نگاهی به مضامین زندگی در آثار کریستین بوبَن
کریستین بوبن در آینهی نوشتههایش، تبلور شفافیتِ محض است. کودکی رقصان، ساده، عاشق و متبسم. مثل ماهیِ سرخِ کوچکی که باطناش همچون ظاهرش معصوم و هویدا است. وقتی بوبَن میخوانی حس میکنی روی زورقی نشستهای و در دریاچهای آرام و رام و مهربان، نسیمی نرم و سرزنده، در صورتت پهن میشود و حسی ژرف و خنک در سطح روحت منتشر میشود. حسی آکنده از زندگی. زندگی و دیگر هیچ.
کریستین بوبَن روح زندگی را شکار کرده است. روح زندگی را که در کودکیِ ناب، و عشقی عاری از حسادت و تملک، و تنهایی آبیرنگ و تعالیبخش، به دست میآید. روح سرزنده و همیشه آبیِ زندگی در چشم بوبَن، از درخشش رازناک و ناگفتنی یک لبخند کودکانه، و ادراک تنهایی بیپیرایه و صیقلیبخشِ آدمی، و عشقی به مثابهی تماشا و حضور، میتراود و میروید.
1. کودکی
«من در رؤیای دستیابی به صفا و شفافیت کودکی به سر میبرم.»
کودکی برای بوبَن قطب روشن زندگی است: «پیری و کودکی، دو قطب روشن زندگیاند». به باور او: «کسی که معنای خندهی یک کودک را فهمیده باشد، بیتردید، زندگیِ این جهانی و آن جهانی را به چشمان خود دیده است.» و از اینروست که میگوید: «همواره مفتونِ موسیقیِ خندهی کودکان بودهام». بوبَن، شگفتی و حیرت را در عمق چشمان کودکان تجربه میکند: «در نگاهِ پاکِ یک کودک، بیش از این کشورهای نقاشی و آفتاب، معجزه میبینم.»
نگاه رازناک یک کودک برای او بهترین تجلیگاه خداوند است، از همین روست که نمیتواند مستمراً در چشم کودکان خیره شود: «تحمل نگاه ثابت یک کودک بسیار سخت است. انگار که خداوند رو به روی شما نشسته است، بیشرمانه و سرفرصت شما را برانداز میکند و در عین حال از وجودتان هم شگفتزده است.» در نگاه بوبَن، خداوند در هیچ جای دیگری، به اندازهی آینهی وجود کودکان، خود را پدیدار نساخته است: «نوزادان، میان مشتهای بستهی خود، خدا را به اسارت گرفتهاند.»
کودکان در نگاه بوبَن، میهمانان همیشگی آغوش خداوندند و چنان آغشته به رایحهی او که کسی از آنان دربارهی ایمان به خداوند پرسشی نمیکند: «کودکان در آغوش خداوند میخوابند و در آغوش خداوند بیدار میشوند. کسی از کودکان نمیپرسد که آیا به خدا ایمان دارند یا نه.»
در نگاه او، خاصیت عشق این است که آدمی را به کودکیاش باز میگرداند: «عشق، ما را با صدای خودمان، که صدای کودکیمان است، دوباره آشتی میدهد.» و فراتر از این، تنها روح بازیگوش و سبکبار کودکانه است که میتواند معجزهی عشق را تجربه کند:
«عشق بزرگسالانه و پخته و معقول وجود ندارد. هیچ بزرگسالی با عشق چهره به چهره نمیشود و تنها کودکان با آن روبرو میگردند، تنها روح کودک که روح فراغت و دل آسودگی است و روح بیروحی است، عشق را در مییابد.»
بوبَن اوج شعر و ادبیات را در این میداند که حس و حال و هوای کودکی را بازآفرینی کند: «ادبیات اگر به شادمانی نغمههایی که کودک را به خواب میبُرد، میرسید. کاری بس بزرگ کرده بود، همان شادمانی حزنآمیز و بس شگرف که سالها بعد شناخته میشود، لطافت جهان گذرا، اندوه ابدیت _ تکرار مکرراتی که به هیچ نمیارزد.» از اینرو به تعبیر او هیچ شاعری نمیتواند به سطح شاعرانگی محضی که در خندهی کودکی نهفته دست یابد: «هیچ کس شاعر نیست. هیچکس نمیتواند مثل کودکی که میخندد یا درختی که غرقِ شکوفه است شعر بگوید.»
کودکان برای بوبَن نماد فرزانگی و زندگی اصیلاند. چرا که در زندگی شناورند و جز «زمانِ حاضرِ ناب» جای دیگری زندگی نمیکنند. کینهای به دل نمیگیرند و از سنگینی تجارب گذشته فراغت دارند و میتوانند به سادگی، اشکهای ریختهی خود را فراموش کنند. کودکان «هنرِ حضورِ کامل» دارند و این چیزی است که بوبَن را به شدت مسحور و حیرتزده میکند:
«کودکان در عشق میمیرند و یک ثانیه بعد، در عشق به دنیا میآیند. کودکان، به سرعت برق، اشکهای ریختهی خود را به دستِ فراموشی میسپارند.»
«اگر برای من فرزانگی وجود داشته باشد، عبارت است از هنرِ حضورِ کامل داشتن، با توجهی بیاندازه و پایدار. از همین روست که کودکان مرا مسحور میسازند، به سبب استعداد خویش در حضورِ کامل داشتن، در زمانِ حاضرِ ناب. با ایشان تفاهمی عمیق دارم.»
آلدوس هاکسلی میگفت: «نبوغ واقعی آن است که در بزرگسالی حال و هوایی کودکانه داشته باشی»، برای بوبَن هم حال و هوای کودکی، دورانی سپری شده و برگشتناپذیر نیست، تمام کوشش او این است که در گفتگوی مدام با کودکی خویش، کودکمنشی و روح کودکی را همواره در خود زنده نگه دارد:
«بر پهنهی خاک، چیزی حقیقیتر از عالَم کودکی نیافتهام. سه سالگیم هنوز از خانهی دلم بیرون نرفته است. مدام با او گفتگو میکنم.»
«همواره دلم را به دل استوار یک کودک تکیه دادهام. باید به کودکی که در درونمان میزید اعتماد کنیم. وقتی به بنبست میرسیم، همین کودک است که راهِ ما را باز میکند. وقتی واژهها در میمانند، همین کودک است که زبان به سخن میگشاید.»
بوبَن مشتاق تازگی و سرزندگی و طراوت کودکان است. مشتاق توانایی بینظیرشان در حیرت کردن و به شگفت آمدن؛ از اینروست که چنین آرزو میکند: «ای کاش وقتی میمیرم، همچون کودکان، با طراوت و تازه باشم. ای کاش با حیرت کودکانی بمیرم که ناگاه از آب گرفته میشوند.»
2. زندگی
بوبَن عاشق زندگی است و چنان زندگی از وجود او میتراود و در شریانهای او جریان دارد که هستی را با همهی اجزایش، با همهی تلخ و شیریناش، دوست دارد: «همه چیزِ زندگی باید همان گونه باشد که هست: شَلَم شوربا. آمیزهای از باران و شِن، شب و روز، بودن و نبودن.»
«زندگی آنقدر زیباست که نباید جُز زیستن، دغدغهای به دل راه داد. همهی وجود خود را گِرد بیاوریم و با همهی وجودِ خود زندگی کنیم.»
جان زلال و بیپیرایهی او چنان تشنهی زندگی و حساس به زیبایی است که میخواهد با هر آنچه او را در برگفته یکی شود: «نمیتوانم فقط تماشاگرِ زیبایی باشم. دلم میخواهد به کام زیبایی فرو روم و همچون شبپرهای که خود را به آتش میزند، بسوزم». هنگامی که چیزی را تماشا میکند چنان خود را با هستی آن پیوند میزند و در ژرفای وجود آن شناور میشود که احساس یگانگی میکند. تماشا کردن برای او پلی است به سوی یگانگی: «به درختان نگاه می کنم و درخت میشوم. به ستارههای آسمان نگاه میکنم و ستاره میشوم. تکهای ابر میشوم. باران میشوم. میبارم. به هر چه نگاه میکنم، همان میشوم.»
پیام بوبَن، بازیابی طراوت و سادگی روزهای آغازین زندگی و تجربهی بیواسطه و بیپروای زندگی است. تجربهای شبیه آنچه سهراب سپهری از دوران کودکی بازگو میکند: «آب بیفلسفه میخوردم. توت بیدانش میچیدم».
تجربهای آکنده از طراوت و فارغ از تشویش تعریف و معنا، تجربهای فراسوی حصار تعریفها:
«میخواهم پیام آور شادی باشم و از اشکها و لبخندها سخن بگویم. میخواهم دل شما را، همچون دلِ رنگینِ پروانهای که بر فرازِ گُلی میرقصد، به رقص آورم.»
«در آغاز، ما با طراوت گُلهای بهاری به دنیا آمدیم. ساده بودیم، همچون بنفشههای کنارِ جویبار. اکنون باید هزاران بار بمیریم تا آن طراوت و سادگیِ نخستین را بازیابیم.»
«زندگی زمانی تحقق مییابد که دربارهی معنای زندگی خود تصمیمی نگرفته باشیم. زندگی در حصارِ تعاریف ما میپژمرد. باید خطر کنیم، امتحان کنیم، اشتباه کنیم، از سر بگیریم، و بدینسان، زندگی کنیم.»
عقلی که به تقلید از مرگ، شور زندگی را سلب کند، قیمتی نزد بوبَن ندارد. در نگاه بوبَن دیوانگیای که به شور و سرمستی بینجامد و به «رقص زندگی» منجر شود، جذّاب و خواستنی است:
«در آخر این که عقل را دوست ندارم، او خیلی از مرگ تقلید میکند. دیوانگی را ترجیح میدهم. منظورم از دیوانگی، نقصی نیست که راهی تیمارستانم میکند، شوقی است که مرا به رقص وا میدارد.»
3. عشق
«معدود اشخاصی قادرند عاشق شوند... زیرا معدود آدمهایی هستند که قادرند همه چیزشان را از دست بدهند.»
در نظر بوبَن دوست داشتن، روحِ زندگی است و همچنین آگاهی از اینکه کسی ما را دوست داشته است، پرواز در سپهر روشنایی است. از نظر او «زنده بودن یعنی دیده شدن، یعنی ورود به نگاهی پرمحبت»:
«حاضرم جز این جمله تمامی کتابهایم و کتاب بعدیام از میان برود: "یقین به اینکه روزی، کسی ما را برای یک بار هم که شده دوست داشته است، سبب پرکشیدن قطعی دل در نور میشود." ممکن است همه چیز از من گرفته شود، اما این جمله در من به همان اندازه نگاشته شده که در کتابهایم.»
«زایشگاه مکان از خودگذشتگی است و از همینروی مرا منقلب میسازد: کسی که در نهایت توانایی است، تمامی توانمندی خویش را نثار ناتوانترین موجود میکند. عشق هولناک ترین رویداد است. به سان تنفس دهان به دهان با خداست، به سان به زندگی برگرداندن چیزی در عالم نهان است. عشق ورزیدن عملی ماورای طبیعی است، تجربهای عرفانی است و جز این چیزی نیست. عرفانی است که به یکسان میتواند به دخترکی روستایی یا متألهی بزرگ عطا شود.»
«همهی ما تنها در جستجوی یک چیز در زندگی هستیم که از آن لبریز شویم، که بوسهی یک نور را در قلب یخزدهمان دریافت کنیم، ملایمت عشقی فناناپذیر را تجربه کنیم. زنده بودن یعنی دیده شدن، یعنی ورود به نورِ نگاهی پر محبت: هیچ کس از این قانون مستثنی نیست.»
«دوستت داشتهام، دوستت دارم، دوستت خواهم داشت. برای زاده شدن تنها جسم کافی نیست، این کلام نیز لازم است.»
عشق برای بوبَن چیزی از جنس تماشا و حیرت. تماشایی آکنده از شگفتی و سپاس و شادی: «زیبایی از عشق پدید می آید، و عشق از توجه. توجهی ساده به سادگان، توجهی ناچیز به ناچیزان، توجهی زنده به تمامی زندگیها». عشقی که هیچ رابطهای با اسارت و میل به تملک که نشانهی خامی و نابالغی است ندارد: «نگاه سطحی، مشتاقِ تملک همه چیز است. اما نگاه ژرف و گسترده، میلی به تملک چیزها ندارد. حسی از حیرت و سپاس، برای چنین نگاهی کفایت میکند. میل به تملک، نشانهی عدم بلوغ روحی است.»
در چشم او عشقی که به جای تماشا و حیرت و امتنان، شوق به تملک و تصاحب است، مایهی پژمردگی است: «شقایقهای وحشی را باید با چشم دوست داشت، نه با دست؛ شقایقها در چشمها شعلهور میشوند و در دستها پژمرده.» اساساً به باور او، عشق امری اسارتناپذیر است، چنانکه خورشید و ماه را نمیتوان در بند کرد: «خورشید را نمیتوان خاموش کرد. ماه را نمیتوان صید کرد. عشق را نمیتوان اسیر کرد» از اینرو، حقِّ بر ترک گفتن دیگری را بوبَن به نحوی طبیعی و ساده به رسمیت میشناسد و میگوید: «این حق ابتدایی کسانی است که دوستشان میدارم که بیهیچ توضیحی مرا ترک کنند... بیآن که برای رفتنشان دلیلی بیاورند، بیآن که در صدد تلطیف آن با دلایلی که همیشه کاذب است، برآیند ...از کسانی که دوستشان دارم هیچ چیز نمیخواهم. از کسانی که دوستشان دارم جز این نمیخواهم که رها از من باشند و دربارهی آنچه میکنند یا نمیکنند هرگز به من توضیح ندهند». عشق او در متن رهایی و سبکباری و آزادی معنا مییابد.
عشق در چشمانداز بوبَن به مانند «لرزش لبخندی روی لبها» است که تنها میشود احساساش کرد، در سکوت به تماشا نشست و با دیگری سهیم شد. عشق یک مسئلهی فکری نیست، یک تجربه و تماشا است:
«مسئلهی عشق، پاسخی ندارد. نه اینکه مسئلهی پیچیدهای باشد؛ نه، موضوع این است که عشق یک مسئله نیست، فقط حقیقتی است بدیهی، احساس آرامشی است عمیق، خطی آبیرنگ است روی پلکها، لرزش لبخندی است روی لبها. لازم نیست به حقیقتی بدیهی، پاسخ بدهیم. نگاهش میکنیم، تماشایش میکنیم، در سکوت با هم تقسیمش میکنیم، ترجیحاً در سکوت.»
«از شما میپذیرم که عشق امری درکناشدنی است. اما آنچه درکش محال باشد، زیستنش بس ساده است.»
تجربه دوستداشتن برای بوبَن، تن به تعریفات منطقی و نامهای تصنعی نمیدهد: «نمیتوانیم بر آنچه دوستش میداریم، نامی بگذاریم. آنچه دوستش میداریم، با گامهایی آهسته، همچون خرامیدن مادران، میآید، دستِ گرمِ ما را میگیرد و ما را به کودکیمان بر میگرداند.»
«نزد ما واژهی عشق بر زبان آورده نمیشود. این واژه میلرزد، مرتعش میشود، پرواز میکند، در همه جای هواست- اما هیچکس آن را بر زبان نمیآورد. باید اتفاق مهمی روی دهد تا واژهی عشق تنها یک بار بر لبان ما بنشیند... فرزانگانی نوشتهاندکه هر قدر واژه ای کمتر بر زبان آید، بیشتر به گوش میرسد، زیرا به باور آنان: آنچه نتواند بر شیار لبان برقصد، ژرفای جان را میسوزد.»
در نگاه بوبن دوست داشتن، نیازمند تأنی و سکوتی صبورانه است. نیازمند به تماشا نشستن ژرف و مطالعهی مداوم دیگری است. خواندن دیگری، بیشتاب و با ژرفنگری:
«دوست داشتن کسی در حکم خواندن اوست. در حکم آن است که بتوانیم تمامی جملههایی را که در دل دیگری است بخوانیم و در حال خواندن، دل او را از بند برهانیم. گویی هرکس در نهاد خویش کتابی است که به زبانی بیگانه نگاشته شده است. اشخاص را بهسان کتاب میخوانیم و این کتاب از خوانده شدن روشنایی مییابد و در عوض ما را روشنایی می بخشد، همچنان که خواندن صفحهی بسیار زیبایی از یک نوشتهی کمیاب، با خواننده چنین میکند. آنگاه که کتابی خوانده نمیشود، بدان میماند که هرگز وجود نداشته است. هولناکترین اتفاقی که میتواند میان دو انسان دلبستهی یکدیگر روی دهد، این است که یکی از آن دو گمان برد که همه چیز دیگری را خوانده است و این سبب گردد که از او دور شود، چرا که با خواندن مینویسیم، اما به نحوی بس اسرارآمیز، و دل دیگری کتابی است که به تدریج نگاشته میشود و جملههای آن میتواند با گذشت زمان غنا یابد. ساخت و پرداخت دل آدمی تنها آنگاه به نقطهی پایان میرسد که مرگ آن را از میان ببرد. تا واپسین دم، محتوای کتاب میتواند تغییر پذیرد. تا آن زمان که دیگری زنده است، خواندن آنچه میخوانیم پایان نمیپذیرد. یگانه خوانندهی کامل خدا است، همو که به این مطالعه به تمامی معنا میبخشد. اما اغلب اوقات، خواندن دیگری در حد بسیار سطحی باقی میماند و به راستی با یکدیگر سخن نمیگوییم. شاید هر کدام از ما به سان خانهای با پنجرههای بسیار است. میتوانیم از بیرون صدا بزنیم و یک یا دو پنجره چراغشان روشن خواهد شد، اما نه همهی پنجرهها. وگاه استثنائا، هرجا که در میزنیم، چراغی روشن میشود، اما این اتفاق بیاندازه به ندرت روی میدهد. آنگاه که نور حقیقت همه جا را روشن میسازد، عشق فرا رسیده است.»
4. تنهایی
تنهایی در چشم بوبَن سیمایی روشن و دوستداشتنی دارد که نباید از آن گریخت. میگوید: «تنهایی، سیمای آدمی را زیبا و تابناک میسازد.» بوبَن از تنهایی نمینالد و نمیگریزد. او تنهایی را در آغوش میکشد و میپذیرد و باور دارد آدمی باید توانایی مواجهه با تنهایی خویش را پیدا کند. به باور او، گریز از تنهایی، غلبه و هجوم آن را افزایش میدهد: «تنهایی بیماریی است که تنها در صورتی از آن شفا مییابیم که بگذاریم هرآنچه میخواهد بکند و به خصوص در پی علاج آن برنیاییم، در هیچ کجا... همواره از آنهایی بیم دارم که تنها بودن را تاب نمیآورند و از زندگی مشترک و کار و دوستی و حتی ابلیس چیزی را میخواهند که حتی زندگی مشترک و کار و دوستی و نه ابلیس قادر به دادن آن نیستند و آن محافظت در برابر خودشان است... و اطمینان از این حقیقت که هیچگاه با حقیقت تنهای زندگی خویش، سر و کاری نداشته باشند. این مردمان درخور همنشینی نیستند. ناتوانی آنها در تنها بودن، ایشان را به تنهاترین مردمان دنیا تبدیل میکند.»
او عشق را میستاید چرا که موهبت تنهایی را به آدم عطا میکند: «اگر کسی به ما عشق را هدیه نکند، قادر به کشف این تنهایی نیستیم... تنهایی زیباترین هدیهیی است که کسی میتواند نثار ما کند... تنهایی همراه با عشق به ما داده میشود و با عشق اشتباه میشود. تنهایی، دید ما را روشن و زلال میکند. به ما می گوید زندگی ما مثل باد در گذر است.»
و حتی علت اینکه تن به ازدواج نداده است را ارزشمندی گوهر تنهایی و ضرورت پاسداشت آن میداند: «به خاطر دلبستگی عمیقی که به تنهایی دارم، هیچ گاه به صورت زوج زندگی نکردهام. آنچه سبب دلسردی زوجهای بسیار میشود، بیاحترامی به تنهایی ذاتی دیگری است. هیچگاه زندگی خویش را تقسیم نکردهام مگر با همراهانی که در اینباره، نمونهی ملاحظهکاری بودهاند: آبیِ ملایمی که در هوا پراکنده است، گیاهی که در پنجرهای بر آرنج خود تکیه داده- و یک آینه.»
5. خدا
«هیچ کس جز خدا نمیتواند خالیِ بیکرانهی دل ما را پُر کند.»
اما تجربهی خداوند نزد بوبَن چگونه است؟ خدا برای بوبَن هر کجا که زندگی ناب، کودکی محض و عشق خالص موج بزند، پدیدار است. چنانکه مولانا میگفت:
کدام لب که از او بوی جان نمیآید / کدام دل که در او آن نشان نمیآید
یا آنگونه که عطار میسرود:
ای در درون جانم و جان از تو بی خبر / وز تو جهان پر است و جهان از تو بی خبر
چون پی برد به تو دل و جانم که جاودان / در جان و در دلی، دل و جان از تو بی خبر
نقش تو در خیال و خیال از تو بی نصیب / نام تو بر زبان و زبان از تو بی خبر
از تو خبر به نام و نشان است خلق را / وآنگه همه به نام و نشان از تو بی خبر
بوبَن نیز تجربهای نظیر و مشابه تجارب عرفانی دارد. میگوید: «در برکهی آب، در شمیمِ پیچکها، در صفا و خلوصِ برخی از کتابها، پروردگار را یافتهام، حتی گاهی نزد آنان که مذهبی ندارند، اما نه هرگز نزد کسانی که شغلشان گفتن از اوست.»
فقدان خداوند در زندگی، هر تجربهای را ملالآور و تهی میکند: «اگر خداوند در میانِ دستان عاشق ما حضور نیابد، داستان زندگی ما بیمعنا و ملالآور میشود». اما حضور خداوند در تجارب زندگی چگونه است؟ به باور او، پرهیز از بداخلاقی و زشتی و نظرداشت مراقبت و آرامش و کمال در زندگی، ضامن حضور خداوند است:
«اگر ما خداوند را در داستانهای عاشقانه خود راه ندهیم، داستانهای ما رنگ میبازند، کِدِر میشوند، میپوسند و فرو میریزند. بردن نام خدا امری اساسی نیست، حتی دانستن نام او برای آنهایی که به هم عشق میورزند، ضروری نیست. تنها کافی است که دلدادگان روی زمین، یک دیگر را در پهنهی آسمان یافته باشند». اینکه حضور خدا در زندگی حتی مستلزم دانستن نام خدا نیست، تداعیگر سخن نغزی از مارتین هایدگر است که میگفت: «نام تو را بر زبان میآورند، بیآنکه تو را بخوانند؛ و من خواهانم که تو را بخوانم، بیآنکه بتوانم نامت را بر زبان آورم.»
از نظر بوبَن، زندگی معنوی و آغشته با عطر و رنگ خدا چیزی جز همان زندگی معمولی و مادی توأم با حضور و مراقبت نیست:
«شاید زندگی معنوی چیزی جز زندگی مادی نیست که با مراقبت، آرامش و کمال انجام میپذیرد: آنگاه که نانوا کار طبخ نان را در کمال دقت انجام می دهد، خدا در نانوایی حضور دارد.»
و تجربهی غیبت امر متعالی محصول ارتکاب امری سخیف و ناروا است:
«بسادگی میتوان، با عملی زشت و یا گفتاری سخیف، خدا را در دل کُشت. این کار، آسانتر از کُشتن یک گنجشک است.»
خدا در هر کجا که زلالی و حضور است، میتوان تجربه کرد، از جمله در مصاحبت کودکان:
«تحمل نگاه ثابت یک کودک بسیار سخت است. انگار که خداوند رو به روی شما نشسته است، بیشرمانه و سرفرصت شما را برانداز میکند و در عین حال از وجودتان هم شگفتزده است.» «نوزادان، میان مشتهای بستهی خود خدا را به اسارت گرفتهاند.»
«کودکان در آغوش خداوند میخوابند و در آغوش خداوند بیدار میشوند. کسی از کودکان نمیپرسد که آیا به خدا ایمان دارند یا نه.»
خدا را از زبان گنجشکان که به قول فروغ فرخزاد «زبانِ زندگیِ جملههای جاریِ جشنِ طبیعت»اند میتوان شنید و دریافت. بوبَن میگوید: «گنجشکها، زیرِ شیروانی اتاقم جمع شدهاند و قطعات بزرگ موسیقی را اجرا میکنند. من در این قطعات، صدای مخملی خدا را میشنوم.»
و از همه مهمتر، خدا را در تجربهی اصیل عاشقانه میتوان جُست: «عشق هولناکترین رویداد است. بهسان تنفس دهان به دهان با خداست.»
خداوند برای بوبَن همان «چیز دیگر» و «چیز فراتر» است. چیزی که بودناش را در مییابی اما از حقیقت و چیستیاش بیاطلاعی: «روح من، همچون سگیست که در علفزار به کمینِ شکاری نشسته باشد. من در کمینِ چیزهای بزرگم. نمیدانم چه چیزهایی، اما میدانم که هستند و همین نزدیکیها هستند. حضور چیزی نابتر و بزرگتر از زندگی را پیرامون خود احساس کردهام. میدانم هست، اما نمیدانم چیست.دلم هوای آن نادیده را دارد.»
در نگاه کریستین بوبَن همین که توانایی دوست داشتن ناب در ما وجود داشته باشد، با خداوند متصل شدهایم:
«کسانی را که از خدا مانند قیمتی مقطوع حرف میزنند دوست ندارم. کسانی را که خدا را نتیجهی خللی در دستگاه هوش میدانند دوست ندارم. آنانی را که "میدانند" دوست ندارم، کسانی را دوست دارم که دوست دارند.»
و در نهایت:
«خدا آن چیزی است که کودکان میدانند، نه بزرگسالان. بزرگسالان وقت خود را برای غذا دادن به گنجشکان هدر نمیدهند.»
6. واژه و نوشتن
«نمیدانم فردا چه کتابی خواهم نگاشت، زیرا نمیدانم چه انسانی خواهم بود.»
بوبن با نوشتن زندگی میکند. با نوشتن آواز میخواند و میسُراید. با نوشتن، نقّاشی میکند. نوشتن برای او عینِ آواز خواندن و زیستن است:
«هر یک از کتابهایم تابلویی از یک گوشهی زندگیم است. من دوست دارم در کتابهایم «زندگی» را نقاشی کنم، «هستی» را بسرایم، «عشق» را بنوازم، «مرگ» را رنگ آمیزی کنم، «تقدس» را به آواز درآورم.»
بوبَن واژههایش را هر بار در چشمهی باران شستشو میدهد، از رنگوبوی گلهای بهاری و طراوت و تازگی ژالههای سحرگاهی معطر و مطرا میکند. کتابهایی را دوست دارد که «رنگوبوی مرغزار را دارند»:
«دوست دارم زندگیام شبیه یک گُل باشد. دلم میخواهد هرگز از شکفتن باز نایستم. میخواهم رایحهام را بر بسیط خاک بپراکَنَم. دلم میخواهد گریه کنم و کتابهایی را بخوانم که رنگوبوی مرغزار را دارند. میخواهم خیره به نور بمیرم؛ نوری که از لای ورقهای کتاب میتابد». و چون هیچکتابی طراوت و درخشانی قطرههای باران را ندارد، میگوید: «حتی بهترین کتابها، کمفروغتر از قطرههای باراناند». و باور دارد که: «تا کنون هیچ نویسندهای نتوانسته است اثری به زیبایی و شُکوهِ نوشتهی درخت بیافریند». همچنان که سهراب سپهری نیز دل در دورانی دارد که: «دانش، بر لبِ آب زندگی میکرد» و انسانی را میجوید که میز مطالعهاش را «زیرِ معنویتِ باران» نهاده و با او از «کلماتی که زندگیشان، در وسط آب» میگذرد، حرف بزند. سهراب میگفت: «سرِ هر پیچِ کلام»، نهالی بکاریم و «کتابی که در آن باد نمیآید» و «کتابی که در آن پوستِ شبنم تر نیست» را نخوانیم. کریستین بوبَن هم میگوید: «من تنها کتابهایی را دوست دارم که نویسندهشان دل از دنیا بریده باشد، غمی ژرف یا شادیِ بیدلیل داشته باشد؛ کسی که در زمین غریب باشد.»
برای بوبَن، کلمات نقش تیشهی دوران کودکی را دارد: «در کودکی، میخواستم با تیشهای در دست، سوراخی در دیوارِ اتاق ایجاد کنم. اکنون نیز به دنبال ایجادِ رخنهای در دیوار جهان هستم. فقط تیشهام فرق کرده است. کلمه، از تیشه کاراترند.» تیشهای که با آن میخواهد در زندگی مادی و روزمره رخنه ایجاد کند و روزنهای بیابد.
بهرغم جایگاهی که واژهها برای بوبَن دارند و از شاخههای واژه، میوههای نور میچیند، اما واژهها ارج و قدرِ یاقوتِ سکوت را ندارند. هر چه واژهها صیقلخورده و درخشان باشند، به شفافیت و خلوصی که در سکوت هست نمیرسند و شاید به همین سبب است که مایستر اکهارت گفته است: «شبیهترین چیز به خدا، سکوت است»
بوبَن در ستایش سکوت میگوید:
«بین زمین و آسمان نردبانی است و بالای این نردبان سکوت است. گفتار یا نوشتار هر قدر قانعکننده باشند تنها مناطق میانیاند. باید پا را فقط به نرمی، بدون فشار، روی نردبان قرار داد. صحبت کردن دیر یا زود منجر به بازی زیرکانهای خواهد شد. نوشتن دیر یا زود منجر به بازی زیرکانهای خواهد شد. الان یا وقتی دیگر، به شیوهای اجتناب ناپذیر، به گونهای مقاومتناپذیر. تنها سکوت، بدون حیله است. سکوت، اولین و آخرین است. سکوت، عشق است و هنگامی که سکوت، عشق نیست، مسکینی بینواتر از صداست. ساعات بدون صدا، ساعاتی هستند که آوایشان از هر صدایی شفافتر است.»
7. مرگ
«همهی ما میمیریم، با این وجود، زندگی زیباست.»
روح کودکانهی بوبَن همچنان که به نخستین بارش برف زمستانی، به زندگی، و به عشق، لبخند میزند، به مرگ هم، کودکانه لبخند میزند:
«برف، کودک است. عشق، کودک است. مرگ نیز. مرگ، مانند عشق و برف، ما را به حجم سفیدِ بُهت میکشاند. در برابر برف، همهی ما کودکیم. در برابر عشق، همهی ما کودکیم. در برابر مرگ، همهی ما کودکیم. وقتی نخستین بارشِ برف زمستانه را دیدم، خندیدم. وقتی عاشق شدم، خندیدم. بیتردید، هنگامی که مرگ را ببینم نیز، خواهم خندید.»
او میخواهد تا وقتی مجال زندگی دارد، یکنفس و بیوقفه، زندگی را به مثابهی یک «رقص» تجربه کند و اجازه نمیدهد اندیشهی مرگ، از چابکی و طراوت کودکانهی او بکاهد. بوبَن دوست دارد هنگامهی مُردن هم به مثابهی کودکان، تازه و با طراوت و شگفتزده باشد:
«ای کاش وقتی میمیرم، همچون کودکان، با طراوت و تازه باشم. ای کاش با حیرت کودکانی بمیرم که ناگاه از آب گرفته میشوند.»
==
فهرست منابع: (آثاری از کریستین بوبَن که مرجع نقل قولهای این جُستار بودهاند.)
1. رفیق اعلی، کریستیان بوبن، ترجمه پیروز سیار، نشر طرح نو، 1384
2. کتاب بیهوده، کریستین بوبن، ترجمه پیروز سیار،نشر آگه، 1385
3. نور جهان، کریستیان بوبن، ترجمه پیروز سیار، نشر آگه، 1385
4. فرسودگی، کریستیان بوبن، ترجمه پیروز سیّار، انتشارات آگاه، 1385
5. زن آینده، کریستیان بوبن، ترجمه مهوش قویمی، انتشارات آشیان، 1384
6. ابله محله، کریستیان بوبن، ترجمه مهوشی قویمی، انتشارات آشیان، 1386
7. ایزابل بروژ، کریستیان بوبَن، ترجمه مهوش قویمی، انتشارات آشیان، 1385
8. فراتر از بودن و موتسارت و باران، کریستین بوبن، ترجمه نگار صدقی، نشر ماهریز،1386
9. غیرمنتظره، کریستیان بوبن، ترجمه نگار صدقی، نشرماه ریز، 1385
10. همه گرفتارند، کریستیان بوبن، ترجمه نگار صدقی، نشر ماه ریز، 1386
11. عشق، کریستیان بوبن، ترجمه علی برزگر، نشر ذهنآویز، 1390
12. تنهایی، کریستیان بوبن، ترجمه علی برزگر، نشر ذهنآویز، 1390
13. تصویری از من در کنار رادیاتور، کریستیان بوبن، ترجمه منوچهر بشیری راد، نشر اجتماع، 1386
14. نامههای طلایی، کریستین بوبن، ترجمه سیروس خزائلی، نشر دارینوش، 1385
15. زندگی از نو، کریستیان بوبن، ترجمه ساسان تبسمی، نشر باغ نو، ، 1387