گاهی فکر میکنم این خانهای که در یک لحظه به ویرانه مبدل میشود، چقدر صاحب آن برای ساخت و مرمّتاش متحمل خرج شده، با چه تبوتاب و امید و آرزویی ساخته شدن آن را به انتظار نشسته و از تکمیل و بهپایان آمدنش شاد شده. چه ساعتهای فراوان که بنّاها و کارگران، به مهارت و هنرمندی به ساخت این بنا همت گماردهاند و سرآخر همهی آن کوششها و آرزوها و دلخوشیها به چشمبرهمزدنی دود هوا شدهاند.
اینهمه احوال بناهای سنگی و مادی است، چون است حکایت مرگهای فلهای فراوان شمار آدم، از کودک و جوان، تا سالمند و پیر، که به شلیک یکی گلوله، با برتاپ یکی موشک، از پای در میآیند. به همین سادگی و به همین رقتانگیزی، تمام میشوند. کودکی که میوهی دل والدینش است و سرمایهی عمر و دستمایهی زندگی، هدف کورانهی آتشی مرگآور قرار میگیرد و گلبرگهای نشکفتهاش، وا نشده میپژمرند... ای وای....
مشاهدهی این احوال جانسوز، غیر از اینکه آدم را از آدمی نومید میکند و بر اثر نظارهی اینهمه جور و فرومایگی و بدسگالی، جهان با این بزرگی را بر آدم تنگ میکند، پرسشی مُهیب و ویرانگر و از همه دشوارتر، میرویاند: معنای زندگی.
مساعی و کوششهایی که به این آسانی و سادگی، عقیم میمانند و سرمایههای انسانی که به خشمی خونچکان از هم میپاشند، جز اینکه تو را در سرداب بیمعنایی و پوچانگاری بلغزانند چه کارکرد دیگری دارند؟ تاب آوردن زندگی بیش از همه مرهون و متوقف بر داشتن معنایی زندگیبخش است، و بزرگترین ستمی که جنگهای خانمانسوز و ویرانگر بر نوع انسان روا میدارند این است که شاهد معنا را گریزانتر و دیریابتر میکنند.
فسوسا که در دنیایی که مستلزم آن است که دستِکم آدمیان بر تراکم و تورم رنجهای ناگزیر آن نیفزایند، یکدیگر را میآزاریم و انبوههی رنجهایی را که نفسِ بودن بر آدمی تحمیل میکنند، دو چندان میکنیم. یا حسرتاً علیالعباد...