عنصر المعالی در قابوسنامه گفته است: «بدان ای پسر که تا کسی لطیفطبع نبود، عاشق نشود. از آنچه عشق از لطافتِ طبع خیزد. و هرچه از لطافت خیزد بیشک لطیف بود... چون او لطیف بود، ناچاره در طبعِ لطیف آویزد. نبینی که جوانان بیشتر عاشق شوند از پیران؛ از آنکه طبع جوانان لطیفتر بود از پیران و نیز هیچ غلیظطبع و گرانجان عاشق نشود؛ از آنکه این علتی است که خفیفروحان را بیشتر افتد.»
گویا روحهای خفیف و لطیفاند که میتوانند از عشق برخوردار شوند. خفیفروحی و نازکجانی هم مقدمهی لازم عاشقی است و هم گویا فرزند و پیامد عاشقی. چنانکه مولانا میگفت:
سخت نازک گشت جانم از لطافتهای عشق
دل نخواهم جان نخواهم آن من کو آن من
از اسباب این نازکجانی میتوان به حساسیتی که عاشق به رنج و اندوه معشوق دارد اشاره کرد. مراقبت پروسواسی که در جان عاشق بر میجوشد و نگرانی عمیقی که نسبت به سرنوشت و احوال محبوب در او پدید میآید. عاشق، هماره دعاگوی معشوق است و از بن جان و سویدای دل، آرزوی بهروزی و شادی او را دارد. حافظ میگفت:
ای گل خوش نسیم من، بلبل خویش را مسوز
کز سر صدق میکند شب همه شب دعای تو
معشوق نزد عاشق، از من او منتر است: "در دو چشم من نشین ای آنکه از من من تری..." و این است که رنج او، بر عاشق، گرانتر از رنج خویش است. شمس تبریز میگفت:
«آخر، من تو را چه گونه رنجانم ؟ - که اگر بر پای تو بوسه دهم، ترسم که مژهی من درخلد، پای تو را خسته کند.»
میگوید حتی نگرانم که به وقت بوسیدن، مژهی من پای تو را برنجاند. این حساسیت عجیب و فوقالعاده که در یک عشق راستین به چشم میخورد موجب نازکدلی بیشتر و رقت قلب و لطافت روح عاشق میشود.
امام فخر رازی در بیان خاصیت تلطیفکنندگی عشق گفته است: «تأثیر عشق در تلطیف سرّ از آن جهت است که، چنین عاشقی، همیشه حالات معشوق را، از حرکات و سکنات، و حضور و غیبت، و خشم و خشنودی مورد توجه قرار میدهد، و به طور دایمی ذهن عاشق متوجه استقراء افعال و تعقیب اقوال معشوق میگردد، و از این راه به ملکهی تلطیف سرّ دست مییابد. و لذا نقل کردهاند که "مجنون" را به خواب دیدند و گفتند: خدا با تو چه کاری کرد؟ گفت: خداوند مرا بر مدعیان محبت خویش حجت قرار داد.»[سید یحیی یثربی، فلسفهی عرفان]
البته خاصیت معشوقی هم به این فرآیند کمک میکند. انتظار و توقعی که معشوق از عاشق دارد به مراتب بیشتر از دیگران است. طبع او در برابر کنشها و واکنشهای عاشق، فوقالعاده نازک، شکننده و حساس است. حافظ میگفت:
من چه گویم که تو را نازکی طبع لطیف
تا به حدیست که آهسته دعا نتوان کرد
به رغم همهی این خفیفروحی و نازکجانی که هم خود از اسباب عشق است و هم از میوههای عشق، قوت قلب و جان دلیر هم لازمهی عشق و هم ارمغان عشق است. اگر عشق، قماری پاکبازانه است که فرد درگیر آن تمام روح و جان خود را در میبازد، مسلم است که در چنین معرکهای هولآور، تنها با جانی دلیر میتوان وارد شد. کسانی که نه تنها از باختن نمیهراسند که هیچ چیز به مانند باختن همه چیز برای محبوب، برایشان گوارایی و دلپذیری ندارد، مرد این میدان اند. مولانا میگفت:
عشق کار خفتگان و نازکان نرم نیست
عشق کار پردلان و پهلوانست ای پسر
هم او در وصف عاشقان گفته است:
مرا عاشق چنان باید که هر باری که برخیزد
قیامتهای پرآتش ز هر سویی برانگیزد
دلی خواهیم چون دوزخ که دوزخ را فروسوزد
دو صد دریا بشوراند ز موج بحر نگریزد
ملکها را چه مندیلی به دست خویش درپیچد
چراغ لایزالی را چو قندیلی درآویزد
چو شیری سوی جنگ آید دل او چون نهنگ آید
بجز خود هیچ نگذارد و با خود نیز بستیزد
چو هفت صد پرده دل را به نور خود بدراند
ز عرشش این ندا آید بنامیزد بنامیزد
چو او از هفتمین دریا به کوه قاف رو آرد
از آن دریا چه گوهرها کنار خاک درریزد
ره عاشقی، راه بلاست و آنان که عافیتطلب و سلامتاندیشاند رغبتی به آن ندارند. همین نکته است که حافظ در بیتی عافیت را در برابر عشق مینهد:
صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل
جانب عشق عزیز است فرو مگذارش
و مولانا کسانی را که از بلا گریزانند، از همگامی در راه عاشقانهی خویش برحذر میدارد:
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن
هماو جای دیگری دامن برگفتن و شیوهی زاهدی داشتن را راه سلامت و ایمنی میخواند و راه عشق را راهی پرآفت میبیند که نیاز به استقامت و پایمردی دارد:
گفتا کجاست ایمن گفتم که زهد و تقوا
گفتا که زهد چه بود گفتم ره سلامت
گفتا کجاست آفت گفتم به کوی عشقت
گفتا که چونی آن جا گفتم در استقامت
آدمی در قمار عشق، جان دلیر مییابد و از دست شستن از داشتههایش برای او کار خُرد و سبک میشود. "دیدهی سیر است مرا، جان دلیر است مرا"
اساساً در تلقی عاشقانه، در باختن است که به دست میآوریم و در دلبُردگی است که دل مییابیم:
ای حیات عاشقان در مُردگی
دل نیابی جز که در دِلبُردگی
تنها جان لطیف و سبک است که مشاهدهی زیبایی و حُسن محبوب، سودازدهاش میکند و در برابر جلوهگریهای عشق، شوریدهوار، مفتون و دلباخته میشود. نازکدلی و طبع لطیف از این جهت است که سببساز عشق است. حساسیت به زیبایی و یا به تعبیر سعدی آنجا که بوی گل، چنانت مست کند که دامن از دست بدهی، جان را استعداد عاشقی میبخشد. اما از دیگر سو، "نازکانِ نرم" که عافیتاندیشانه و تاجرانه زندگی میکنند و اهتمام و دغدغهشان به چنگ آوردن و تصاحب کردن است، از تجربهی عاشقی محروم میمانند، چرا که عشق، طالب جانهای دلیری است که بُردن را در باختن دیدهاند و از موجهای خونفشان دریای عشق، هراسی به دل ندارند. قماربازانی که سبکی ناشی از باختن همهچیز را چنان شیرین یافتهاند که پس از باختنی تمامعیار، تنها هوس و سودایی که در جانشان را شعله میکشد، تن دادن به قماری دیگر است:
خنک آن قمار بازیکه بباخت آن چه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر