«روزی یکی شکایت کرد که: فلان دانشمند به من گفت که: پوستت بکنم. مولانا فرمود که: زهی مرد که اوست ما شب و روز در حسرت آنیم که پوست را بکنیم، و از زحمت پوست برهیم تا به رحمت دوست برسیم. زنهار تا بباید و از پوستمان خلاص دهد.»
(مناقب العارفین، افلاکی)
یکی از توجهات عمیق و حیاتبخش عارفان این است که به جای فریاد و شکایت از دست دیگران، بهتر است از احوال نامبارک خودمان، گلهمند و شاکی باشیم:
همه از دستِ غیر ناله کنند
سعدی از دست خویشتن فریاد
مولانا گفته است:
خودپرستی نا مبارک حالتی است
که اندرو ایمان ما انکار ماست
در حالت بیبرکت و بلکه برکتسوز خودپرستی، ایمان هم از جنس انکار به شمار میرود و خاصیت دلافروزی و جانپروری خود را از کف میدهد. حکایت نغزی از بایزید بسطامی آمده است که در پرتو این بیت مولانا خیلی به دل مینشیند. حکایت به اختصار چنین است:
«نقل است که زاهدی بود از جمله بزرگان بسطام... و از حلقه ی بایزید هیچ غایب نبودی.... روز بایزید را گفت: ای خواجه! امروز سی سال است تا صایم الدهرم و به شب در نمازم. چنانکه هیچ نمیخفتم و در خود از این علم که میگویی اثری نمییابم...
بایزید گفت:
- اگر سیصد سال به روز به روزه باشی و به شب بهنماز، یکی ذره از این حدیث نیابی.
مرد گفت: چرا؟
گفت: از جهت اینکه تو محجوبی به نفس خویش.
مرد گفت: دوای این چیست؟
شیخ گفت: تو هرگز قبول نکنی.
گفت: کنم! با من بگوی تا به جای آورم هرچه گویی.
شیخ گفت: این ساعت برو و موی محاسن و سر را پاک بستره کن(بتراش) و این جامه که داری برکش و ازاری از گلیم بر میان بند و توبره پُر جوز(گردو) برگردن آویز و به بازار بیرون شو، و کودکان را جمع کن و بدیشان گوی هرکه مرا یکی سیلی میزند یک جوز بدو میدهم. همچنین در شهر میگرد، هرجا که تو را میشناسد آنجا رو، و علاج تو این است.
مرد این بشنود. گفت: سبحان الله لااله الا الله.
گفت: کافری اگر این کلمه بگوید مؤمن میشود. تو بدین کلمه گفتن مشرک شدی.
مرد گفت: چرا؟
شیخ گفت: از جهت آنکه خویشتن را بزرگتر شمردی از آنکه این توان کرد. لاجرم مشرک گشتی. تو بزرگی نفس را این کلمه گفتی. نه تعظیم خدای را.»
[تذکرةالاولیا، عطار نیشابوری]
بایزید میگوید چون در حال و هوای خودپرستانهای هستی، تسبیح و تهلیل تو، ماهیت شرکآلود دارد.
هیچ نحله و طایفهای چون عارفان به ویرانگری و خطرخیزی خودپرستی تأکید و توجه نداشتهاند و آن را «مادر بتها» و أمالخبائث به شمار نیاوردهاند. حقیقتا آموزههای فرزانگان معنوی و عارفان دیدهور ما در این خصوص بسیار ارزنده و بهکاربستنی است.
تا به آن پایه بر رذالت این حال، پای میفشردند که میگفتند روی کردن به هر قبلهای و آویختن به هر بت و معبودی بهتر از گِرد خود گردیدن و خویشتن را قبله کردن است.
سعدی میگفت:
دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبلهایت باشد به از آن که خود پرستی
همدلانه با او، حافظ نیز گفته است:
گر خود بتی ببینی مشغول کار او شو
هر قبلهای که بینی بهتر ز خودپرستی
حتی به قدری رهایی از چنبره و اسارت خودپرستی خواستنی و ضروری بوده است که میپرستی را نیز از خودپرستی بهتر دانستهاند.
خیام میگفت:
دانی غرضم ز میپرستی چه بُوَد
تا همچو تو خویشتنپرستی نکنم
حافظ نیز به اقتفای خیام گفته است:
به میپرستی از آن نقش خود بر آب زدم
که تا خراب کنم نقش خودپرستیدن
در حکایتی آمده است که فردی به نزد شیح بوسعید بوالخیر آمد و گفت:
«ای شیخ بسیار سفر کردم و قدم فرسودم. نه بیاسودم و نه آسودهای را دیدم.» شیخ گفت: «هیچ عجب نیست. سفر تو کردی و مُراد خود جستی. اگر تو درین سفر نبودیی و یک دَم بترک خود بگفتیی هم تو بیاسودی و هم دیگران به تو بیاسودندی. زندانِ مرد، بودِ مرد است. چون قدم از زندان بیرون نهاد به مراد رسید.»(اسرار التوحید، محمد بن منوّر)
بزرگترین محبس و زندان آدمی که فرد را زمینگیر میکند، به تعبیر بوسعید، زندان خویشتن است. میگفت:
«یار بد آموز نفس تست. تا تو با تویی هرگز راحت نیابی. نَفسُکَ سِجنُکَ إن خَرجتَ مِنها وَقَعتَ فی راحةِ الأبد[نفس تو زندان تست اگراز آن بیرون شدی در راحت جاودانه افتادی.]»(اسرار التوحید، محمد بن منوّر)
شکل بن حمید میگوید به پیامبر اسلام(ص) گفتم که دعایی به من بیاموز، فرمود بگو:
«اللَّهُمَّ إِنی أعوذُ بِکَ مِنْ شَرِّ سَمْعِی، وَمِن شَرِّ بصَرِی، وَمِن شَرِّ لسَانی، وَمِن شَرِّ قَلبی ومن شر منیّی: پروردگارا! من از شرارت شنوائی و بینائی و زبان و دل و شرمگاهم بتو پناه میبرم.» (ابوداود و ترمذی)
نکتهی خیلی مهمی در این حدیث نهفته است. آنچه بیش از همه باید از شرارتاش به خداوند پناه جست چیزی است که نه از بیرون ما، بلکه از اندرون ما میروید و دزد خیانتپیشهای است که از اندرونی خانه بر ما زخم و نیشتر میزند. دشواری کار ما این است که پرخطرترین دشمن ما، با ما همخانه است و این همخانگی ما را دچار این پندار باطل میکند که از اساس، دشمنی تهدیدمان نمیکند.
سعدی میگفت:
تو با دشمن نفس همخانهای
چه در بند پیکار بیگانهای؟
تو خود را چو کودک ادب کن به چوب
به گُرز گران مغز مردان مَکوب
(بوستان، باب هفتم)
البته، آنچه تا کنون آمد شاید چندان جنبهی کاربردی نداشته باشد و چه خوب است اگر بشود با تأنی و کندوکاو در ذخائر فرهنگیمان، آثار و نشانههای این «نامبارکحالت» را برشمرد و راهکارهایی روشن، جهت رهایی از این رهزن خنّاس به دست داد.
یکی از نمودهای خودپرستی را در بیان شیخ بوالحسن خرقانی میتوان جست:
نقل است که: شخصی برِ شیخ ابوالحسن خرقانی آمد و گفت:«دستوری ده(دستور:اجازه) تا خلق را به خدا دعوت کنم». گفت: «زنهار، تا به خویشتن دعوت نکنی!» گفت: «شیخا، خلق را به خویشتن دعوت توان کرد؟» گفت: «آری، که کسی دیگر دعوت کند و تو را ناخوش آید، نشانِ آن باشد که دعوت به خویشتن کرده باشی.»(تذکرة الأولیاء)
با نجوای شعری از سعدی شیراز این یادداشت را به پایان میبرم:
طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی
صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست
حذر از پیروی نفس که در راه خدای
مردم افکنتر ازین غول بیابانی نیست