عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

انفجار قلب در سکوت

کتاب و نوشتن در نگاه کریستین بوبن

 

«نمی‌دانم فردا چه کتابی خواهم نگاشت، زیرا نمی‌دانم چه انسانی خواهم بود.»

زندگی از نوشته‌های کریستین بوبن می‌تراود و در نوشته‌های او ترجمه و تابیده می‌شود. بوبن با نوشتن زندگی می‌کند. با نوشتن آواز می‌خواند و می‌سُراید. با نوشتن، نقّاشی می‌کند:

«هر یک از کتاب‌هایم تابلویی از یک گوشه‌ی زندگیم است. من دوست دارم در کتابهایم «زندگی» را نقاشی کنم، «هستی» را بسرایم، «عشق» را بنوازم، «مرگ» را رنگ‌آمیزی کنم، «تقدس» را به آواز درآورم.»

بوبَن واژه‌هایش را هر بار در چشمه‌ی باران شستشو می‌دهد، از رنگ‌وبوی گل‌های بهاری و طراوت و تازگی ژاله‌های سحرگاهی معطر و مطرا می‌کند. کتاب‌هایی را دوست دارد که از لای ورق‌هایشان نور می‌تابد و رنگ و بوی مرغزار دارند:

«می‌خواهم زندگیم به‌سان گلی باشد که هرگز از شکفتن باز نمی‌ایستد و عطرافشانی آن همواره فزونی می‌گیرد. می‌خواهم گریستن را بیاموزم... می‌خواهم کتاب‌هایی بخوانم که به زیبایی سبزه‌زار باشند و نگاه خویش را به نور مکتوب بدوزم،‌ می‌خواهم سرزنده‌تر از کودک به مرگ برسم و با حیرت کودکانی که از آب بیرون آورده می‌شوند، بمیرم.»

بوبن معتقد است هیچ‌کتابی طراوت و درخشانی قطره‌های باران را ندارد:

«حتی بهترین کتاب‌ها، کم‌فروغ‌تر از قطره‌های باران‌اند».

 و باور دارد که:

 «تا کنون هیچ نویسنده‌ای نتوانسته است اثری به زیبایی و شُکوهِ نوشته‌ی درخت بیافریند».

همچنان که سهراب سپهری نیز دل در دورانی دارد که: «دانش، بر لبِ آب زندگی می‌کرد» و انسانی را می‌جوید که میز مطالعه‌اش را «زیرِ معنویتِ باران» نهاده و با او از «کلماتی که زندگی‌شان، در وسط آب» می‌گذرد، حرف بزند. سهراب می‌گفت: «سرِ هر پیچِ کلام»، نهالی بکاریم و «کتابی که در آن باد نمی‌آید» و «کتابی که در آن پوستِ شبنم ‌تر نیست» را نخوانیم. کریستین بوبَن می‌گوید: «من تنها کتاب‌هایی را دوست دارم که نویسنده‌شان دل از دنیا بریده باشد، غمی ژرف یا شادیِ بی‌دلیل داشته باشد؛ کسی که در زمین غریب باشد.»

در نگاه بوبن وقتی نوشتن، امری بررُستنی و کاملاً طبیعی و تجربه‌ای رها از آداب و فارغ از اندرز و همراه باشد می‌تواند ما فوق طبیعی بشود:

 «کاش به جایی برسیم که نوشتار به طور طبیعی، ما فوق طبیعی بشود»

«برای نوشتن به همان اندازه قاعده وجود دارد که برای عشق. در هر دو مورد باید تنها و بی‌اندرز رفت، بدون اعتقاد به اینکه آدابی باید رعایت شود و شناخت‌هایی به دست آید.»

برای بوبَن، کلمات نقش تیشه‌ی دوران کودکی را دارد:

«در کودکی، می‌خواستم با تیشه‌ای در دست، سوراخی در دیوارِ اتاق ایجاد کنم. اکنون نیز به دنبال ایجادِ رخنه‌ای در دیوار جهان هستم. فقط تیشه‌ام فرق کرده است. کلمه‌ها، از تیشه کاراترند.»

 تیشه‌ای که با آن می‌خواهد در زندگی مادی و روزمره رخنه ایجاد کند و روزنه‌ای بیابد:

«نوشتن مانند ارتکاب جنایت با سلاح سرد است،‌ یعنی فرو کوفتن چاقو با دستی مصمم در قلبی بی‌خبر.»

«همیشه وقتی به آخرین صفحه‌ی کتابی بزرگ می‌رسید و می‌خواهید از آن بیرون بیایید، دچار افسردگی می‌شوید. زیرا ناچارید باز به دنیا بازگردید. ناچارید از اقلیمِ بی‌حاصل خواندن، به دنیای لازم و مفیدِ دروغ پا بگذارید!»

به باور او تنهایی،‌ بهایی است که نویسندگان برای حقیقت می‌پردازند:

«تمامی این نویسندگان بهای روشن‌بینی خویش را با تنهایی پرداخته‌اند. حقیقت بها دارد،‌ حتی آنگاه که خجسته است. برای دروغ،‌ همان پول تقلبی دیگران را دست به دست می‌کنیم،‌ اما آنگاه که طلا می‌یابیم، در یافتن طلا تنهاییم. تنهاییم بدان‌سان که در سوگ تنهاییم.»

در نگاه او، نویسنده چون آفتابی درون‌تاب است که گرایش به تنهایی و درخودماندگی دارد:

«در ذات نویسندگی گرایش به درخودماندگی وجود دارد. شاعر، درخودمانده‌ای است که سخن می‌گوید. درخودمانده، انسانی برهنه در اتاق خالی است. بر هیچ چیز پرتو نوری نمی‌افکند، چرا که نور خویش را نگاه می‌دارد. اما با نوشتن، پوست خود را پشت و رو می‌کند و پشت این پوست آراسته به رنگ‌های درخشان است. درخودمانده، آفتابی درون‌تاب است: پرتوهای او به سوی درون روانند. سطح خارجی او صاف است، نه حسی در آن است و نه گیرایی، اما درونش شکوهی بی‌مانند است. مادام که شخص در حصار خویشتن است،‌ هیچ نوری پرتوافشان نمی‌شود یا به سختی می‌شود،‌ اما آنگاه که موفق به بیان مکنونات ضمیر خویش می‌گردد، درخشش درون او به تصور در نمی‌آید. درخودمانده با خاموشی گزیدن خویشتن را مدفون می‌سازد و شاعر با نوشتن: او مجدی درونی را می‌زید و از برای دنیا می‌میرد.»

او به سراغ کتاب می‌رود چرا که در جستجوی آواز نور است. در پی چیزی اثیری و خالص:

«تمامی آنچه باید از کتابی چشم داشت،‌ آن است که شفاف باشد و نور را بازتابد... عشق چیزی در وجود ما است که دنیا را بر نمی‌تابد. آنگاه که کتاب می‌خوانم، همین را می‌جویم. چیزی را می‌جویم که دنیا آن را نیالوده باشد.»

از نویسنده انتظار دارد که تسلا دهد، نور بپراکند و آرامشی را که حضور والدین به کودک موهبت می‌کند به خواننده اهدا کند:

«بزرگترین نویسنده کسی است که نامش را نمی‌دانیم. او همان کسی است که نوشته است «در چشمه‌سار روشن» یا «شقایق مهربان». از نویسنده چشم ندارم که جز آنچه والدینم می‌کردند، هیچ کار دیگری انجام دهد: اینکه مرا تسلی خاطر دهد و روشنایی بخشد و برای بالیدن یاری رساند و از خود جدا سازد. ترانه‌های قدیمی فرانسوی عطایای بی‌شماری بر ما بخشیده‌اند. مثلا: «دیر زمانی است که ترا دوست می‌دارم، هرگز از یادم نمی‌روی.» وعده‌ای زیباتر از این سراغ ندارم.»

شعر در نگاه او آخرین فرصت برای نفس کشیدن در زندان واقعیت است، دشنه‌ای که زندگی عادی را بازمی‌ستاند و حیاتی دیگر می‌بخشد:

 «روزی خواهیم فهمید که شعر یک نوع ادبی کهنه و به دردنخور نیست،‌ بلکه امری حیاتی است، آخرین فرصت برای نفس کشیدن در زندان واقعیت».

می‌گوید: «از یک شعر انتظار دارم که گردنم را بزند و دوباره زنده‌ام کند.»

انتظار او را از شعر در بیان شیفته‌واری که از مولانای رومی می‌کند، می‌توان به ظرافت و شکوه بسیار دریافت:

«جلال الدین رومی، استاد بزرگ عرفان صوفیانه‌ی قرن سیزدهم میلادی، شاید برای من شاعرترین شاعران باشد،‌چرا که اشعار او را می‌خوانیم بی‌آنکه دمی به شعر بیندیشیم. او برای من جذاب‌تر از زیباروترینِ دوشیزگان است. حتی باید مرا از خواندن اشعار او بازدارند، چرا که حسی طنزآلود نسبت به دنیا به من می‌دهد. دانایی به اعماق دل مولانا نفوذ کرده است و این سبب گشته که دل او مبدل به فرفره شود. او به آن چیزی عمل می‌کند که مایستراکهارت به گفتنش قانع است. اشعار او به‌سان قطرات آب تراویده از کاهویی است که خیسی آن را می‌گیریم، کاهو دل اوست. مولانا چنان شیفته‌ی دم است که گویی خود سرچشمه‌ی الوهیت بوده است. اختری است که از هم می‌پاشد و خاکه‌های الماس را به هر سو می‌پراکند: در این فروپاشی،‌ هرج و مرج و وزشی به‌سان موج انفجار بمب و ویرانی بزرگ همه چیز و پراکندگی عظیم و یگانگی مطلق، در آن واحد روی می‌دهد. آنچه این یگانگی را در بطن از هم‌پاشیدگی همه‌چیز، انکارناپذیر می‌سازد، مستی یا سرخوشی است. خواندن اشعار مولانا در حکم پرتاب شدن به هوا با فشفشه‌های تصنیفات اوست که به سان گل سرخ، عطرافشان از گل سرخ دیگر سر بر می‌زند. همه چیز با هم درمی‌آمیزد و در عین حال همه چیز در مکان راستین خویش است، به‌سان آنچه در دل گل سرخ یا در قلب گردباد است. گویی مولانا به‌راستی از آسمان منطق گذر کرده است. آنچه در اندیشه‌ی او دوست می‌دارم، جنبش آن است که همچون حرکت آمد و شد زنبوران میان کندو و گلزاری است که می‌تواند چند کیلومتر دورتر باشد... کندوی بزرگی هست که در آن، شاعرانی که دوستشان می‌دارم سرگرم کارند و نور را به انگبین بدل می‌کنند. و سپس،‌ زنبوری به نام مولانا هست که تا گلوگاه آکنده از گَرده‌ی گل و شیره‌ی نباتی است، که راه عطرها را یافته و بازآمده تا آن را بازگوید و رقص‌کنان راه را نشان دهد. من به‌سان او گلزاری هزار رنگ نیافته‌ام،‌ اما این زنبور را می‌نگرم که چندان نیک‌سیرت است که به کندو باز می‌گردد و زنبورهای دگر را آگهی می‌دهد تا آنها نیز این گلزار را بیابند. سایر زنبورها در کنار او نحیف می‌نمایند.»

برای او هم‌کلامی با کودکان از آن‌رو که چهره‌ی زندگی را درخشان‌تر می‌کند از همنشینی با کتاب‌هایی که بیشتر نام پدیدآورنده‌شان را فراچشم می‌آورند تا شکوه زندگی را، دلاویزتر است:

«بی‌مانندترین مکالمه‌هایی که برایم پیش آمده است؛ زمانی بوده که کنار کودکی زانو زده‌ام، آنگونه که سرم هم‌سطح سر او قرار گرفته است. وانگهی؛ اگر قدغن می‌کردند که نویسندگان نام خویش را روی جلد کتابهایشان نهند، اغلب آنان آغاز به نگاشتن یک سطر هم نمی‌کردند!

کتابهای نادری هستند که در آنها می‌بینیم زندگی عظمت می‌گیرد؛ حال آنکه اغلب اوقات می‌بینیم تنها نام مولف بزرگی می‌گیرد.»

او نوشتن را نه به مثابه‌ی یک «کار» بلکه از سر نوعی مجذوبیت کودکانه دنبال می‌کند:

«من آرزوهای کودک سه ساله را در پیچ و خم نویسندگی جامه‌ی عمل پوشاندم. اما نویسندگی کار نیست. واژه‌ی کار مرا یاد زنانی می‌اندازد که هشت ساعت در روز، قطعات پلاستیکی را در کارخانه‌های الکترونیکی بر هم سوار می‌کنند. و یا مردانی که در آب‌های چرب رستوران‌ها ظرف می‌شویند. واژه‌ی کار مرا یاد میلیون‌ها مردم می‌اندازد و هیچ‌گاه نویسندگان را به خاطرم نمی‌آورد.

کار، زمانِ تبدیل شده به پول است و نویسندگی همان زمان است که به طلا مبدل شده است. همگان برای زیستن ناگزیر از کار هستند، اما کسی مجبور به نوشتن نیست و این ناگزیر نبودن مایه‌ی آن می‌شود که نویسنده بیشتر به کودکی که بازی می‌کند مانند شود تا به مردی که کار می‌کند.»

به باور او رسالت هنرمند پاس‌داشتن سهم کودکانه‌ی ما از زندگی است:

«هنرمند به سان کسی است که از او می خواهیم در نبود ما، خانه را نگاه دارد. کار او این است که کاری نکند و از سهم کودکانه‌ی زندگی ما که هیچ‌گاه نمی‌تواند با هیچ چیز منفعت‌طلبانه‌ای بیامیزد، پاسداری کند.»

نوشتن برای او مثل باران، بی‌اطلاع قبلی و حتی بی‌خواستی روشن اتفاق می‌افتد:

«باران به‌سان نوشتن است آن گاه که نوشتن آن‌گونه انجام می‌پذیرد که همواره باید: بدون اطلاع پدیدآورنده‌اش، فارغ از هرگونه خواست روشنی در پدید آوردن کتاب. و من قطرات مرکب را می‌بینم که در حال لغزیدن بر شیشه‌ی کاغذ سپیدند، انتظار باز شدن هوا را می‌کشم.»

«من هیچگاه در پی نوشتن نمی‌روم. نوشتن است که به سراغ من می‌آید. چیزی است که از دنیا برون می‌شود و مرا مجروح می‌سازد. نوشتن یعنی خویشتن را مبتلا به هموفیلی یافتن، جاری شدن مرکب از تن به محض نخستین خراشیدگی، گم کردن آنچه هستیم برای به کف آوردن آنچه می‌بینیم. می‌نویسیم از آن روی که دچار نوعی بیماری پوستی هستیم، چون در می‌یابیم که بدون پوست به دنیا آمده‌ایم و کوچک‌ترین تماس، سبب طنین‌های رویا می‌شود. این بیشتر کار سکوت است تا موسیقی. . دنیا بر تن ناپخته و خام، کوس می نوازد. دیگر کاری جز پاکنویس کردن و منتقل ساختن آوای کوس بر طبل کاغذ سپید باقی نمی‌ماند.»

نوشتن برای او دریده شدن حجاب است و رویارویی با نور. وقتی عنان به دست قلم می‌سپارد که دنیای عظیم بیرون، راهی به درون او گشوده است:

«کتاب‌های من آنات خاص من‌اند. آنها از زمینه‌ای خاموش سر بر می‌آورند، اما این آنات استثنایی مرا به فراسوی همه چیز می‌برند. نوشتن همواره از برون می‌آید و هیچ‌گاه از درون سرچشمه نمی‌گیرد. برون به‌سان قطاری بی‌مهار، به‌درونم می‌آید. آنگاه احساس می‌کنم که گویی حجابی برابر دیدگانم دریده می‌شود و من سرگرم تماشا می‌شوم. برابر من تکه‌ای مخمل سیاه قرار دارد که گاه دریده‌ می‌شود و در پس این مخمل سیاه، طلای ناب است... نوشتن و دیدن در حکم یک چیز است و برای دیدن، نور لازم است. آنچه ضد و نقیض می‌نماید، این است که در سیاهی مرکب می‌توان نور یافت. سیاهی مرکب به‌سان انتشار شب بر صفحه‌ی کاغذ است و با این حال، درون این سیاهی است که به روشنی می‌توان دید.»

به‌رغم جایگاهی که واژه‌ها برای بوبَن دارند و از شاخه‌های واژه، میوه‌های نور می‌چیند،‌ اما واژه‌ها ارج و قدرِ یاقوتِ سکوت را ندارند:

«تمایل حقیقی من به نوشتن نبود. به خاموش ماندن بود. نشستن بر آستانه یک در و نگریستن آنچه می‌آید، بدون افزودن بر همهمه‌ی عظیم دنیا. در زبان فرانسه تفاوت میان دو واژه‌ی «درخود مانده»(autiste) و «هنرمند»(artiste) تنها یک حرف است نه بیشتر.»

«ساعاتی دراز ماندن بر بستری در اتاق و به پرده‌ای که میجنبد در باد نگاه کردن.... آیا کاری بهتر از این برای انجام دادن پیدا میشود؟ آیا این فقط یک سرگرمیست که ازروی افسردگی یا اندوه پیش می‌آید؟ ابداً... ابداً... باید با قاطعیت گفت: برعکس... این سکونِ تن و جنبش پرده، سازنده‌ی نوعی بسیار اطمینان بخش از شادمانیست... در برابر سرشاریِ این ساعات، حتی نوشتن، زاید است.»

در نگاه او کتاب واقعی آن است که به ما گوش می‌سپارد:

«یک کتاب، یک کتاب واقعی، آن نیست که کسی در آن با ما حرف می‌زند. بلکه با خواندن آن گویی کسی به ما گوش می‌سپارد. کسی که می‌داند به ما گوش سپرده است.»

 هر چه واژه‌ها صیقل‌خورده و درخشان باشند، به شفافیت و خلوصی که در سکوت هست نمی‌رسند و شاید به همین سبب است که مایستر اکهارت گفته است: «شبیه‌ترین چیز به خدا، سکوت است»

بوبَن در ستایش سکوت می‌گوید:

«بین زمین و آسمان نردبانی است و بالای این نردبان سکوت است. گفتار یا نوشتار هر قدر قانع‌کننده باشند تنها مناطق میانی‌اند. باید پا را فقط به نرمی، بدون فشار، روی نردبان قرار داد. صحبت کردن دیر یا زود منجر به بازی زیرکانه‌ای خواهد شد. نوشتن دیر یا زود منجر به بازی زیرکانه‌ای خواهد شد. الان یا وقتی دیگر، به شیوه‌ای اجتناب ناپذیر، به گونه‌ای مقاومت‌ناپذیر. تنها سکوت، بدون حیله است. سکوت، اولین و آخرین است. سکوت، عشق است و هنگامی که سکوت، عشق نیست، مسکینی بی‌نواتر از صداست. ساعات بدون صدا، ساعاتی هستند که آوایشان از هر صدایی شفاف‌تر است.»

با اینهمه، او چرا همچنان کتاب می‌نویسد، به چه انگیزه و داعیه‌ای؟ شکوه نوشتن از کجا سرچشمه می‌گیرد؟

«چرا آدم وقتش را صرف نوشتن کتاب پشت کتاب می‌کند. چرا نیرو و قتش را صرف کارهای فلسفی و یا هنری می‌کند. چرا باید از خواب، از عشق، از همه چیز گذشت تا یک کتاب نوشت، باز هم یک کتاب. فلاسفه جواب می‌دهند: برای روشنایی بخشیدن. شعرا جواب می‌دهند: برای ملایمت بخشیدن. اما هر چه قدر هم که آنها سریع جواب بدهند، باز هم در برابر جوابی که همیشه وجود داشته، عقب هستند: برای دوست داشته شدن. برای شکوه دوست داشته شدن.»

کتاب‌های بوبن، خواننده را به فراسوی کتاب‌ها می‌بَرد، به قلمرو زندگی، ساحت روشنایی و اقلیم حضور. در گستره‌ی آب‌آیینِ کتاب‌های او، می‌توان این نکته را که بر زبان نیچه جاری شده است، به حقیقت دریافت: «کتابی که نتواند ما را به فراسوی کتابها ببرد به چه درد می‌خورد؟»