وای خدای من. چه حُزن تمامناشدنیای دارد این زن. چه سرمای سهمناکی. چه عریانی بیباکانهای. با این واژهها و لحن محزون و نومید، چه با جان یخبستهی آدم میکند:
«و من به جفتگیری گلها میاندیشم
در آستانهی فصلی سرد
در محفل عزای آینهها
و اجتماع سوگوار تجربههای پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت»
تعبیر «اجتماع سوگوار تجربههای پریده رنگ» انگار تجربهی زیستهی من است. کلمه کلمهاش را میفهمم و در مییابم. وقتی «گردش حُزنآلودی در باغ خاطرهها» کنی، در «غروبی بارور شده از دانش سکوت»، تماشای «اجتماع سوگوار تجربههای پریدهرنگ» چه طعمی دارد؟