+
به نظرم میرسد یکی از مُهیبترین مسألهها این است که فرد از خود بپرسد آیا زندگیاش ارزش زیستن دارد؟ آیا زیستناش تنها به واسطهی بودن دیگران و تعهدی که فرد برای همراهیشان دارد و بیمی که رنج حاصل از نبودنش، در احوالشان مینهد، قوام گرفته است؟ یا نه، حتی اگر آن دیگران نباشند، حتی اگر تعهد به همراهی و مراقبت از کسانی هم نباشد، باز هم، زیستن، فی حد ذاته، مطلوبیت و ارزندگی دارد؟ در وضعیت نخست اگر افرادی که مراقبت و انجام وظیفه در قبالشان ضامن تداوم زندگی فرد است، به هر علتی دیگر نباشند(مثلا وفات کنند) آنگاه، انگار، دیگر، انرژی لازم برای زیستن در فرد به پایان میرسد. انگار، اینکه، زیستن من وابسته و آویزان به تعهدی باشد که نسبت به دیگران دارم، نمیتواند ارزندگی و مطلوبیت زیستن را تضمین کند.