نمیدانم آیا واقعا حافظ گفته است که تنها باید به آنچه میپاید و «باقی» است عشق ورزید یا نه؟ جستجوهای من که در این زمینه بینتیجه ماند و اندک شناخت من از زاویهی نگاه حافظ هم جز این را میگوید. او از شادیهای کوچک و فریبهای ساده چشمپوشی نمیکرد. اما این هیچ از اهمیت حرف نیما در شعر «افسانه» کم نمیکند:
حافظا! این چه کید و دروغیاست
کز زبان می و جام و ساقیاست؟
نالی ار تا ابد، باورم نیست
که بر آن عشق بازی که باقی ست
من بر آن عاشقم که رونده است
البته مولانا به صراحت میگوید:
عشق آن زنده گزین کو باقیاست
کز شراب جانفزایت ساقیاست
این طعن و موضع شفاف نیما، بیانگر تفاوت جدی و ریشهداری است که در باور انسان متجدد ایجاد شده است. دلکَنده از آنچه جاودانه است و دلسپرده به شادیهای کوچک، فرّار و رونده...
مگر اخوان ثالث، شاگرد خوب نیما نمیگفت: «زندگی شاید همین باشد: یک فریب ساده و کوچک.»
بهنظر میرسد در تلقی انسان جدید، آنچه انسان دیروز، باقی و جاودانه میدانست جز اوهامی بزرگ و شیرین نبوده است. اوهامی که زیر جراحی عقل نقاد مُدرن، معمولا جان میسپارند. اما چرا اوهام کوچک و ساده و دمدستی را انتخاب کرده است؟ شاید به این خاطر که نه نیازی به مابعدالطبیعهی عریض و طویلی دارند و نه آزادی و خودگروی فرد را با تحمیل یک دستگاه سفت و سخت اعتقادی، تهدید و تحدید میکنند.
عشق بر آنچه باقی است، همیشگی است، از دست رفتنی نیست و همواره میپاید و میماند، از منظر نیما، چندان ذوقی ندارد. کوتاهی و رَوَندگی زیبایی است که آن را چنین عزیز و دوستداشتنی میکند.
آه، وهمهای کوچک گریزنده، ماههای شیشهای شکننده، گلهای نازک و جوان زودمیر... نه؛ چیزی نمیگویم. مگر میشود بهتر از آندره ژید گفت:
«آیا سرزمین زیبایی را که از آن میگذری خوار میشماری و ناز و نوازشهای فریبندهاش را از خود دریغ میداری؟ چون میدانی که به زودی اینها را از تو خواهند گرفت؟ هر چه عبور سریعتر باشد، نگاهت باید آزمندتر باشد؛ و هر چه گریزت شتابزدهتر، فشار آغوشت ناگهانیتر! چرا من که عاشق این لحظهام، آنچه را میدانم که نخواهم توانست نگاه دارم، با عشق کمتری در آغوش بگیرم؟ ای جان ناپایدار، شتاب کن! بدان که زیباترین گل زودتر از همه پژمرده خواهد شد. زود خم شو و عطرش را ببوی. گل جاودانه عطری ندارد.»
من البته بُهتزده و منگ و دنگ، از سالن خارج شدم. اوه خدای من. گفتنی نیست. بارها و بارها خواستم چیزی بنویسم و قدری از عُمق عمیق و غم غمناک فیلم بگویم. اما صلابت و صولت آن حقیقت بیواهمه ماتم کرده بود. حالت گیجی و خماری طُعمهای را داشتم که چشمان خیره و مسلط شکارچی زمینگیر و متوقفش کرده. در تمام این مدت، تراژیکترین سویهی هستی که به نحو ویرانگری در چشمان لخت و مات ترانه علیدوستی کز کرده بود، بیشرم و ذرهای ترحم به چشمان ترسان من خیره بود. نگفتمش و نگفتمش تا دیدم ایوب، تا قعر تاریک اندوهش غوطه خورده و با زبانی گیرا دربارهی «آسمان زرد کم عُمق» چیزکی نوشته. مرحبا به او و چشمان بیدارش:
آن آقای فرانسوی گفته بود تعریف زیبایی ساده است، زیبایی چیزی است که مأیوس میکند. به گمانم حق با اوست. در مقابل زیبایی جز یأس چیزی از تو بر نمیآید. اما همه اینقدر به زیبایی حساس نیستند. برخی به راحتی از کنارش میگذرند. اما برخی هم که زیاد نیستند در مقابل زیبایی میایستند و چشم در چشم زیبایی میدوزند آنقدر که فرو بریزند. درست مثل آن تکه یخی که عاشق خورشید بود و آنقدر به خورشید خیره ماند تا آب شد. هر چقدر گفتند این عاشقی به قیمت زندگی توست، در گوشش فرونرفت که نرفت.
اما زیبایی نه تنها مأیوس کننده است، گریزپا نیز هست. باز نمیایستد، روان است و گذرا. به چنگ کسی نمیافتد. حال اگر کسی مقهور زیبایی شد، در مقابل زیبایی ناتوان و مأیوس شد و خواست زیبایی را به چنگ آورد، چارهای ندارد جز اینکه زمان را نگاه دارد، در همان نقطهای که زیبایی به اوج خود رسیده. اگر زمان بایستد زیبایی هم جاودانه خواهد شد. چنین است که در لحظهای که همه خوشحالاند، همه چیز خوب است، نسیم با موهایشان عشقبازی میکند، و اتومبیل در میانه جادههای سرسبز و زیبا پیش میرود و صدای موسیقیای ملایم به گوش میرسد، قهرمان قصه فرمان را میپیچاند تا که زیبایی را جاودانه کند.
زیبایی بالذات گریزپاست. نمیایستد، اگر ایستاد دیگر زیبایی نیست. بودنش در جاری بودن است.
ما هم زمان زیادی برای درک زیبایی نداریم. ما از آن درویشان که از ازل تا به ابد فرصت دارند نیستیم. باید یاد بگیرم به سرشت بیقرار و گریزپای زیبایی عادت کنیم و الا در پیچ و خم زندگی به جایی میرسیم که بیاختیار بایستی فرمان را بپیچانیم سمت درّه.
دوست داشتم
از تو دروغی بشنوم
زیرا انسان
تنها
زمانی دروغ میگوید
که ترس از دست دادن چیزی او را آشفته کند... [اورهان پاموک]
همیشه از سرِ بددلی و طینت ناپاک نیست که دروغ میگوییم. که نقش بازی میکنیم. که ریا و سالوس و تزویر و تظاهر میکنیم. البته قرار هم نیست همه متوجه این حقیقت تلخ باشند. شاید، فقط آنها که وسعت اندوه زندگی را تجربه کردهاند، آنها که به مرزهای زندگی رسیدهاند، میتوانند دریابند.
آری، گاه از سرِ خودخواهی، از سرِ بیاعتنایی به دیگری، از سرِ شئانگاری و نادیدهگرفتن آگاهی فرد که مهمترین مؤلفهی انسانی اوست، دروغ میگوییم. اسمش را میگذارم دروغ کثیف، یا دروغ سیاه، یا دروغ نفرتانگیز. از بس که دیگری در نظرمان بیارج، بیحرمت و خوار است به بازیاش میگیریم و با دروغ و تزویر از او پلهکان یا نردبانی میسازیم تا به لذتهای خودخواهانه و آلودهی خود دست یابیم. البته بازیگران عرصهی سیاست و سودازدهگان قدرت و منصب، اغلب، نمونهی بارز این پلیدی هستند. برای دلباختهی قدرت و منصب، مردم دو دستهاند: ابزار و رقیب.
اما دروغی هم داریم از سنخ مهر، از سنخِ ناتوانی در مشاهدهی شکستن دیگری، عجز از تحمل دلآزردگی دیگری. دیگریای که آنقدر برایت مهم، عزیز و محترم است که نمیتوانی تن به بیرحمی صداقت بدهی. اسمش را میگذارم دروغ رقتبار. دروغ مهرآمیز.
مثالش ساده است. نسبت به کسی که شأن و ارزشی پیش ما ندارد، تعلق خاطری به او نداریم و اندوه و شادیاش را به هیچ میگیریم، غالباً به راحتی صادق هستیم. از گفتن هر حقیقت و واقعیتی که دلش را برنجاند، خاطرش را پریش کند، دلش را نیشتر بزند، واهمهای نداریم. این صداقت هیچ ارزش و فضیلتی به گمان من ندارد. شاید از منظر اخلاق وظیفهگرای کانتی خوب باشد. یعنی ظاهر و پیکر صداقت را داراست، اما ته و عُمقش نوعی دیگر از خودخواهی کثیف خانه کرده است. از به هیچ گرفتن دیگری، بیتوجهی به رنج، به شکستهشدن و ریزریز شدن دیگری. به چه قیمت؟ به قیمت اینکه میخواهی بر اصول اخلاقی خود پایبند باشی. خاک بر فرق این صداقت.
دوستش داری، نمیخواهی غباری از غم بر صفحهی دلش بنشیند، نمیخواهی لحظهای لبخند میهمان لبش نباشد، آنقدر شفقت و مهر و احترام و وفاداری داری که نمیتوانی شکستهشدن، پژمردهشدن و فرورفتنش را ببینی؛ آن وقت بر سر دو راهیای مهیب، ویرانگر و کمرشکن قرار میگیری. وقتی راستش را میگویی به شرافت انسانی او حرمت گذاشتهای، حضور انسانیاش را پذیرفتهای و او را به چشم یک بالغ، یک بالغ که نباید با دروغ فریبش داد و آرامش کرد، نگریستهای. باید بگذاری واقعیتهای متصلب و تلخ زندگی را دریابد، خودش را با آنها وفق دهد و سازگار کند. چشمش باز شود و دلش بیدار. نمیخواهی در غفلت سرخوشانه و نابالغانه به سر ببرد. اما شکستهشدن چینی دل او، شکستهشدنی که شاید هرگز و هرگز جبران نشود؛ و فرورفتن تمامقدش در اندوه را، چگونه تاب بیاوری؟
در این موقعیت البته به نظر میرسد صداقتی که در پیش میگیری، صداقتی خودخواهانه و کثیف نیست. صداقتی است انسانی، دیگردوستانه و قابل احترام. صداقتی که هزینهاش را به جان میخری، صداقتی که در پیش نگرفتهای تا دلت را خوش کنی که صادق بودهای؛ نه؛ صداقتی که انتخاب کردهای چرا که دیگری را دوست داشتهای. دیگری را حرمت نهادهای. این صداقت، سپید است. اما، ای دریغ، تلخ است.
آری به گمان من، هم دروغ نفرتانگیز داریم و هم دروغ رقتانگیز. یعنی دروغی که نسبت به مرتکبش احساس دلرحمی و شفقت پیدا میکنیم. هم صداقت پلید دارید و هم صداقت سپید. من هم مثل مصطفی ملکیان معتقدم در اغلب موارد تقریر حقیقت بر تقلیل مرارت(کاستن از رنج) مقدم است. اما این تنها یک ترجیح در مقام نظر است. گاهی ویژگیهای روحی تو، بهرغم باوری که به این اصل داری، مانع میشود که بتوانی صادق باشی. از بس که از شکستن دیگری میشکنی. میدانی که باید صادق باشی، میدانی که اقتضای حرمت نهادن به دیگری پاسداشتِ آگاهی اوست و پرهیز از فریب دادنش؛ اما، نمیتوانی؛ شجاعت نداری. یا: خیلی دلرحمی.
در این موقعیت هم، این توجه از سرِ شفقت به دیگری، تلخی خود را دارد. اما، وقتی دربارهی دروغ و تزویر چنین فردی میخواهیم داوری کنیم، انصاف اقتضا میکند با درک همدلانهی موقعیت تراژیک و سوگناک او، بیشتر به حالش بگرییم تا تأسف بخوریم.
از کسی که بیرحمانه در برابرم میایستد و با توجیه التزام به صداقت، از بیمهری و خیانتش به من حرف میزند، متنفرم. مگر اینکه درک کنم این عریانی و صداقتش محصول حرمتی است که برای انسانیت من قائل است. کسی را که سرشکسته و آغشته به درد و گناه و توأم با فریبکاری دلسوزانه، از وفاداری و مهر سرشار و همیشگیاش حرف میزند، ارج مینهم و گر چه رفتارش را تأیید نمیکنم اما نسبت به موقعیت تراژیکی که میدانم هر لحظه تحلیلش میبرد، احساس رقّت و شفقت دارم.
گاهی از بس خاطر کسی را میخواهیم، از بس دلنگرانش هستیم، از بس حضورش برایمان خواستنیاست، دروغ میگوییم. کار درستی نیست؛ اما، بیش از آنکه سرزنشآمیز باشد رقتانگیز است. گاهی از بس که پروای دیگری را نداریم با او صادقیم. این صداقت سیاه از آن دروغ رقتانگیز پلیدتر است. گاهی از سرِ خودخواهی دروغ میگوییم، گاهی از سرِ دیگردوستی. گاهی از سر دیگرخواهی و پاسداشت حرمت دیگری صادقیم و گاهی از سرِ خودخواهی و بیتوجهی به رنج و اندوه دیگری.
مولوی میگفت و درست میگفت:
پس بد مطلق نباشد در جهان
بَد به نسبت باشد این را هم بدان
آری همه باخت بود سرتاسر عُمر
دستی که به گیسوی تو بُردم، بُردم [هوشنگ ابتهاج]
در رابطه با تجربهی عاشقانه گفتهها و اظهارنظرهای متعددی شنیده و خواندهام، اما شاید هیچیک به قدر و عُمق این سخن ویتگنشتاین نبوده است:
«دشوار است چنان عشق بورزیم که عشق را نگه داریم و نخواهیم عشق، ما را نگه دارد. دشوار است چنان عشق را نگه داریم که اگر به جایی نرسد، مجبور نباشیم آن را بازیِ باختهای بدانیم بلکه بتوانیم بگوییم: برای چنین چیزی آماده بودم و این طور هم اشکالی ندارد.»
اصلا نمیتوانم هضم کنم باور کسانی را که معتقدند عشق برایشان بازی باختهای بوده است. لابد مُرادشان از باختن همان از دست دادن حضور محبوب است. به باور من از سرگذراندن هر تجربهی عاشقانهای در ذات خود نوعی بُردن و توفیق است. مگر ما در تراکم این سایههای دونده و گیج، چه داریم جز مُشتی لحظه. مُشتی لحظه که عمدتاً رنگ تکرار و ملال به خود میگیرند. جز سبدی از لحظههای فرّار و گریزنده که غالباً خالی از هرگونه طعم و بوی و رنگِ تازه و شگفتآورند. هر تجربهی عاشقانه بزرگترین کاری که میکند لحظهها را ناب میکند. لحظهها را متفاوت میکند. جان میدهد. حتا اگر با اندوه و غم. حتا اگر با تمنا و بیقراری. حتا اگر با حسرت و دریغ. هر چه هست، روزهای تو از یکنواختی و بیجانی میرهند. عمق و ژرفایی مییابند... و سالها بعد وقتی خالی از شور و تپشهای عاشقانه و حتا رها از چنبرهی نفرینها و داوریهای شتابزده، به گذشتهی خود مینگریم، در میان انبوههی لحظههای بیجان و بیرمق، در ملال «خط خشک زمان»؛ درخشش لحظههایی که از بنیاد «دیگر» اند، که ناباند، و هنوز بازتداعی یادشان نقطهی گرمی در دل ایجاد میکند، لبخندی معنادار و شوخ میآفریند. انگار تجربهی عاشقانه کمترین کاری که میکند این است که حتی در مدت زمان کوتاهی هم که شده تو را و زیستنات را از یکنواختی و ملال میرهاند. انگار کاری میکنند که بتوانی لحظاتی هم که شده در اوج باشی و لحظههای ناب داشته باشی. گر چه البته، شاید، و غالباً، به گفتهی مولانا: «لاجرم هر کو که بالاتر نشست/ استخوانش سختتر خواهد شکست» و یا به گفتهی امیلی دیکنسون: «بهای هر لحظه وجد را باید با رنج درون پرداخت، به نسبتی سخت و لرزآور به میزان آن وجد؛ بهای هر ساعت دلپذیر را با سختی دلگزای سالها، پشیزهای تلخ و پررشک و خزانههای سرشار اشک.» از دست رفتن آن لحظههای ناب، آن نقاط اوج، آن زمان بسطیافته و پرتپش، گلزخمهای حسرت و درد بر جای میگذارد و این، انگار بهایی است، هزینهای است که باید در ازای دستیابی به چنین سعادتی پرداخت نمود. اما هر چه هست انگار میارزد. برای کسانی که میدانند جز همین لحظات گریزپا و بیجان سرمایهی دیگری ندارند، هیچ تجربهی عاشقانهای هرگز باخته و شکستخورده نیست. صاحب تجربه بُرده است و بُردنش در همان لحظات ناب و کمیاب و جانداری است که توانسته از دست روزگار بقاپد و نگذارد زیر چرخ تکرار و ملال بمیرند. فیودور داستایفسکی در «شبهای روشن» بهرغم کوتاهی زمان دیدار و بهرغمِ از دست دادن زود هنگام یار، از سرِ التفات به همین خاصیت عشق است که چنین قدردان، فروتن و شاکر، میگوید:
«یک پرتو آفتاب بود، که لحظهای از سینهی ابری گذشته و دوباره زیر ابری باراندار پنهان شده و دنیا را سراسر در چشمم تاریک و غمانگیز کرده بود... ولی آیا من آزردگیام را به یاد می آورم، ناستنکا؟ آیا بر آینهی روشن و مصفای سعادت تو ابری تیره میپسندم؟ آیا در دل تو تلخی ملامت و افسونِ افسوس میدمم و آن را از ندامتهای پنهانی آزرده میخواهم و آرزو میکنم که لحظات شادکامیات را با اندوه برآشوبم و آیا لطافت گلهای مهری که تو جعد گیسوان سیاهت را با آن آراستی که با او به زیر تاج ازدواج بپیوندی پژمرده میخواهم؟ ... نه، هرگز، هرگز و صد بار هرگز. آرزو میکنم که آسمان سعادتت همیشه نورانی باشد و لبخند شیرینت همیشه روشن و مصفا باشد و تو را برای آن دقیقهی شادی و سعادتی که به دلی تنها و قدرشناس بخشیدی دعا می کنم.
خدای من، یک دقیقهی تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟»
همین ارزانی داشتن یک دقیقهی خوشبخت آیا موهبت بزرگی نیست که عشق به انسان میبخشد؟ و برای دلی قدرشناس و تنها، همین موهبت کمیاب، چنان عزیز و مغتنم نیست که وقتی به تجربهی از سرگذرانده مینگرد، نشانی از ندامت و پشیمانی، از تلخای شکستخوردگی و باختن، از فروزش خشم و نفرت بیمایه نسبت به معشوقی که ترکش کرده، در خود نیابد؟ آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟
قرنها پیش، فرخی سیستانی، شاعر قرن 5 هجری، اندوهبار و گلایهآمیز میگفت:
بدین زودی از من چرا سیر گشتی
نگارا بدین زودسیری چرایی؟
عامل ملال و دلزدگی، همین زودسیری است. با امری مواجه میشویم و زودا برای ما تکراری و بیفروغ میشود. جاذبه و جانبخشی خود را از دست میدهد و همین ما را ملول و دلزده میکند. «ملال» حالت روانشناختی نامطلوبی است. در روابط عاطفی بیناانسانی هم زودسیری عارضهای تلخ و ویرانگر است و یک رابطه را بیرحمانه پایان میدهد. مولانا، عاشق اصیل و عارف راستین را به ماهی مانند میکند. برای او «ماهی» و احوال و اوصافش بیانگر حقیقت عشقی جانافروز و ظلمتسوز است. اول اینکه، برای ماهی، آب، همه چیز است. همچنانکه برای عاشق یا عارف، معشوق و محبوب همه چیز است. همهی سرمایه، ذخیره و توشوتوان. مولانا در وصف ماهی میگوید:
ماهیان را نقد شد از عین آب
نان و آب و جامه و دارو و خواب
[مثنوی: دفتر ششم]
ابوالحسن خرقانی به کردار ماهیای که همهچیزش آب است در بیان رابطهی خود با خداوند گفته است:
بعضی از مردمان میگویند: «خدا و نان» و بعضی دیگر میگویند: «نان و خدا» و من میگویم: «خدا بینان، خدا بیآب، خدا بیهمه چیز.»
خاصیت دیگر ماهی، سیرناشدگی است. ماهی هرگز از آب، از شناوری در آب، از بودن در آب، سیر و دلزده و ملول نمیشود. چرا که آب برای ماهی حُکم حیات و زندگی را دارد و نه وجودی عاریتی و تفننی. از اینروست که مولانا میگوید: «هر که جز ماهی ز آبش سیر شد.» چرا که آب برای ماهی عین زندگی است و تنها زمانی از آب سیر میشود که از زندگی سیر آمده باشد.
تعلّق همهجانبه و تمامعیاری که عارف به خداوند و عاشق به محبوب خود دارد و سیریناپذیری و تشنگی مدام آنها، شباهتی کمنظیر میان احوالشان با احوال «ماهی» دارد. مولانا پیامبران الهی را «ماهیان بحر پاک کبریا» میداند.
هست قرآن حالهای انبیا
ماهیان بحر پاک کبریا
[مثنوی: دفتر اول]
و از زبان عارفان میگوید:
ماهیانیم و تو دریای حیات
زندهایم از لطفت ای نیکو صفات
[مثنوی: دفتر سوم]
سعدی در گلستان حکایتی آورده است. ابوهریره از یاران و همنشینان پیامبر(ص) هر روز به دیدار پیامبر(ص) میآمد و پیامبر(ص) خطاب به او گفت: «زُر غباً تزدد حُباً» یعنی با فاصله به دیدارم بیا تا محبت فزونی یابد. مولانا میگوید این توصیهی «زُر غِبّا» یعنی دیدار گاهگاه و با فاصله، برای عاشقان حقیقی و ماهیمانند، صِدق نمیکند. به ماهی نمیشود گفت: «زُر غِباّ». سعدی جای دیگری هم گفتهاست: معشوقه که دیردیر بینند/ آخر کم از آن که سیر بینند. یعنی دیر دیر و با فاصله دیدن محبوب بهتر است از حالت دلزدگی و سیرشدگی. مولانا در برابر «زُر غباً» از تعبیر «استسقا» استفاده میکند.
نیست «زُر غِباً» وظیفهی عاشقان + سخت مُستسقیست جان صادقان
نیست «زُر غِبَّا» وظیفهی ماهیان + زانک بیدریا ندارند انس جان
[مثنوی:دفترششم]
میگوید عاشق، دچار «استسقا» است. مستسقی است. و استسقا نوعی بیماری است که مبتلا به آن از سرکشیدن پیدرپی آب، سیر و ملول نمیشود تا نهایتاً در همین راه جان میدهد. بیمار، تشنهی مداوم آب است و گر چه میداند دستِآخر سر در این راه مینهد، لحظهای از نوشیدن دست نمیکشد.
گفت من مُستَسقیام آبم کَشد + گرچه میدانم که هم آبم کُشد
هیچ مُستَسقِی بنگریزد ز آب + گر دو صد بارش کند مات و خراب
گر بیاماسد مرا دست و شکم + عشق آب از من نخواهد گشت کم
[مثنوی: دفتر سوم]
از نظر مولانا، این دچارشدگی به «استسقا» و تشنگی و مشتاقی بر ملولی و دلزدگی، فضل و رجحان دارد. از همینروست که سعدی میگفت: «مشتاقی به که ملولی» و مولانا میگفت: «آب کمجو تشنگی آور به دست»
از شورمندانهترین شعرهای مولانا است آنجا که بیتاب میگوید: سیر نمیشوم ز تو، نیست جز این گناه من.../ تشنهتر است هر زمان، ماهی آبخواه من.../ سیر نمیشوم ز تو، ای مه جانفزای من...
هیچ کس به دلاویزی بایزید بسطامی از این حال و وضعیت وجودی سخن نگفته است:
«کاسهای بیاشامیدم
که هرگز
تا ابد
از تشنگی آن سیراب نشدم.»
خواجه عبدالله انصاری در بیان این دو حالت و خاصیت میگوید: «یکی در جرعهای غرق گشته، و یکی دریا دریا در میکشد و تشنگی او هردم زیادت و نعرهی «هَل مِن مَزید»[آیا باز هم هست؟] می زند. دریا به تشنگی یکی درمانده، و یکی در غرقاب جرعهای بمانده.»
جامهایی که طالبان معنا مینوشند بهجای آنکه سیر و دلزده و ملولشان کند، عطشناکتر و تشنهترشان میدارد. چهباک، هر چه تشنهتر باشی آب، گواراتر است. شاملو میگفت:
«تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آبها را گوارا تر کند؟»
این گفتار را با دو بیت شورمند از سعدی به پایان میآورم:
روان تشنه برآساید از وجود فرات
مرا فرات ز سر برگرفت و تشنهترم
*
نه حسنت آخری دارد نه سعدی را سخن پایان
بمیرد تشنه مستسقی و دریا همچنان باقی
حکایتی طنز خواندم (فکر کنم در رسالهی دلگشا) که در پشت ظاهر سادهاش، اشارهِی مهمی جا خوش کرده است: پسری مادرش را کتک میزد، پرسیدند چرا میزنی؟ گفت تا وقتی که نمیزنم قدر بداند.
نکتهی ظریف و مهمی است. این جهان پیر، بیبنیاد و هزار داماد، آبستن تاریکترین حوادث است. اگر متوجه باشیم که در هر موقعیت ناگواری که گرفتار آمدهایم، امکان بدتر هم وجود داشت، قدری تحمل رنج و غم بر ما آسانتر و تابآوردنیتر میشود. بهکارگیری این حکمت نیاز به قوهی تخیل دارد. در هر وضعیت نامطلوب و غمباری که باشید میتوانید تصور کنید و با تداعی مثالها و مصادیق فراوانی از تاریخ به این تصور خود عینیت دهید، که میشد وضعیت به مراتب بدتری انتظار مرا بکشد. این توجه و تصور، باعث میشود آشفتگی و بیتابی کمتری داشته باشیم. البته میدانم که این نگرش میتواند به وادادگی، انفعال و تسلیم بیانجامد. و به تعبیر نظامی آدم را زمیننهاد و سیلیخور خاک و باد کند:
تا چند زمیننهاد بودن
سیلی خور خاک و باد بودن
اما دستِ کم، در درکی واقعنگر، به ما کمک میکند در رویارویی با رنجهایی که توان زائلکردنشان را نداریم با این اندیشه خود را تسلی دهیم. تامس هاردی میگفت: «اگر راهی برای بهتر وجود داشته باشد، مستلزم آن است که به بدتر خیره شویم.»
گاهی توجه و التفات به «نهایت شب» سبب میشود از اندک فروغی هم که پیش رو داریم، قدردانانه بهره ببریم. آری همیشه بدتری وجود دارد.
آیا همین حکمت بود که سعدی در گلستان از آن سخن میگوید: «هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان درهم نکشیده مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پایپوشی نداشتم. به جامع کوفه در آمدم دلتنگ. یکی را دیدم که پای نداشت سپاس نعمت حق به جای آوردم و بر بیکفشی صبر کردم.»
میدانم که این ممکن است نوعی فریب تلقی شود، اما به گمان من در بنیاد خود حقیقتی را بیان میکند. وضعیت بدتر همیشه ممکن است. این توجه و التفات، رنجهایمان را کمی تحملپذیر میکند. گر چه بهکلی محو نمیکند.
همچنان که در ساحت کنش و رفتار، پارسایی و فضیلتپیشگی معنا و مصداق دارد، در سپهر اندیشه و تفکر هم نیاز به پارسایی و فضیلت هست. و چه خوب هایدگر رمز و کانون این پارسایی را در «پرسشگری» میداند.
تا باورهای ما به مصاف پرسشهای بیرحمانه و گزنده نروند، تا در سنجههای پرسشگرانه و نقادانه ارزیابی نشوند، از تقرب به حقیقت محروم خواهند ماند. هایدگر میگفت:
«اندیشه برانگیزترین امر، در زمانهی اندیشه برانگیز ما آن است که ما تا هنوز فکر نمیکنیم.» دون مارکویز میگوید: «اگر به مردم بقبولانی که دارند فکر میکنند، عاشقت میشوند. اما اگر واقعا مجبورشان کنی فکر کنند، از تو متنفر خواهند شد.» ویلیام جیمز میگوید: «بسیاری از مردم فکر میکنند در حال فکر کردن هستند، در حالیکه مشغول بازآرایی و تنظیم پیشداوریها و تعصباتشان هستند.»
ما غالبا فریب میخوریم یا فریب میدهیم. تفکر در معنای متعالی واژه بسیار کمیاب است. این سخن حاکی از واقعیت تلخی است. تفکر، بدون پرسشگری مدام و بیوقفه، تفکر، بدون بازاندیشی پرسشگرانه و سنجیده در بنیادهای اندیشگی، به بار نمینشیند و اصالتی ندارد. در محاصرهی پرسشهای جانسوز و بنیانکن است که ضریب صحت و صواب یک باور عیان میشود. وقتی در محیطی بر پرسشکردن حد و مرز گذاشته شود، پرسیدن جرم تلقی شود، پرسشافکنی تشویشآفرینی قلمداد شود، تفکر در معنای اصیل و دقیق خود وجود ندارد. تفکر آنجاست که پرسشی باشد.
بر این باورم که سیر فلسفی و زیستن فیلسوفانه بهجای آنکه پاسخهای مشخصی به پرسشهای ما بدهد، یکی یکی پاسخهای از پیش داشته را از ما بازپس میگیرد. مشت محکم و در هم فشردهمان را باز میکند و دستمان را از انبوههی جزمیات یقیننُما که پاسخهای قطعیتبخش و آرامشآفرین و جهتدهنده قلمداد کردهایم خالی میکند.
یکدفعه به خود میآیی و میبینی که فلسفیدن تو را آکنده از پرسش کرده است و پاسخی فراهم ندیده است. اینجاست که بهحق باید دربارهاش گفت: "هر که دلارام دید از دلش آرام رفت." رفته بودیم سراغ فلسفه تا بینشها و نگرشهای قاطع پیدا کنیم، کتاب هستی را بخوانیم و رازها را بگشاییم؛ اما میبینیم همان باورهایی که پیشتر اجازهی تردید هم در صحتشان به خود نمیدادیم از دستمان لیز خورده و بیرون جهیدهاند. ما میمانیم و صف عریض و طویلی از سؤالها، گرهها، رازها.... پایان عمری فلسفیدن، تازه باز میگردیم به نصیحت حکیمانهی حافظ که از همان آغاز میگفت:
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
بله، من فکر میکنم نهایتاً یک سیر صادقانهی فلسفی به چنین وضعیتی منجر میشود.
اما آیا این وضعیت، بد است؟ لاکان میگوید(به نقل از دوستم ادیب): "آنکه فریب نخورد سرگردان میشود." انگار آدمها برای اینکه جایی خود را آویزان کنند، مستند و متکا و ملجایی پیدا کنند، خود را میفریبند، تن به فریب میدهند. فریب چه میتوان باشد جز باورهای مسکّن و قراربخش، قطعیتهایی که تو را نظم و جهت میدهند و هر گونه تحیر و آسیمگی را از تو میتارانند. مارک تواین میگفت: «فریب دادن مردم، آسانتر از این است که آنها را متقاعد کنی که فریب خوردهاند!» ما انسانها غالباً دوست داریم که فریب بخوریم و از اینکه کسی از این خواب جزمیت بیدارمان کند سخت عصبی و برآشفته میشویم. نیچه در کتاب «فراسوی نیک و بد» توانایی و قابلیت مواجهه با حقیقت را ملاک و محک بلوغ و بالندگی روح فرد میداند: «توان هر روان (روح) را با این سنجه میتوان سنجید که تاب چه اندازه از حقیقت را دارد؟ و یا به زبانی روشنتر تا چه اندازه نیاز دارد که حقیقت آبکی و بزکشده و شیرینشده و تیزی گرفته و دروغآمیز باشد.». هر چه تاب حقیقت بیشتری را داشته باشیم روح فربهتر، بالغتر و استوارتری داریم، هر چه نیازمند غلتیدن در دام فریبهای ظریف باشیم معلوم میشود هنوز از صغارت و نابالغی فکری نرستهایم.
ظاهر امر این است، آنان که به پاسخهایی که به ارث بُردهاند و چون ارمغانی از محیط و جامعه و مکانیزمهای القائی و تلقینی آن کسب کردهاند، محکم چسبیدهاند، زندگی بهسامانی دارند. جهتمند و یکدله زندگیمیکنند. راه و چاهشان را میدانند. اما چنان که لاکان میگوید کسی که خود را از انبوههی پاسخهای فریبآمیز دور نگهدارد، سرگردان میشود.
اما من فکر میکنم این سرگردانی، مآلاً خوب است. تجربهِ نشان داده آدمهایی که از الف تا یای هستی را به گمان خود میدانند، کسانی که بر این باورند که حقائق بنیادین زندگی را در مشت دارند، واجد روحیه و خویی تحکمآمیز، دیگرستیز، یکسانانگار و رنجآفرین میشوند. زندگی را به کام بسیاری دیگر تلخ میکنند. بر همین رنجهای گریزناپذیری که از وضعیتهای متصلب وجود نشأت گرفته، میافزایند. آدمهای آکنده از پرسش، آدمهای حیرتزده و سرگردان، دگرپذیرتر و فروتناند و با بلندپروازیهای آرمانشهرخواهانهی خود همین زندگی سپنجی را بر دیگران تلخ نمیکنند.
من فکر میکنم مآلا کسانی که با طرح پرسش -ولو به بیرحمانهترین شکل-، باورهای نهادینه شده و قرارآفرین را به چالش میگیرند، گر چه شاید در بدایت امر چنین به چشم آید که همین اندک دستمایهی آرامش و قرار و انتظام امور را از این مردم بینوا دریغ میدارند، اما در مجموع، در پیدایش جامعه و محیطی کمرنجتر، دگرپذیرانهتر و آکنده از رواداری و تسامح فکری، نقش مؤثر و ثمربخشی دارند.
در پایان یک گفتگوی درازدامن و مفصل، دوست خوبم، ادیب، جملهای گفت که روزهاست ذهنم را درگیر و مشغول کرده است. گفت: فلسفه نمیگوید پرسشهایت را بیاور تا جواب بدهم، میگوید: جوابهایت را بیاور تا پرسشی در برابرش بنهم.
این گرهخوردگی تفکر و پرسش به نظر من نکتهی ظریف و مهمی است. بهقول ریچارد پل: «کیفیتِ تفکر با کیفیت پرسشهایی که در آن تفکر مطرح میشوند مشخص میشود.»
و باز به نظر من یک نظام آموزشی اصیل آن است که توانایی پرسشگری را در مخاطبان خود ارتقا دهد، نه اینکه مجموعهای پاسخهای از قبل فراهم را چون غذایی آماده به خوردشان دهد.
اگر مهارت و هنر پرسیدن را نیاموزیم، هنر اندیشیدن و تفکر را نیاموختهایم.
در همین زمینه کتاب کمحجم و مهمی به زبان فارسی ترجمه شده با عنوان «پرسیدن مهمتر از پاسخ دادن است» که توسط دنیل کلاک و ریموند مارتین نوشته شده و حمیده بحرینی و هومن پناهنده آن را به پارسی ترجمه کردهاند.
آری، پرسیدن مهمتر از پاسخ دادن است.
مشتها باز میشوند، پاسخها از دست میلغزند و چون ماهی میسُرند و میگریزند؛ اما طلب دائمی، فروتنی عالمانه، دگرپذیری روادارانه، همزیستی مسالمتآمیز و پارسایی اندیشه از ثمرات مبارک این پرسشگری خواهد بود.
وقتی از محمد مجتهد شبستری میپرسند: «بر سر آن ایمان چه آمد؟» مضمون پاسخش این بود: «ایمان من چیزی بود که در کف دستم بود و من محکم به آن چسبیده بودم تا از کفم نرود. اما در لحظهای دستانم از هم باز شد... و اکنون چیزی در آن نیست. اما دستانم همچنان به نشانهی طلب گشوده است و ایمان برای من در طلب دائمی معنا میشود.»
بگذارید این وِرد پر ثمر فلسفی را دیگر بار تکرار کنم:
پرسش، پارسایی اندیشه است.
که خیال شکرینات فر و سیمای تو دارد .: غزلیات شمس :.
اغلب هدیههایی که آدمها به هم میدهند به دست غبارساز زمان از رنگ و رو میافتند. برّاقی و درخشندگیشان رو به زوال میرود. میخزند در غار خاموشی و میمیرند در دخمهی فراموشی. میشوند چیزی تهی. از معنا، احساس، شور...
بهنظرم میرسد بهترین هدیه، بهدست دادن معنایی ماندگار است. جهان را ما معنا میبخشیم. این معنابخشی و معنا آفرینی از بشکوهترین کارهاست.
برای روباه که گندم نمیخورد گندمزار هیچ جذبه و جاذبهای ندارد. هیچ فروغی در دلش نمیافروزد. اما رنگ موهای شازدهکوچولو، معنا میآفریند و در دل رنگ طلایی گندمزار، حسی ژرف و دلاویز مینشاند و از آن پس تماشای گندمزار از زیباترین و جذابترین کارهای زندگی روباه میشود. جهان خالی، سرشار میشود، گندمزار بیمعنی، پرمعنا میشود.
گاهی تداعی یک لبخند، یک لحن و آهنگ کلام، یک تکیه کلام، شیوهی راه رفتن، شیوهی حرفزدن، شیوهی نگاه کردن، جهشی نورانی و تابشی شورمند خلق میکند.
فایدهی عشق و اهلی شدن برای روباه چه بود؟ همان که در آغاز گفت:
«اگر تو منو اهلى کنى انگار که زندگیم را چراغان کرده باشى... نگاه کن آنجا آن گندمزار را مىبینى؟ براى من که نان بخور نیستم گندم چیز بىفایدهاى است. پس گندمزار هم مرا به یاد چیزى نمىاندازد. اسباب تأسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتى اهلیم کردى محشر مىشود! گندم که طلایى رنگ است مرا به یاد تو مىاندازد و صداى باد را هم که تو گندمزار مىپیچد دوست خواهم داشت...»
روباه هنگامهی خداحافظی زار میگریست، اما در پاسخ به شازده کوچولو که با دیدن اشکهای یکریزش گفت: «پس این ماجرا فایدهاى به حال تو نداشته.» بیدرنگ گفت: «چرا، واسه خاطر رنگ گندم.»
یعنی این جانبخشی و معناآفرینی سوغات و ارمغان کمی نیست و به این اشکها و دردها میارزد. میارزد که اشک بریزی و درد برچینی، اما جهان پیرامونت به یکباره جان بگیرد و هر شاخهی گندمی لبخندی عاشقانه نثارت کند.
یکی اینکه این گندمزارهای تهی و خالی و پوچ ناگهان جان میگیرند، شوقآور و مستیبخش میشوند و یک عُمر به نگاه روباه تلألؤ میدهند و دیگری صدای پای دوست. تصور نزدیک شدن یار، تداعی گامهای خرامان او، شنیدن خیالآمیز و هزاران بارهی قدم برداشتن او....
«... آن وقت صداى پایى را مىشناسم که با هر صداى پاى دیگر فرق مىکند: صداى پاى دیگران مرا وادار مىکند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صداى پاى تو مثل نغمهاى مرا از سوراخم مىکشد بیرون...»
این صدای پا که میآید ز دور
افکنَد بر هستیام یکباره شور
میشناسم این صدای پای اوست
طرز ره پیمودن زیبای اوست...
از همین دست هدیهی معناآفرین را شازده کوچولو هنگام وداع با راوی داستان طرح میکند:
«- راستی میخواهم هدیهای بت بدهم... و غش غش خندید.
-آخ، کوچولوئک، کوچولوئک! من عاشقِ شنیدنِ این خندهام!
-هدیهی من هم درست همین است... نه این که من تو یکی از ستارههام؟ نه این که من تو یکی از آنها میخندم؟... خب، پس هر شب که به آسمان نگاه میکنی برایت مثل این خواهد بود که همهی ستارهها میخندند. پس تو ستارههایی خواهی داشت که بلدند بخندند!»
روابط مهرآیین و عمیق انسانی میتوانند گوشهگوشهی جهان و تجربهیهای هر روزینه و معمولی زندگی را آکنده از نشانه کنند. هر تجربه و رویدادی را حامل پیام و تداعیگر تصویری کنند. انگار هستی و زوایای پیدای و پنهانش هر دم غمزه و کرشمهای میآیند و نسیم و جوبار و باران، نوازش و حضور و بوسهاند و این نشانهها و غمزهها و لبخندها، چه آشنایی و نزدیکی و انسی با فرد پیدا میکنند: مثل هوا با تن برگ...
ماه میتابد و انگار تویی میخندی
باد میآید و انگار تویی میگذری...
دوباره سبز میشویم؟
با او، به او، بیخویش، نجوا کردم
وین قطره را دارای دریا کردم
در بیزمان و بیمکان و بیمن
همراه عشق او سفرها کردم
چون گم شدم از خویش در بیخویشی
گمکردههای خویش پیدا کردم
(شفیعی کدکنی)
بر نرمای شوخ سبزههای مهربان بلمی، خارخار سمج و چموش افکار جانکاه را از خود بتارانی، در حرارت عشوههای نجیب گلهای آبی رها شوی، چشمهای خسته از تماشای تراکم اینهمه رنگ را ببندی، بوسههای خُلیایی نسیم بازیگوش، بر رخسارت بخرامند، پنجرههای گَردگرفته و دریچههای مسدود جانت را رو به آن «وسعت بیواژه» بگشایی، با طراوت آرمیده در آغوش گلبرگهای نوشکفته بیامیزی، «در صمیمیت سیّال فضا»، «پای فوّارهی جاوید اساطیر زمین» درنگ کنی و مهربان و عطوفانه به روح بیکارت بگویی: «کودکان احساس، جای بازی اینجاست.»
بیکنشی، بیکنشی محض. «حضور هیچ ملایم». فقط همین. تجربهی دلاویز «حضور هیچ ملایم». همان هیچستانی که سایهی ناروَناش تا ابدیت جاری است.
هستی را زیر زبانت احساس کنی. تنها هستی را دریافت کنی. هستی مطلق را مزهمزه کنی. نبض گلها را ادراک کنی. به تپش رقتانگیز قلبهای خونی و کمعمرشان گوش دهی. به آغاز زمین نزدیک شوی. ناگهان درد شیرین بیکرانگی در زِهدان وجودت طلوع کند. هستی پهناور، هستی بیرنگ، بیرنگِ رنگرنگ، سادهی افسونگر، نزدیکِ دور، ساکن روان، غریب آشنا، در پیرهنت بخزد. با خود زمزمه کنی: «تنگ است بر او هر هفت فلک/ چون میرود او در پیرهنم؟» نمیرود، میدود... میدود...
در سکوت و گشودگی، مجالی دهی تا هستی در تو بدمد، در تو بنوازد، در تو بوزد، در تو برقصد، در تو جاری شود، در گوشات زمزمه کند، خنکای گوارای خود را قطره قطره در گلوی تشنهات بچکاند. دیوارهای وجودت را فروریزد و تو را پهنا دهد.
انگار انبساطی تحملناپذیر ولی شیرین، زیر پوست و داخل رگهای در هم خزیدهات منتشر میشود. هستی در تو میخزد. در تو میخرامد. در تو میچمد. در تو میبارد. در تو میروید. در تو میشکوفد. در تو میخندد. در تو میسُراید. به تو لبخند میزند و نجواهای رازآلود مادرانهاش را در گوشات زمزمه میکند. هُرم گیرا و دلچسب بوسههای مهربانش را بر گونههایت مینشاند و ماهیهای آبیِ رازش را در برکهی آرام و از تهی سرشارت میسُراند. نرم و آهسته از کنارهی وجودت در تو نقب میزند. در تو خانه میگیرد. تو را در خود میمکد. مثل جوی پُرتحرک و خنکی که خرامان و پرغمزه ، دستهای خاک را میگشاید و در آغوشش جاری میشود.
در «خلوت ابعاد زندگی» پناه میگیری، و «اتفاق وجودت» را «کنار درخت» به یک «ارتباط گمشدهی پاک» پیوند میزنی. هستی را تنفس میکنی. تنهایی را تنفس میکنی. میدمی و مثل هوا به درونت روانه میکنی. بار میگیری و درخت فرسوده، سالخورده و سترون جانت سبز میشود. چیزی بازیگوش، پوست ستبر و خستهات را زخمه میزند. شکوفهها یکی یکی، شاخهها و برگها یکی از پی دیگری، از تو، از پوست تو، طلوع میکنند، چشم میگشایند، لبخند میزنند.
چیزی زنده، چیزی بینهایت زنده، زندگی محض. زندگی ناب. زندگی خالص. زندگی و دیگر هیچ. حس میکنی آسمانی، «ستارگان و زمین، و گندم عطرآگینی که دانه میبندد، رقصان در جان سبز خویش.»
خوشا درخت بودن. چه غبطهآمیز است حال درخت. جانت خانهی گنجشکان محض باشد و تنت سالن همنوازی و همسُرایی آنها. سرشار از ترنم ترانهها. پاهای نازک و رقتانگیزشان را در بند بند تنت احساس کنی، رفتوآمد بازیگوشانهی شنگشان در لابهلای برگها و شاخههایت شوریدهات کنند و پرنیان غزلهای بیواژهشان، چون آرامشی سپید، تو را فرا بگیرد.
خوشا درخت بودن، یا در زندگی دوباره در هیئت یکی درخت متولد شدن.
خوشا زمزمههای سبز فروغ فرخزاد:
«دستهایم را در باغچه میکارم
سبز خواهم شد
میدانم، میدانم، میدانم
و پرستوها
در گودیِ انگشتان جوهریام تخم خواهند گذاشت.»
خوشا امید روشن قیصر امینپور:
«من به چشمهای بیقرار تو قول میدهم:
ریشههای ما به آب
شاخههای ما به آفتاب میرسد
ما دوباره سبز میشویم!»
داستایفسکی در «بیچارگان» مینویسد: "خاطرات چه شیرین و چه تلخ، همیشه منبع عذاب هستند..."
همواره برایم تلخ و ناگوار بوده شنیدن صدایی که حنجره و نایش میهمان خاک شده است. صدایی دلنواز و زنده و نزدیک که تمام ذرات روحت را درگیر میکند اما حواست هست که حنجره و دهان و لب و زبانی که آن صدا را آفریده دیگر نیست. وفات "محمد رضا لطفی" هم از این دست اتفاقات است. صدای تارش را میشنوی، صدایی سحرآمیز که چیرهدستانه با انگشتان پرتجربهاش خلق شده است، اما خودش دیگر نیست. قلبش از تپش باز ایستاده و انگشتان هنرمندش از گرما و حرکت بازماندهاند. نه آن چشمهای قاطع بیتخفیف، نه آن حضور پرهیبت و نافذ، نه آن ریش سفید بلند، نه آن انگشتان ساحر...
تصور اینکه زمانی نزدیکان و دوستانم را از دست دادهام اما صدایشان را میشنوم، مرا از هم میپاشد. کاریش هم نمیشود کرد. از گوش دادن هم نمیشود تن زد. صدای اخوان ثالث، فروغ فرخزاد و احمد شاملو هم همین خاصیت را برایم دارند. مثلا چقدر دلنواز و در همین حال دلخراش است گوش دادن به دکلمهی شعر پُر نجابت، صمیمی و نزیه اخوان ثالث که که "در آن عشق به اندازهی پرهای صداقت آبی است". شعر زیبا و ماندگارِ:
ای تکیهگاه و پناه ِ
زیباترین لحظههای ِ
پُر عصمت و پُر شکوه ِ
تنهایی و خلوت من
"با قلم میگویم:
ای همزاد، ای همراه، ای همسرنوشت
شعرهایم را نوشتی دستخوش
اشکهایم را کجا خواهی نوشت؟"
یکدیگر را بدرود میکنیم. با بغضی بیقرار و چشمانی بارانی.
دوباره میروی به دوردستها، تا بهگمان خود زیر آسمان دیگری با زخمهایت آسودهتر تا کنی. و من میمانم. مثل همیشه که تو رفتهای و من خیره و اشکآلود بدرودت کردهام.
میروی "ای خسته خاطر دوست، ای مانند من دلکنده و غمگین". و من میمانم.که همیشه میمانم.
چه خوش خیال بودی رفیق. ایوب عزیز. آسمان هر کجا همین رنگ است. رفته بودی تا دستِِِکم زیر آسمانی سرپناه بگیری که کمتر تیره باشد. جلای وطن گفتی چرا که تو را این وطن هرگز وطن نبود. تو هم مثل هر کس دیگری دوست داشتی که در جمع یاران و اقوام و خانواده باشی، اما روزگار غریبی را تاب آوردن که دهانها و دلها را میبویند کار دشواری بود. شاید زیر لب زمزمه کرده بودی:
سعدیا حبِّ وطن گر چه حدیثی است صحیح
نتوان مُرد به سختی که من اینجا زادم
غافل از اینکه ابر لجوج و سمجی که بر سرت سایه افکنده زیر هیچ آسمانی تنهایت نمیگذارد.
"آه، من انسانی هستم که سراسر دریاهای نخستین را
به جست وجوی آنچه میخواستم خانهام باشد در نوشتم"
وطن تو همین زخمهای درمانناشدنی، همین دلتنگیهای همیشگی و سمج، همین خرابیهای ترمیمناشدنی است. با همهی اندوهها و تمناهایت رفتی.
دوباره هجوم "هرگز" ، "هیچوقت" سینهام را چنگ میزد. لحظهی دیدار کوتاه بود و هزار حرف نگفته در گلو خشکید. غنچهی حرفهایمان تازه پیراهن دریده بود که بخرامد و بخندد که ناغافل پژمُرد. ساعت 11 به شتاب هر چه بیشتر نزدیک شد و رانندهی اتوبوس، چراغ رابطه را خاموش کرد. این حکایت ساعات مختصر دیدار ما نیست. حکایت قصهی پرغصهی تمام زندگی ماست:
"زندگی را فرصتی آنقدر نیست
که در آینه به قدمت خویش بنگرد
یا از لبخنده و اشک یکی را سنجیده گزین کند"
راست میگویی، آدمها وقتی به هم نزدیک میشوند یکدیگر را میآزارند. چنانکه مارگوت بیکل میگفت: "یکدیگر را میآزاریم، بیآنکه بخواهیم." البته در اغلب موارد، عمد و سوءنیت و بدطینتیای در کار نیست. سرشت و سرنوشت سوگناک بشر است. آدمها میآیند، بههم زخم میزنند، و میروند. چنانکه یان کات گفته است: "پسران خدایان، بر زمین فرود میآیند، رنج میکشند، میمیرند..." آدمها میآیند دست هم را میگیرند و لحظاتی کوتاه در باغی سبز میچمند و دوباره از هم دور میشوند و ارمغانی که از دوستی نصیب هم میکنند "گردش حُزنآلودی در باغ خاطرهها است"
راست میگویی که به همین ملاحظه از نزدیک شدن به آدمها در هراسی. نیچه میگفت: "انسان دوستانش را سختتر از دشمنانش میبخشد." کسانی که دوستشان داریم توان بالایی در صدمه زدن به ما دارند. سیمهای روح ما نسبت به کسانی که دوستشان داریم از حساسیت فوقالعادهای بر خوردار است. شاید آمدنمان در اختیار خودمان باشد اما همیشه رفتنمان در اختیار خودمان نیست. یک رابطه همانقدر بیاختیار که گاه آغاز میشود، فارغ از خواست و انتخاب ما پایان میگیرد. نهتنها جهان، که عواطف و روحیات ما هم نهاد ناآرامی دارند.
همیشه تعبیر دلاویز و یگانهی اخوان ثالث را دوست داشتهام و مدتی است بدجور ذهنم را مشغول کرده: "لحظهی دیدار..." این واژهی دیدار چقدر قشنگ است. و چقدر لحظههای دیدار در زندگی ما کوتاه و نادراند. دیدار واقعی و راستین چه هنگام روی میدهد؟ وقتی دو انسان به "دید" هم در میآیند. وقتی هر یک آینهای صیقلیافته میشود دیگری را تا تمامقد خود را به تماشا بنشیند. "یار آیینه است جان را در حَزَن..."
دیدار... به دید هم آمدن، به تماشای هم نشستن، یکدیگر را چنانکه هست دیدن. فهمیدن. حس کردن. لمس کردن. اینکه کسی قلب تو را که "به بوی شب آغشته" لمس کند. آنگونه که فدریکو لورکا میگفت: "اگر من از تو نان و آب بخواهم تو درخواست مرا درک میکنی... اما هرگز این دستهای تیرهای را که قلب مرا در تنهایی گاه میسوزاند و گاه منجمد میکند، درک نخواهی کرد." یا چنان که شیرکو بیکس میگفت: "و آن کس که در ظلمت نزیسته / چگونه به تنهاییام ایمان میآورد؟!"
بهترین لحظههای زندگی من زمانی بودهاند که "دیدار" رخ داده. هیچچیز دلاویزتر از یک دیدار راستین نیست. و این دیدار بهترین هدیهای بود که در این ساعات معدود به من بخشیدی. موهبت دیده شدن، لمس شدن و در آینهی دیگری خود را به تماشا نشستن. اکنون که به نگارخانهی عمر گذشته نگاه میکنم میبینم تنها در این دیدارها بوده که "طعم وقت" را چشیدهام. که زمان در معنای عارفانهی خود "وقت" شده است.
شجریان در جشن تولد 73 سالگی خود در حضور هنرمندان سرشناس حرف مهم و پرمغزی زد. گفت: زندگی برای من همین دیدارهاست. همین دیدارها... آری، اما بهگفتهی ویرجینیا وولف: "این دیدارها، این بدوردها، عاقبت ما را نابود میکنند."
"هر که میرود بخشی از ما را با خود میبرد." و از همینروست که هزار تکهایم و هزاران زخم بر جان به یادگار داریم.
دیدار، لحظه را بارور میکند، خط خشک زمان را حجم و پهنا میدهد و زندگی را فروغی دیگر میبخشد. دردا که در جهان ما تحقق چنین دیدارهایی بسیار نایاباند. آدمها تنها در سطح، در پوسته، بههم نزدیک میشوند، چند سؤال و احوالپرسی تصنعی، بیروح، رسمی و تهی، رد و بَدَل میکنند و بِیاینکه در هم فرو روند، از هم دور میشوند. دیدار زمانی رخ میدهد که دو انسان در هم فرو روند و ماادراک ما فرورفتن؟! مصطفی مستور در عشق روی پیادهرو میگفت: "چرا آدمها نمیتوانند در یکدیگر فرو روند؟"
پرهیز و گریز من از ملاقاتها اغلب به این خاطر است که میخواهم از هجمهی بیوقفهی سؤالها و پرسشها در امان باشم. انگار هر سؤالی ناظر به "چه میکنم" آزارم میدهد. با خودم همیشه میگویم چرا ما از کردههای یکدیگر میپرسیم؟ چرا کسی از بودنمان نمیپرسد؟ سؤالها حول "داشتنها" و "انجام دادنها" است. چه داری؟ چه میکنی؟ چه مدرکی؟ چه حقوقی؟ چه خانهای؟ چه شغلی؟
" از کسی نمیپرسند چه هنگام میتواند خدانگهدار بگوید
از عادات انسانیاش نمیپرسند
از خویشتنش نمیپرسند"
اما تو در این دیدار هیچ از من نپرسیدی. و این بود که سبکبارانه به تماشای یکدیگر نشستیم.
اصرار کردم که بیشتر بمان. دلتنگ مادرت بودی. کودکی در درونت روز به روز میبالد. و باز آن شعر دوستداشتنیات از محمود درویش را خواندی:
أحن إلى خبز أمی
و قهوة أمی
و لمسة أمی
و تکبر فی الطفولة
یوما على صدر یوم
وأعشق عمری لأنی
إذا متّ، أخجل من دمع أمی!
(مشتاقم به نان مادرم
و قهوهی مادرم
و نوازشِ مادرم
کودکی، روز به روز، در من میبالد
و من عاشقِ عمرِ خویشم
که اگر بمیرم شرمسار اشکهای مادرم خواهم بود!)
رفیق دلخستهی من، جهان ما، جهان این کودکیها نیست، این است که آدمهایی نظیر تو، جز تنهایی و غربت، مرهم و همدمی نمییابند. کاش دنیا رنگ دیگر داشت:
"دلم میخواست تو را در عصر دیگری میدیدم
عصری که در آن
گنجشکان، پلیکانها و پریان دریایی حاکم بودند
عصری که از آن نقاشان بود
از آن موسیقیدانها
عاشقان
شاعران
کودکان
و دیوانگان!"
میآیی و مدتی بعد میروی. اما قضیه به این سادگیها نیست. هرتا مولر میگفت: "آدمها تمام نمیشوند، آدمها نیمه شب با همهی آنچه در پس ذهن تو برایت باقی گذاشتهاند، به تو هجوم میآورند." باز خوب است که در روزی برفی نمیروی که سخت بیرحمانه است. میبینی؟ باز هم زمان من و تو را بازی داد. باز هم جا ماندیم. که همیشه دیر رسیدیم. که همیشه دیر میرسیم. بگذار قبل از رفتن برایت زمزمه کنم:
آدمها
عطرشان را با خودشان میآورند
جا میگذارند
و میروند.
آدمها
میآیند و میروند
ولی
توی خوابهایمان میمانند.
آدمها
میآیند و میروند
ولی
دیروز را با خود نمیبرند.
آدمها
میآیند
خاطرههایشان را جا میگذارند
و میروند.
آدمها
میآیند
تمام برگهای تقویم بهار میشود
میروند
و چهار فصل پاییز را
با خود نمیبرند.
آدمها
وقتی میآیند
موسیقیشان را هم با خودشان میآورند
و وقتی میروند
با خود نمیبرند.
آدمها
میآیند
و میروند
ولی
در دلتنگیهایمان...
شعرهایمان....
رویای خیس شبانهی مان میمانند.
جا نگذارید
هر چه میآورید را با خودتان ببرید.
به خواب و خاطرهی آدم برنگردید...
-----
+
این متن غمناک و غریب، حکایت آشنای خودت بود که بهچیرهدستی نوشتهبودی:
"درست مثل کودکی که در خیابانی شلوغ ناغافل دست مادرش را رها کرده و تا که به خود بیاید میبیند که گم شده است. آنقدر گریسته که خسته و بغض کرده، ساکت گوشهای نشسته و ناامید از یافتن دستِ گرم مادر، سرگردان رهگذران را مینگرد. کودکی که دریافته است که نه پلیسِ سرِ چهار راه و نه هیچکس دیگر راه خانه را نمیداند. شاید اصلا نه خانهای در کار است و نه دست و آغوش گرم مادری. دردناکتر آنکه کودک روز به روز نازکتر، لطیفتر و کودکتر میشود. نه امیدی به خانه و آغوش مادر دارد و نه بزرگ میشود که خود خانه و کاشانهای بنا کند. کودکی که آواره خیابان است و سرنوشتش خیره شدن به خیل رهگذران است، نگران و سرگردان. شاید "ادامه راه را باید گریست، یک ریز و بیوقفه"...
عطار نیشابوری وقتی میخواهد رابعهی عدویه را بستاید میگوید: "او نه یک زن بود، بل صد مرد بود...". زن وقتی خوب است که مرد باشد، چرا که از نظر عطار و قاطبهی مردان، مرد بودن فضیلتی است مسلّم. ادبیات و فرهنگ ما مجموعا همین سوگیری را به نسبت زنان داشته است.
خواجه نظام الملک در کتاب سیاستنامه مینویسد: «زنان اهل سترند و کامل عقل نباشند، و غرض از ایشان گوهر نسل است که بر جای بماند و هر چه از ایشان اصیل تر، بهتر و شایسته تر و هر چه مستورهتر و پارساتر، ستوده تر و دلپذیرتر... با زنان تدبیر در کارها کنید، اما هر چه ایشان گویند چنین باید کرد، به خلاف آن کنید تا صواب آید چرا که در خبر این است: شاوروهُنَّ و خالِفُوهُنّ. اگر ایشان تمام عقل بودند، پیغامبر علیه السلام نفرمودی خلاف رأی ایشان رفتن.»
وقتی زنی را میستایند میگویند: "زن نیست، صد مرد است. مثل مردها عمل میکند." واکنش زنان در قبال چنین حرفهایی هم عمدتاً نشان از رضایت دارد. اما چرا دیده نشده که در ستایش مردی گفته شود: "زنانه است، شبیه زنان است، زنوار است." از این قبیل تعبیرات بهکار بُردن برای مردها ناسزا و توهین و تحقیر قلمداد میشود، اما عکس آن برای زنها تشویق و تحسین است. این فرهنگ نهادینه شده نشان از چه دارد؟ خیلی ساده: فضیلت و رجحان مردانگی بر زنانگی، مردبودگی بر زنبودگی. زنان میتوانند به راحتی، بین خودشان یا دیگران، بگویند: کاش مرد بودم؛ اما تا بهحال شنیدهاید که مردی فاش و بیپروا بگوید: کاش زن میبودم! بهنظر میرسد چرایی این امر چندان پیچیده نباشد، در فرهنگ و باور ما، تصلّب، خشونت، اثرگذاری، قاطعیت، نفوذناپذیری، سرسخت بودن و امثال این اوصاف و خصائص همواره ستوده شده است. چه فرهنگ و ادبیات جا افتادهای است وقتی به مردی گریان میگویند: "مرد که گریه نمیکند." یعنی گریستن، نرم بودن، احساسی بودن، امری زنانه است و نتیجتاً فرودین و نازل است و مرد را احتراز از آن لازم.
بهگمان من، زنبودگی فضیلتی است که آراستهشدن به آن فرد را هر چه بیشتر فرهیخته و هر چه بیشتر معنوی میکند. در زنبودگی آنچه ستایش میشود پذیرندگی، گشودگی، نرمدلی، حس مراقبت و مادری و شفقت، احساسات زنده و پر شور، عواطف فروزنده و گیرا است. مادر شدن، موهبتی است که تنها زنان امکان تجربهی آن را مییابند، و اعتراف میکنم که همیشه به این موهبت غبطه خوردهام. مادر شدن امکان بینظیر دیگرخواهی و ایثار را پیشاروی زن قرار میدهد. امکانی که هرگز برای یک مرد- در این حد و اندازه- فراهم نمیشود. مادر شدن این امکان را میدهد که فرد تماماً هستی خود را منعطف به هستی دیگری کند. گر چه غالباً مادران این توانایی را تنها محدود به فرزند خود میکنند، اما دستِکم تجربهی این حسّ بینظیر میتواند مقدمهای باشد بر استکمال معنوی و گسترده شدن هر چه بیشتر این نیرو. بودا با عطف نظر به این الگو میگوید: «همهی جهان را دوست داشته باش. آنچنانکه یک مادر تنها فرزندش را دوست دارد.»
سخن، تماماً در ستایش زنبودگی است و نه ستایش زنان؛ چرا که متأسفانه فرهنگ غالب مردسالار کاری کرده، که زنان نرمنرمک از زنبودگی فاصله بگیرند و به اوصاف مردانه تمایل پیدا کنند. خشونت ویرانگری که در روزگار خود مشاهده میکنیم، محصول گفتمان مردسالار است. اگر میخواهیم جهانی نزدیکتر به آشتی، صلح و دوستی داشته باشیم لازم است این باور، گفتمان و فرهنگ مسلط را به چالش بگیریم.
چند جمله هست که همیشه با خودم فکر میکنم آنقدر مهم و ارزنده هستند که باید قابشان کرد و در هر خانهای فرادید گذاشت. یکی همان جملهای است که از بودا نقل کردم: «همهی جهان را دوست داشته باش. آنچنانکه یک مادر تنها فرزندش را دوست دارد.» و دیگری سخنی ژرفاژرف که همواره شگفتزدهام کرده، گفتهای از لائوتسه، حکیم بزرگ چینی و بنیانگذار تائوئیسم: «آیا میتوانید نرمش و انعطاف یک نوزاد را داشته باشید و در پذیرش عالم، نقش یک زن را ایفا کنید؟»
به امید روزی که بتوان در ستایش مردان گفت: چقدر زنانه است، چقدر زنواره است. و دیگر به هیچ مردی نگفت: مرد که گریه نمیکند، مرد که اینهمه نازکدل نمیشود...
بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد. .: فروغ فرخزاد :.
چند ماه پیش بود که توانستم در یک ظهر سرد و برفی زمستانی، سری به قبرستان ظهیرالدوله(اینجا و اینجا) بزنم. میدانستم که خاکجای رهی معیری و ملکالشعرای بهار و ایرج میرزا و روحالله خالقی و قمرالملوک و چه و چه است. اما فقط صدای حزنآمیز فروغ فرخزاد، آن به قول اخَوان "پریشاندُختِ شعر آدمیزادان" بود که مرا به آنجا کشاند. خلوت بود و در آغاز جز من کسی نبود. شتابان به سراغ قبر فروغ رفتم. سنگ قبرش را مدت زمانی لمس کردم. یخ بود و سرد. یاد شعر محزونش افتادم: "من سردم است و میدانم / که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی / جز چند قطره خون / چیزی بهجا نخواهد ماند."
براستی از این شقایق وحشی چه بر جای مانده؟ سرد و خاموش در آغوش پذیرندهی زمین غنوده. اولین و آخرین تپشهای عاشقانهی قلبش را با خود به میهمانی خاک بُرده. " و خاک، خاک پذیرنده، اشارتی است به آرامش."
با تأنی و اشتیاق سراغ تک تک قبرها رفتم و سنگنبشتههای هر یک را خواندم. آنچه جالب بود مجاورت اینهمه آدم مختلف در یک جا بود. از خلبان و سرهنگ و شاهزاده، استاد دانشگاه و درویش و پزشک، تا شاعرانی که هر یک در جهانی مستقل و منحصر به خود میزیستهاند. رهی معیری و ایرج میرزا و بهار در کنار فروغ... این هم از آن عجایبی است که تنها از دست مرگ ساخته است و بهترین مصداق این ضرب المثل است که: از این دُمبُریده هر چه بگویی بر میآید. بر قبر قمرالملوک، اولین خوانندهی زن ایرانی، گوشهای از یک تصنیف او نوشته شده: آتشی در سینه دارم جاودانی / عمر من مرگی است نامش زندگانی...
از دیگر سنگنبشتههایی که توجهم را جلب کرد سرودهی غمباری بود که شاعری گمنام و نابینا با نام «بدیعالزمان سرّی» برای سنگ قبر خود گفته بود:
من که خاک است کنون مأوایم // سِرّیام سِرّی نابینایم
بوجود آمدم از مادر، کور // کور و کر رفتم و خفتم در گور
شاعری شد به جهان پیشهی من // هنر شعر بُد اندیشهی من
نه مرا محرم اسراری بود // نه مرا مونس و غمخواری بود
عاقبت رخت ز دنیا بستم // وز غم کوری و کرّی رَستم
در ظهیرالدوله، درنگ در شعرهایی که دکتر رشید یاسمی، ایرج میرزا و رهی معیری برای سنگ مزار خود نوشته بودند حسابی دلمشغولم کرد. سرودهی هر یک آینهای بود از روحیات و زیستجهانِ او.
اما در این میان، تنها سنگنبشتهی فروغ بود که بغضت را میترکاند: "اگر به خانهی من آمدی / برای من ای مهربان چراغ بیار / و یک دریچه..."
من تو را آه کشیدم، آه...
از عشق فروغ فرخزاد به همسرش پرویز شاپور و بعد از جدایی از شاپور، به ابراهیم گلستان، چیزی جز مجموعهای نامهها (در کتاب: اولین تپشهای عاشقانهی قلبم) و شعرها بر جا نمانده است. پرویز شاپور هم دیری است روی در نقاب خاک کشیده و ابراهیم گلستان هم سالیانی بعد به جمعشان خواهد پیوست. یاد شعری از گلچین گیلانی میافتم و با خود زمزمه میکنم:
جز نام چیز دیگر ماند در این جهان
یا نام نیز میرَوَد از یاد روزگار؟
زندگی،
سرگرمی مرگ است؛
مثل پلنگی که پیش از کُشتن
با غزال زخمی
بازی میکند... .: شهریار بهروز :.
از کودکی، خواندن سنگ نوشتههای قبور و یا شعرهای اطلاعیهی مجالس ترحیم یکی از کارهایی بوده که با کنجکاوی و تأمل فراوان دنبال کردهام، و البته همیشه برایم حامل ویرانگرترین اندوهها بوده است. شاید غمناکترین جملهای که میتوان بر سنگ مزار کسی نوشت یا خواند این جمله باشد:
آغاز: 31/ 03 / 63
پایان: .. / .. / ..
به همین راحتی و به همین سادگی. در بیرحمانهترین شکل خود. مثل شعلهی خُردی آغاز میشوی، فروزان میشوی و آنگاه خاموش. خاموش و فراموش. از یادها برهنه و در بادها روان. چرا اینهمه یاوهگویی و پرچانگی، امر پیچیدهای نیست. سخت ساده است. سالها وقت و انرژی صرف میکنی تا جامی لطیف بسازی و بپردازی، آنگاه بر زمینش میزنی. همهی حرف این است. این کوزهگر دهر چنین جام لطیف / میسازد و باز بر زمین میزندش. بیمعنایی در دلِ آگاهی از مرگ نهفته است. مرگ زندگی را بیمعنا نمیکند. آگاهی از مرگ است که همهی بافتههای تو را پنبه میکند و ریشخندی مهربان به تمامی پایهها و پویههایت میزند.
عبدالحمید ضیایی سروده است:
ما کهایم؟
عکسها و قاب ها
ما کهایم؟
یادها و خوابها
مستطیل بی در و دریچهای ست
مقصد تمام این شتابها...
مثال خیلی روشن و سادهی آن این است که هرچه درک عمیقتر و ژرفتری از تنهایی نازدودنی نوع انسان پیدا کنیم، هیچگاه از یک رابطهی دوستانه یا عاشقانه توقع و انتظار رفع از بنیاد این تنهایی را نخواهیم داشت و یا در صورت گسست یک پیوند عاطفی و از دست دادن یک یار جانی، تصور نکنیم که تنها شدهایم یا تنهامان گذاشتهاند؛ نه؛ ما از همان آغاز، تنها بودیم. منتها، پس از رفتن دوست یا معشوق، تازه به این تنهایی، التفات یافتهایم، که ای کاش زودتر به این التفات میرسیدیم تا کمتر بهتزده، کمتر زخمخورده و کمتر رنجور میشدیم.
دچار این باور سادهلوحانه و ویرانگر نمیشویم که تجربهی یک رابطهی انسانی ولو در عمیقترین حالت آن میتواند حفرهی عمیق تنهایی انسان را چاره کند. این حفره پرشدنی نیست. آری، پذیرفتنی است که روابط عمیق انسانی میتواند تا حدّ زیادی از دیوارهای سر به فلککشیدهی تنهایی عبور کنند و بخش عمدهای(؟!) از اندوه تنهایی را التیام بخشند؛ اما و هزار بار اما؛ که ریشههای این تنهایی تراژیک، ستبرتر از آن است که حضور روابط شکنندهی انسانی را توان بَرکندن آن باشد.
زیاده از بحث دور شدم؛ سخن بر سر این بود که درک تنهایی نازدودنی انسان را نیاز به مباحث فنی و فلسفی نیست (ببینید چه بسامدی واژهی «نازدودنی» در حرفهایم دارد!). تجربههای ساده و دمِدستی و پیشپاافتاده ما در زندگی همواره مُهری تأییدی بر این واقعیت هستند.
یکی از این رویدادها و شواهد، دنیای خواب است. ما در مقابل کابوسها و خوابهای دردناک و بیمآور حقیقتاً تنها هستیم. ممکن است از قضا در آغوش گرم معشوق آرمیده باشید، اما در دنیای بیرحم خواب و در مواجهه با رنجهای ناشی از دیدن کابوسها چقدر تنها و بیکساید.
هیچ وقت از یادم نمیرود. وقتی کودک بودم و کنار مادرم میخوابیدم، آرامش او، مهر او، دعاهایی که هنگامهی خواب زمزمه میکرد و من نیز با او همآوایی میکردم، همه و همه برای من بافهای از آرامش و اطمینان بود. مثل لحاف گرم و سنگینی که در سردی یک شب زمستانی، خوابی گوارا نصیبت میکند. اما همین که به خواب میرفتم، دنیای تنها و بیرحم خواب، همهی این تصورات آبگینهگون مرا ریز ریز میکرد و میشکست.
در خواب مثلا دزد یا جن یا هر چیز ترسناک دیگری به سراغم میآمد، میخواستم بدوم، بگریزم، فرار کنم، اما نمیشد، پاهایم سست و کُند بود. هر چه بیشتر میدویدم کمتر پیش میرفتم. کسی نبود. هیچ کس برای کمک نبود. یا اگر بود صدایی از من شنیده نمیشد تا به یاریام بشتابد. وانفسای عجیبی بود. میخواستی فریاد بکشی اما در کمال بهتزدگی حنجرهات قفل شده بود و صدایی بیرون نمیآمد. یعنی حتی امکان فغان و فریاد و کمکخواهی نداشتی. با خودم میگفتم این دنیای خواب است و باید سعی کنم بیدار شوم، باید به پلکهایم فشار بیاورم و واکُنمشان. اما نمیشد. نمیشد که نمیشد. بعد از اینکه حسابی ترس و تنهایی و وانهادگی و بیپناهی، شرنگ خود را در جانم میریخت، ناگهان، نیمهشب از خواب بر میخاستم. ملتهب و ناآرام. مادر میفهمید، میپرسید و تسلی میداد. میگفتم مادر نمیخواهم بخوابم، میخواهم بیدار بمانم. آخر اگر بخوابم دوباره همان خواب و دوباره هم بیپناهی و ناتوانی در گریز و فریاد و یاریخواهی. اما چشمان مادر، تاب بیداری را نداشت و دوباره مُعَوّذتین (دو سورهی ناس و فلق) را زیر لب با همان لحن عامیانه (اما مشحون از ایمان و عاطفه)، زمزمه میکرد، در من میدمید و مرا در خوابی دیگر، و در بیپناهی دیگر، تنها میگذاشت. البته صدایش هنگامی که آیات قرآن یا وِرد آمنتُ بالله...( که هنوز گرمای ایمانی و خلوص معنوی آن، بهترین یادگار و توشهی من است)، چشمهی آرامش بود. اما این آرامش تنها در بیداری میتوانست به یاریام بشتابد. میگفت تو بخواب و نگران نباش، وقتی این سورهها را خواندم و وقتی با من و کلمه کلمه، آمنتُ بالله... را زمزمه کردی، دیگر خواب ترسناک نمیبینی. و من با چه دقت و وسواسی برای اینکه مبادا دعای آمنتُ بالله از حَیِّز انتفاع بیفتد، واژهبهواژه، به کردار مادر، آنها را تکرار میکردم: آمنتُ بالله و ملائکته و کتبه و رسله و الیوم الآخر و القدر خیره و شره مِن الله تعالی و البعث بعدالموت حق.
اما... حُفرهی تنهایی آدم پر شدنی نیست. نیست که نیست. دوباره خواب مرا میربود و دوباره ناتوانی در گریز، ناتونی در فریاد، بیکسی و وانهادگی غمبار و...
از آن دست خوابها هنوز هم به سراغم میآیند و هنوز هم برای من- دستِ کم- بهترین نشانه در تأیید تنهایی نازدودنی انساناند. دوباره با خود شعر دوست و استاد عزیزم، عبدالحمید ضیایی را تکرار میکنم:
تو هم شبیهِ این همه معشوق
شبیهِ یادهایِ فراموشِ دیگرِ من
و هیچ کس نمیتواند
که پُر کند تمامِ قلبِ کسی دیگر را
همیشه
یک تهیِ تلخ
در هزار زاویهی روحِ آدمی باقی ست.