مادرم مرا به دنیا آورد و پدر مرا مُرغ مرگاندیش کرد. وقتی در عهد صباوت به مهرجویی و بازیگوشی در گوشم زمزمه میکرد که میرسد روزی که دیگر پدری نداشته باشی و آنوقت است تنها که میتوانی قدرش را بدانی و چه اشکهایی که نرمنرم از چشمان من سر ریز میشدند و پدر البته از اینکه توانسته بود مرا متأثر کند، خوش میخندید.
و این را هم البته باید اضافه کرد بر سرشت و روحیهی هستینهادِ من که وجودش معمایی است و تحقیقاش فسون و فسانه. همان حال خراب ازلی که البته هر که آمد به جهان، نقشی از آن با خود همراه داشت.
و اینها و البته چیزهای دیگری که نمیدانم، سبب شد که سایهی سرد مرگ و حضوراش در زندگیام همیشگی باشد. و چنین شد که در تبسم پوشیدهِی هر گلی، بیدرنگ، تلخای اندوه ناشی از زوال به چشمام دامن میگسترد که: نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل... و اینکه این نشان را بر پیشانی هر زیبایی و جاذبهای هویدا ببینی طبیعتاً چنانات میکرد که واگویه گویی: بنال بلبل عاشق که جای فریاد است...
بگذریم... این حرفهای مطنطن را گفتم که برسم به آنجا که میخواهم. تا بر همان عهد و نشان که پدر پروردم حدیث نفس کنم. به اینکه دلم میخواهد به چه رسم و شیوهای با زندگی بدرود کنم. آخر هر چیزی آدابی دارد.
راستش را بگویم، و این اعتراف سختی است، من همیشه یک قندی در دلم آب میشود وقتی تصور و تداعی میکنم که گرفتار بیماری جانکاه و مرگباری شدهام و اطرافیانم میدانند که چندی بیشتر کنارشان نیستم. انگار از تماشای مراقبت و محبت فزایندهشان در این ایام لذت میبرم. از اینکه در کانون توجه و نگاههای خانواده و دوستان و آشنایان قرار بگیرم لذت میبرم. از اینکه همه بنشینند کنارم و به دقت حرفهای مرا گوش دهند. از اینکه رعایت حالم را کنند.
خوب آنچه از همه بیشتر دلم میخواهد در آن ایام پایانی انجام بدهم لمس دستهای دوستان و نزدیکانم است. چیزی که در زمانهای دیگر نمیتوانستم. میخواهم به تناوب دستهای مهربان و رنجدیده و سالزدهی مادرم را مدتها در دست بگیرم. خیره نگاهشان کنم و گرمایشان را در جان بنشانم. میخواهم دستهای پدرم را در دست بگیرم و خوب تماشا کنم و لمس کنم. به رگهای آبی برآمده و پوست زبر و روزگاردیدهاش خیره شوم. گذر سالها و عبور ادوار را با دیدن و بساویدن آنها دریابم. دستهای خواهران و برادرانم را هم. کاری که هرگز وقتی سالم و عادی زندگی میکنم مجالاش را نمییابم. دستهای باریک و مهربان و معصوم خواهرم مهناز. دستهای عزیز و محبوب همسرم شیما و ناخنهای کوچکاش را. دستهای برادرم فاروق که حتی بیش از پدر دلسوزم بود و در حقام لطفها کرد بیشمار. و البته دستهای دوستانم. دوستان نزدیک و دور.
دستان همیشه حامی و دوستِ رفیق یگانهام ادیب رستم پور. به ایوب زنگ میزنم. میگویم راضی نیستم به خاطر من به ایران باز گردی. چرا که اگر آمدی دیگر رفتنات دشوار خواهد بود. فقط ابراز حسرت و افسوس میکنم که دلم میخواست قبل از برای همیشه دیده فرو بستن میدیدماش و ساعتی همصحبتش میشدم. میخواهم در تماس پایانی تلفنی به او بگویم که دوست همدل و همنفس و همذائقهی من بوده است. که چیزها از او یاد گرفتهام. که دل کودکانه و پر احساساش را همیشه دوست داشتهام.
از اطرافیانام میخواهم در ایام پایانی تنها صدای شهرام ناظری را برای من پخش کنید. به ویژه آلبومهای صدای سخن عشق، مطرب مهتابرو، حیرانی، سمفونی مولانا و سفر به دیگر سو. میخواهم با نوای حزین تنبور که همیشه آرزو داشتم نواختناش را بیاموزم و در لحظههای غمگرفتهی عُمرم به مدد آن نجواها کنم(آرزویی که مثل انبوهی آرزوهای دیگر عنقریب میهمان خاک خواهند شد.) ، به لحظههایم حجم بدهم.
دلم میخواهد بارها و بارها غزل "رو سر بنه به بالین" را با لحن عارفانه و رازآمیز شهرام ناظری گوش کنم. گوش کنم که میخواند:
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن
دردی است غیر مُردن، کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کهاین درد را دوا کن
میخواهم دیوان غزلیات شمس و سعدی و حافظ و سهراب کنار بالینام باشد. میخواهم برایم شعر بخوانند. از آن معشوق ازلی، شعر، که تنها به او در زندگیام وفادار ماندهام.
میخواهم در آن لحظات پایانی کسی باشد پُر مهر که همهی خطاهایی را که بر وجدانام سنگینی میکنند برایش بازگو کنم. کسی که قبل از رفتن همیشگی، بتوانم نقابهای غبارگرفتهام را در حضور او به یکسو نهم و یکبار هم که شده، بی هیچنقاب و صورتکی، عریانیام را هویدا کنم. کسی که به همهی خبط و خطاهایم گوش کند و هیچ نگوید. الا اینکه وقتی من حرف میزنم، دستانم در حرارت دستان او شناور باشد.
البته در این گزارش هیچ حرفی از تبسم نمیزنم. چرا که تداعی چشمان برّاق او مرا به درازای ازل و ابد از مرگ متنفر و گریزان میکند. نمیخواهم ذرهای شکستهشدن و خمیدنام را نظاره کند. نمیخواهم ذرهای غبار اندوه ناشی از رفتن و نبودنام در چشمان خلیاییاش بنشیند. میخواهم هر وقت کنار بالینام میآید کودکانه و بازیگوش گرم او باشم. اما اگر گریز و گزیری از آن بَرندهی همیشگی، از آن همرزم همیشه برنده- مرگ- نباشد، جز اینکه در ایام باقیمانده بیشترین حظ را از حضور تبسم ببرم کار دیگری از من ساخته نیست. البته بیشتر میخواهم لمساش کنم و بیشتر میخواهم گرمای تن نازکاش را وارد وجودم کنم. میخواهم انگشتهای شیریناش را مزهمزه کنم. هر بیستانگشتاش را. البته وقتی کنار من به خوابی آرام و ژرف میرود حتم دارد که چشمانم شاهد سیلی از اشک خواهند بود و فریادی خفته در گلو که: میخواهم زنده بمانم. با که باید گفت این... آه، اسفندیار مغموم، جهان پیر است و بیبنیاد...
من از درد میترسم. خوشا که لحظهی رفتن، آسودهخاطر و سبکبار باشم.
حرفهای پایانیام چه میتواند باشد جز اینکه بگویم: من در عمر بیثمرام تجربهی مدام بیقراری بودم. من از اینکه انسانی برازندهی مواهب زندگی نبودم، شرمسار و عذرخواهم. نمیدانم میتوانستم به از آنی باشم که بودم یا نه، اما کاش و هزاران بار کاش که میشد انسانی شریفتر، شکفتهتر و مهربانتر بودم. کاش میشد یار و همراهی خوشمشربتر، مسؤولتر، کمکحالتر و سودمندتر برای یکیکتان بودم. خبطوخطاهای بسیار کردهام. ناراستی و کاهلی بزرگترینشان بوده است. اما کوشیدهام گشوده باشم. گشوده رو به تجربههای نو به نو و افقهای رنگرنگ. تنها قراری که در زندگی به آن وفادار ماندم، بیقراری بود. چه آرزوهای خاماندیشانه که تحقق نیافت و چه سوداهای رؤیاوار که بر باد رفت. ابر و باد است این جهان افسوس...
آیا اکنون که میروم سیر و سیراب از جلوههای فانی زندگی و رقص سایههای موهومام؟ نه، هرگز... هرگز...
چشمام آن دم که به شوق تو نهد سر به لحد
تا دمِ صبح قیامت نگران خواهد بود