزم) اگر تماماً قابل قبول نباشد،‌ بی‌بهره از اشاراتی درست و قابل قبول نیست. 

آسیه در فیلم آلزایمر نماد فردی است که با حقیقت مواجهه‌ای وجودی و فردی دارد. صلابت و قاطعیت بی‌مانند او، یکدلگی و جمعیت‌ خاطر استوار او، بی‌اعتنایی‌اش به ارزیابی‌ها و داوری‌های دیگران و گوش سپردن به ندای درون و شهود باطنی، از او شخصیتی غبطه‌انگیز ساخته است. در مقابل،‌ نعیم (برادر شوهر او) سرنمونِ عقل محسابه‌گر، پرتردید و نتیجتاً روحِ‌ آشفته و غم‌زده است. جرأت مواجهه‌ی وجودی و فردی با حقیقت را ندارد. شجاعت انتخاب کردن ندارد. چهره‌ی آشفته و تاریک و پرتشویش او به خوبی روحیه‌ی محتاط و حساب‌گرش را نشان می‌دهد.

تماشاگر انتظار دارد وقتی آسیه جواب آزمایش را می‌بیند،‌ درنگی کند، بدنش یخ کند،‌ آشفته شود،‌ دستِ کم تا دقائقی خود را ببازد و اسیر و مغلوب تردید شود. اما عکس‌العمل انتظارنرفتی او، آدم را میخکوب می‌کند.

{روحانی: همشیره! مگه نشنیدی! جواب آزمایش منفیه. این یعنی چی؟ پس این سند و مدرک به چه دردی می‌خوره؟

آسیه: سند و مدرک مال اون کسیه که شک داره. من با چشای خودم دارم امیرقاسمو می‌بینم.}

این فیلم یادآور نگرش و باور عارفان، ‌از جمله مولانا به مقوله‌ی ایمان‌ است:

تشنه‌ای را چون بگویی تو شتاب +  در قَدَح آبست بستان زود آب

هیچ گوید تشنه که‌ این دعوی‌ست رو +  از برم ای مُدّعی مهجور شو

یا گواه و حجتی بنما که این +  جنس آب‌ست و از آن ماء معین

یا به طفل شیر، مادر بانگ زد  +  که بیا من مادرم هان ای ولد!

طفل گوید مادرا حجت بیار  +  تا که با شیرت بگیرم من قرار؟

در دل هر امتی کز حق مزه‌ست + روی و آواز پیمبر معجزه‌ست

چون پیمبر از برون بانگی زند +  جان امت در درون سجده کند

زانک جنس بانگ او اندر جهان +  از کسی نشنیده باشد گوش جان [مثنوی: دفتردوم]