عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

فریاد

 قصه نیستم که بگویی

 نغمه نیستم که بخوانی

 صدا نیستم که بشنوی

 یا چیزی چنان که ببینی

 یا چیزی چنان که بدانی...

 من درد مشترکم

 مرا فریاد کن

 یکی از چیزهایی که همیشه منو اذیت کرده، فریادهایی‌است که نزدم، «نه‌»هایی ‌است که نگفتم، اعتراض‌ها و مقاومت‌هایی است که نکردم. همه‌ی این‌ فلاکت‌ها هم دو علت بیشتر نداشته، یا کم‌دلی و کم‌نصیبی از سرمایه‌ی شجاعت و دلیری(چقدر مراقبم که نگویم بی‌نصیبی) و یا ملاحظه‌ی نیازها و ضرورت‌های معیشتی.

جهت‌گیری و رویکرد کلّی فضای آموزشی-تربیتی ما‌ البته در شکل‌گیری این روحیه بی‌اثر نبوده است. ما عمدتاً متمایل‌ایم بچه‌هایی ساکت و صبور و بله‌گو تربیت کنیم. بچه‌های حرف‌گوش کن، مثبت، رام، اهلی. بله کلمه‌ی رام تعبیر مناسبی است. البته می‌دانم و می‌پذیرم که خلق‌وخوی مچ‌گیری و همیشه از در مخالفت درآمدن و ساز مخالف زدن و جنون سرکشی و سرپیچی چیز خوبی نیست، اما انگار ماها از این‌ور بام افتاده‌ایم. به تعبیر بزرگی ما را عمدتاً اهل «تجلیل» و نه اهل «تحلیل»، «مُنقاد» و نه «نَقّاد» می‌خواهند و بار می‌آورند.

خیلی وقت‌ها با حرف و باور کسی مخالفت نکرده‌ام یا در مخالفت‌ام پایداری نشان نداده‌ام صِرفا به این بهانه که نمی‌خواسته‌ام برنجانمش یا شاید تبیین دیگرش این باشد: نمی‌خواستم از دستش بدهم. هر چه باشد حمایت، پذیرش و تأیید دیگران را لازم داشته‌ام. گویا در نهان و در نیاگاه من معامله‌ و سنجشی انجام می‌شد که متأسفانه نتیجه‌اش عقب‌نشینی از موضع خود و تأیید باور حریف بود.

گاهی فرد مورد نظر معلم مدرسه‌ است که زاویه‌گرفتن از او و پیچیدن به پر و بالش نتیجه‌‌ای خوبی ندارد. یعنی وضعیت یک دانش‌آموز و معلم، وضعیت برابری نیست. در موضع برابری قرار ندارند. یکی می‌تواند هر وقت دلش بخواهد و هر چه دلش بخواهد حرف بزند. حرف دیگری را قطع کند. رد کند. منکوب کند. و دیگری-دانش‌آموز بی‌پناه- باید اجازه بگیرد، به قدر رخصت داده شده حرف بزند و هر وقت که معلم دلش خواست حرفش را تمام کند. او یکی از 20- 30- 40 نفر است و باید یک بیستم- سی‌ام- چهلم سهم داشته باشد. اما معلم به تنهایی شومن کلاس است. البته نمی‌شود در این شرایط، گفتگوی برابر و انسانی‌ای شکل بگیرد.

در دانشگاه هم وضع به همین منوال است کم و بیش. نگران نمره‌ی میان‌ترم و پایان‌ترمی و البته شیرازه‌ی سخن و قیچی‌ و شاغول و متر، همه چی دست استاد است. حرفت را قطع می‌کند و می‌گوید دیگر پرگویی نکن، بقیه هم حق دارند، بحث را زیادی کِش می‌دهی و وقت بقیه را می‌گیری. ولی البته خودش حق دارد هر قصه و داستان و دق‌دلی‌ای که دارد در هر زمانی که دلش می‌خواهد بر سر مخاطبانش آوار کند. جای مناسبی است برای اشباع عطش قدرت و بازی مغرورانه در وسط میدان.

و اما در محیط کار... اینجا باید آهی بکشی اولا و بعد این حرف شاملو را زمزمه کنی که فقر، احتضار فضیلت است و بعد کمی تمایلات چپ و مارکسیستی‌ات شعله‌ور شوند و بعد به اندوه زمزمه کنی: "آنچه شیران را کند روبه مزاج/ احتیاج است احتیاج است احتیاج" و بعد چند دشنام و ناسزا به خودت و زندگی و مناسبات انسانی و سرنوشت تلخ بشری نثار کنی که آخر این چه سرنوشت شومی است که این آدم بی‌پناه دارد. برای اینکه شکمی سیر کند و نیازهای اولیه‌اش را رفع، باید مَجیزگوی آدمی شود که در نظرش قدری ندارد. باید هزار حرف نگفته و فریاد نزده و اعتراض نکرده در انبار متورم دلش بیانبارد و بعد کی بالا بیاورد و کجا این گنداب سر بزند بیرون خدا می‌داند. اما یک جایی بیرون می‌زند. بله این فریادهای نزده، این اعتراض‌های نکرده جایی نشت می‌کند. کجا؟ در فشارهای عصبی، در نوشخوارهای ذهنی، در درون‌ریزی‌های ویرانگر اندوه، در تیرگی‌های فرساینده‌ی خشم و نفرت و کینه که چون مجال مخالفت نبوده در ضمیرت ریشه دوانده‌اند.

مصطفی ملکیان می‌گوید: «انسان وقتی می‌تواند اخلاقی زندگی کند که حتی‌المقدور درونش از سه عامل خالی باشد. کینه، نفرت و خشم. آدمی وقتی دستخوش کینه است یا وقتی در حال خشم یا گرفتار نفرت است دیگر اخلاقی زیستن بسیار بسیار دشوار می‌شود و از این لحاظ بزرگترین جنایتی که نظام‌های ظالم و جائر و توتالیتر و مستبد و خودکامه در حق بشر می‌کنند اصلاً مربوط به امور بیرونی نیست. بلکه این است که درون آدمیان را از خشم، کینه و نفرت می‌آکنند وآدمی که دستخوش خشم، کینه و نفرت است نمی‌تواند اخلاقی زندگی کند. اخلاقی زیستن به یک نوع خونسردی احتیاج دارد. خونسردی به معنایی خاص، نه به آن معنایی که بیشتر گفته می‌شود. باید در درون آدمی یک نوع آرامش باشد تا بتواند اخلاقی زندگی کند آدمی که در سرتاسر ساعات بیداری و آگاهی‌اش خشمش معطوف به یکجاست کینه‌اش معطوف به یکجاست و نفرتش معطوف به یکجا. این سه پدیده با هم فرق دارند اخلاقی زیستن‌اش بسیار دشوار است نظام‌های توتالیتر مردم را مجمعی و مخزنی و انباری می‌کنند از سه پدیده نفرت، کینه و خشم، آدمی که درونش چنین مخزنی است دیگر نمی‌تواند اخلاقی زندگی کند.» [از کتاب: مشتاقی ومهجوری]

آری، حق با ملکیان است. وقتی مجال و رخصت اعتراض، انتقاد، فریاد، مخالفت و ابراز وجود نداشته باشی، ضمن اینکه درونت انباشته از خشم و کینه و نفرت می‌شود و شعله‌ی این سه آفت شوم اگر گریبان دیگری را نگیرد خودت را از پا در می‌آورد، پدیده‌ی ویرانگر دیگری هم رخ می‌دهد: نفرت از خود. آدم به خودش نگاه می‌کند و از بی‌مایگی، از ضعف و جبونی، از خفت و خواری و عجز خود نفرت می‌کند. از اینکه می‌بیند به خاطر هزار و یک ملاحظه، به خاطر ضرورت‌های غیرقابل چشم‌پوشی، ناگزیر است سکوت کند، کم بیاورد، اعتراض نکند، و حتا گاه مَجیز بگوید، حالش به‌هم می خورد. از خودش بدش می‌آید. از اینکه حس می‌کند نتوانسته شرافت انسانی و منزلت خود را پاس دارد. از اینکه حس می‌کند آگاهی و آزادی و استقلالش نادیده گرفته شده. اینکه دیگری به خود حق می‌دهد باورش را به سُخره بگیرد، اعتقادش را بی‌مایه نشان دهد اما او به هر دلیل نمی‌تواند آنچنان که می‌خواهد از خود دفاع کند. چرا که نه آن شجاعت را دارد و نه در شرایط و وضعیت برابری قرار گرفته. اینکه دیگری خودسرانه و تحکم‌آمیز در زندگی او دخالت می‌کند، او را به باد شماتت می‌گیرد اما فرد نمی‌تواند آن‌سان که باید به او فرمان ایست بدهد. که بگوید: حدّت را بشناس، به تو مربوط نیست، حق دخالت نداری، زندگی خودم است، به کسی مربوط نیست، حق نداری به عقاید من توهین کنی، حق نداری احساسات منو قضاوت کنی، حق نداری این حرفو به من بزنی.... حق نداری... حق نداری...

آه... اینها همه به کنار.... فکر کن، این همه دق‌دلی، اینهمه حرف مگو، اینهمه اعتراض و فریاد در دل داشته باشی، به درازای عمرت، انبار و انباشته کرده باشی، و بعد بی‌اینکه مجالی برای تخلیه‌اش داشته باشی، بمیری.... و این بدترین مُردن است.