عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عشق، چون امید، چون ایمان

 اونامونو می‌گوید: «ایمان به خدا پیش از هر چیز و بیش از هر چیز، همانا احساس نیاز و اشتیاق به وجود است، عطش الوهیت است، حس کردن جای خالیِ اوست، آرزوی وجود داشتن اوست.

ایمان به خدا همانا آرزوی وجود داشتن اوست و همچین عمل کردن به مقتضای وجود محتملِ او، و زیستن با این آرزو و اشتیاق.»(دردجاودانگی، ترجمه‌ی خرمشاهی)

گویا مؤمنان کسانی‌اند که به دل، مشتاق و امیدوارند که خدایی وجود داشته باشد. کسانی که به حضور و وجود او محتاج‌اند.

«... حالا واقعاً ایمان داری؟

- به ایمان احتیاج دارم.

- آن موضوع دیگری است. منظورم این است که واقعاً ایمان داری؟

- همان طور که گفتم، به ایمان احتیاج دارم. دیگر ازم نپرس.»(هابیل و چندداستان دیگر، ترجمه‌ِ‌ی خرمشاهی)

اونامونو جان‌مایه‌ی ایمان را امید می‌داند و نه یقین. می‌گوید: «ایمان مایه و مبنای امید است و امید ضامن ایمان است. این حاکی از پیوند امید و ایمان است، بلکه حاکی از دست نشاندگی ایمان به امید است. در حقیقت ما امیدمان را از ایمان نداریم، ایمانمان را از امید داریم.»(دردجاودانگی)

می‌توان این نوع الهیات را، الهیات امید نامید. سخت محتاجم که خدایی باشد، امیدوارم که خدایی هست و همین امید، برفروزنده‌ و قوام‌بخشِ ایمان من است. ایمان من همین طلب دائمی و امید شوق‌انگیز است. همین چشم داشتن و به انتظار نشستن. چنین موقعیت و روحیه‌‌ای را می‌توان در گفته‌ی قیصر امین‌پور به زیبایی دید:

حتا اگر نباشی می‌آفرینمت

چونان که التهاب بیابان، سراب را

یا چنان که اریک امانوئل شمیت در یکی از داستان‌هایش گفته است: «اصلاً نیست یعنی چه؟ تو هستش کن... هر قدر بِش اعتقاد داشته باشی بیشتر برایت واقعی می‌شه. اگه خوب پافشاری کنی یه روزی می‌رسه که مثل چیزایی که می‌بینی و حس می‌کنی واقعی می‌شه. اون وقت کمکت می‌کنه.»(گل‌های معرفت، ترجمه‌ی سروش حبیبی)

در این نگاه، ایمان با امید گره خورده است و نه اعتقادی جازم. البته ظاهراً فرد مؤمن، قرائنی دلگرم‌کننده برای این امیدواری دارد. بانگ جرسی به گوشش می‌آید و با آنکه نشانیِ روشنی از مقصد ندارد به طی مسیر خاصی گرم‌پو می‌شود.

کس ندانست که منزگله معشوق کجاست

اینقدر هست که بانگ جرسی می‌آید (حافظ)

در چنین وضعیتی، طالبِ نیازمندِ امیدوار، راه را هموار و بی‌خطر نمی‌بیند، اما شرط نجات و کامیابی را در کوشیدن یافته است. گاندی می‌گوید:

«من راه را می‌شناسم. مستقیم و باریک است مثل لبه‌ی تیغ؛ و من از گام زدن بر روی آن احساس شادمانی می‌کنم. وقتی پایم می‌لغزد، در خود می‌گریم. سخن خدا این است که: «آن کس که می‌کوشد هرگز نابود نمی‌شود.» من به این وعده‌ ایمانی راسخ دارم، از این‌ روست که با این‌که ضعف‌هایم هزاران بار مرا در کوشش‌هایم ناکام می‌گذارد، باز ایمانم را از دست نمی‌دهم، بلکه این امید را در دل می‌پرورانم که وقتی تن خود را تحت اختیار کامل درآورم، نور را خواهم دید؛ و این اتفاق، روزی به وقوع می‌پیوندد.»(خدا آن‌گونه که من می‌فهمم، ترجمه‌ی شهرام نقش تبریزی)

فرد در چنین موقعیتی می‌داند که واصل شدن و کام یافتن به کوشش او به دست نمی‌آید، اما مگر جز همین کوشیدن و پوییدن، چاره‌‌ای هم دارد؟ به تعبیر حافظ:

گر چه وصالش نه به کوشش دهند

در طلبش هر چه توانی بکوش

مؤمن کسی است که دوست دارد خدایی باشد و تمام کوشش خود را برای رهیابی هرچه بیشتر می‌کند. آرش نراقی در مقاله‌ی «ایمان در عصر غیبت» می‌نویسد: «انسان امروز نیز می‌تواند معنا و وجود خداوند را اما این بار در غیبت خداوند بیابد: در بی‌معنایی ژرف زندگی، در اضطراب ناشی از رهاشدگی، و در احساس بی‌پناهی عمیق خود در برابر شروری که هر لحظه هستی او را به مرزهای فروپاشی می‌راند... ایمان عشق‌آمیز انسان امروزین نتیجه‌ی دانش غیبت است. انسان امروز خدا را در "خالی خدا" می‌یابد. ایمان او همچنان عشق است، اما این بار عشق به معشوق غایب.»(حدیث حاضر و غایب، آرش نراقی)

من به نظرم می‌رسد برای کسی که جانی شیفته دارد و به تعبیر فاضل نظری از آغاز در خاکش نمی‌ از عشق می‌بیند، دل به عشق سپردن نیز شبیه این سنخ ایمان‌ورزی است. چارلز بوکوفسکی می‌گوید:

«هر چقدر بگوییم

مردها فلان؛

زن‌ها فلان؛

تنهایی خوب است

دنیا زشت است؛

آخرش روزی قلبت

برای کسی تندتر می‌زند.»

جان‌های شیفته که قوت روح خود را در عاشقی می‌یابند، نه تجارب ناموفق گذشته‌ی خودشان و نه هزاران فیلم و تئاتر و رمان و کتاب در تحلیل عشق، عطشناکی و شورمندی جان‌شان را کم نمی‌کند. می‌شنود و می‌خواند که مثلا کلمان روسه گفته است: «در ذات هر عشقی است که ادعا کند همیشه دوست خواهد داشت، ولی درعمل محدود به زمان کوتاهی می‌شود.»، اما با مرور تجارب موفقی مانند عشق شاملو و آیدا،‌ همچنان امیدوار باقی می‌ماند.

جان‌های شیفته، زندگی را بی‌عشق، فسرده و پرملال یافته‌اند، نیاز دارند که عاشق شوند و همچون مؤمنان، امیدوارند که به خورشید برسند و غبار، آخر شود. ترک‌شدگی‌ها، دل‌آزردگی‌ها و از حرارت افتادن عشق‌های قدیم‌، نومیدشان نمی‌کند. دوباره و صدباره دروازه‌ی قلب‌شان را به سوی دیگری می‌گشایند و چشم دارند که اینبار حادثه‌‌ای متفاوت و بادوام را تجربه کنند. مارگوت بیکل به زیبایی از چنین خصلت و روحیه‌ای سخن می‌گوید:

«چندبار امید بستی و دام برنهادی       

تا دستی یاری دهنده    

کلامی مهرآمیز    

نوازشی

یا گوشی شنوا

به چنگ آری؟

چند بار

دامت را تهی یافتی؟

از پای منشین      

آماده شو تادیگر بار و دیگر بار        

دام بازگستری!»

آیا چنین امیدبستن‌هایی ابلهانه‌اند؟ آیا امید چیز خطرناکی است؟ رِد در فیلم رستگاری در شائوشنگ می‌گوید: «بذار یه چیزی بهت بگم رفیق! امید چیز خطرناکیه. امید می‌تونه یه آدمو دیوونه کنه.» و به تعبیر کرسمان تایلور: «غلبه بر ناامیدی اغلب انسان را به بیراهه‌های جنون‌آمیز می‌کشاند.»

دل به عشق دادن بدون امیدی مؤمنانه ممکن نیست و البته حفظ امید و غلبه بر نومیدی، گاهی بهای سنگینی هم دارد. تیرسیاس در نمایش آنتیگونه می‌گوید: «عشق خطرناکه... چون نمی‌ذاره از چیزهای خطرناک بترسی!»

عشق به‌مثابه‌ی ایمان است، به مثابه‌ی امید است. ممکن است فرد عاشق، بارها شکست را تجربه کرده باشد و حسرت‌زده با مرور گذشته‌ی خود با نیما هم‌زمزمه شود که:

«نازک‌آرای تنِ ساقِ گلی

که به جانش کِشتم

و به جان دادمش آب

ای دریغا به برم می‌شکند»

اما همچنان امیدوار است که این بار با مراقبت و هُشیاری بیشتر، این گُلِ شکننده را از مکر جهان پیر، بی‌بنیاد و فرهادکُش، مصون دارد. امیدوار است و برای کامیابی در عشق، نهایت کوشش خود را می‌کند. حافظ می‌گفت:

عشق می‌ورزم و امید که این فن شریف

چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود

به گمان من هنر عاشقی در این دونکته نهفته است. یکی امیدواری و دیگری کوشیدن و مراقبت. امید بستن به توفیق یک تجربه‌ی عاشقانه و کوشیدن در جهت حفظ، تقویت و بالندگی این نهال نازک. عاشقی، ورزیده شدن در این دو فن شریف را می‌طلبد. عشق، گُلی نیست که چون به خود وانهی، بپاید و ببالد. روحیه و خاصیت باغبانی، مادرانگی و مراقبت می‌خواهد.

«دل من دیر زمانی است که می‌پندارد:

دوستی نیز گلی ست

مثل نیلوفر و ناز،

ساقه‌ی تُرد ظریفی دارد

بی گمان سنگدل است آن که روا می‌دارد

جان این ساقه‌ی نازک را

-دانسته-

بیازارد!

 

در زمینی که ضمیر من و توست

از نخستین دیدار،

هر سخن، هر رفتار،

دانه‌هایی‌ست که می‌افشانیم

برگ و باری‌ست که می‌رویانیم

آب و خورشید و نسیمش «مهر» است....

در ضمیرت اگر این گل ندمیده ست هنوز

عطر جان‌پرور عشق

گر به صحرای نهادت نوزیده ست هنوز

دانه‌ها را باید از نو کاشت

آب و خورشید و نسیمش را از مایه‌ی جان

خرج می‌باید کرد

رنج می‌باید برد

دوست می‌باید داشت»(فریدون مشیری)