زین سپس ما را مگو چونی و از چون در گذر...
دوستی داشتم در زمانی دور که هر وقت حالاش را جویا میشدم با لحنی غمگرفته میگفت: خرابم سیّد، خراب!
واژهی خراب را خیلی دوست دارم، از این جهت که در بیان احوال آدم خیلی گویا است. خرابی در برابر عمران و آبادی و بهسامانی است. در اغلب اوقات، حال آباد و بهسامانی نداریم و هر گوشهی روحمان به نحوی درد میکند. در این احیان واژهی «خراب» کاربُرد خوبی دارد.
عطار در تذکرةالاولیا در باب شیخ حسن بصری آورده است: یکی از وی پرسید که چگونهای؟ گفت: «چگونه باشد حالِ قومی که در دریا باشند و کشتی بشکند و هر یکی بر تختهای بمانند؟» گفتند: «صعب باشد». گفت: «حالِ من هم چنین است.»
انگار این حالت خراب را عارفان تراز اول هم تجربه کردهاند. حالی که انگار کشتی وجود آدم تختهتخته شده باشد و هر تختهای بر سر موجی لرزان و سرگشته باشد. مولانا هم واژهی «خراب» و «خرابات» را خیلی به کار میبرد و از تعابیر محبوباش است. در بیان احوال خود گفته است: در این آتش کبابم من، خراب اندر خرابم من...؛ یا گفته: جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی...
و همچون حسن بصری احوال خود را به کشتی از هم گسسته و تختهتخته شدهای مانند میکند:
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتیام در اندازد میان قُلزُم پر خون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فرو ریزد ز گردشهای گوناگون
اشاره به چند نمونه از اشعار مولانا در این زمینه خالی از لطف نیست:
هزار عقل و ادب داشتم من ای خواجه
کنون چو مست و خرابم صلای بیادبی
-
مرا پرسی که چونی؟ بین که چونم
خرابم، بیخودم، مست جنونم
-
چون من خراب و مست را در خانه خود ره دهی
پس تو ندانی این قدر کاین بشکنم آن بشکنم
-
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
واژههای دیگری هم هستند که برای همنشینی با تعبیر «خراب»، خیلی مناسباند. از آن جملهاند واژههای: خمیر و خمار، خُرد و خمیده...
حسین منزوی میگفت:
میآمد از برج ویران مردی که خاکستری بود
خُرد و خراب و خمیده، تصویر ویرانتری بود
خُرد و خمیده و خمیر، هر سه قرابت معنایی جالبی با «خراب» دارند چرا که در هر سه تعبیر، چیزی آباد و بهسامان رو به ویرانی و خرابی نهاده. یکی از کارهای جذاب مولانا، در کنار هم نشاندن دو واژهی خمیر و خمار است که ضمن ارتباط وثیق معنایی، جناس هم دارند:
چه دانیم، چه دانیم، که ما دوش چه خوردیم
که امروز، همه روز، خمیریم و خماریم
الغرض، به نظر میرسد خُرد و خراب و خمیده، خمیر و خمار، تعابیر خوبی باشد که در بسیاری مواقع، گویای حقیقت احوال ماست.
وقتهایی که آدم حس میکند واقعا حالاش «خراب» و «پریشان» است نگاهی به ذخیرهی ادب فارسی میاندازد و میبیند بسیاری بودهاند که احوالشان را با همین واژهها وصف کردهاند و انگار آدم تنها نیست. انگار با نظر کردن به تعابیر و اشعاری که از حال خراب و ویران صاحبانشان حکایت میکنند میخواهیم خود را تسلی دهیم که تنها فردی نیستیم که اسیر چنین حالتی شدهایم و چنین خرابی و خمیری روح را بسیاری از مشاهیر ادب و عرفان و فرهنگ هم، البته هر یک به نوعی و نحوی، تجربه کردهاند. شاید هم خودمان را گول میزنیم و آنچه ما از آن تعبیر به خرابی و خمیری میکنیم تنها اشتراکی لفظی با احوال آنان دارد و اشتراک لفظ، دائم رهزن است...
هر وقت که خیلی پریشان احوال میشوم، با خواندن شعر باباطاهر همدانی و یکسانانگاری حال خود با حال او، اندکی تسلی مییابم:
مرا نه سر نه سامان آفریدند
پریشانم، پریشان آفریدند
پریشان خاطران رفتند در خاک
مرا از خاک ایشان آفریدند
تلقی رایج این است که مولانا سرتاسر بهجت و فرحناکی بوده است، اما شعر فرجامین او که دانههای اندوهی ژرف را در دل میکارد، ابعاد دیگری از روح بزرگ او را نشان میدهد؛ روحی سودایی که شب تا به روز تنهاست و به لحنی حزین در گوشات زمزمه میکند:
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن...