در انجیل لوقا حکایتی تأمل برانگیز آمده است:
«همچنان که ره میسپردند، به روستایی درآمد و زنی به نام مَرتا در خانهی خویش پذیرایش شد. او را خواهری بود به نام مریم که کنار پاهای خداوند نشسته بود و کلام وی را مینیوشید. مَرتا که سخت سرگرم خدمت بود، پیش آمد و گفت: «ای خداوند، روا میبینی که خواهرم مرا در خدمت تنها گذارد؟ پس او را بگو که مرا یاری کند.» لیک خداوند وی را پاسخ گفت: «ای مَرتا، ای مَرتا، تو بهر بسی چیزها در اندیشه و اضطرابی؛ لیک اندکی لازم است و حتی تنها یکی. مریم بهترین سهم را برگزیده که از او ستانده نخواهد شد.»(انجیل لوقا، باب 10،آیات 38تا 42- عهد جدید، ترجمهی پیروز سیّار، نشرنی)
مسیح که مهمان مریم و مَرتا شده بود، روحیهی مریم را تأیید کرد و سبب اضطراب و تشویش مَرتا را غرق بودن در کثرتها و دست یازیدن به انبوهی از اعمال دانست. مریم در کمال سکوت و بیعملی مقابل مسیح نشسته بود و کلام مسیحایی او را مینوشید و جان فربه میکرد و مَرتا در مشغولیتهای فراوان، گوهر آرامش و یکدلگی را از دست داده بود. مسیح به مَرتا میگوید که راه نجات مستلزم کثرت اعمال و فراوانی مشغولیتها نیست، بلکه " اندکی لازم است و حتی تنها یکی."
این حکایت ژرف معنوی برای وضعیت پرتشویش انسان امروز، بسیار ارزنده است.
ولع سیریناپذیر دانستن و دانستن و روی هم انباشتن معلومات و اطلاعات و اشتیاق اشباعناشدنی دویدن و تکاپو کردن، برکهی روح ما را گِلآلود کرده است و شتابی که در دانستن و انجام دادن داریم، بین ما و زلالی آبیرنگ آرامش، فرسنگها فاصله انداخته است.
چنان گرفتار پندار باطل و تصور واهی هستیم که گمان میبَریم هر چه بیشتر دست و پا میزنیم، به رهایی و رهیافتگی نزدیکتریم، غافل از اینکه برکهی گِلآلود روح ما، تنها در سکوتی صبورانه به زلالی میرسد و هرگز با دست و پا زدنهای بسیار، بر آشفتگیها و تشویشها فایق نخواهیم آمد. لائوتسه میگفت: «آیا آن قدر صبر دارید تا گِل های وجودتان تهنشین گشته و از دلِ آن زلالی، یک زندگیِ ناب سربرآورد؟»
عالَم کثرت، عالَم پریشانی است و جمعیت خاطر، مرهون عبور از کثرتهای تشویشآور است. رابیندرانات تاگور میگفت:
«دلم آرام گیر و
غبار بر میانگیز
جهان را بگذار که راهی به سوی تو بیابد.»
مولانا میگفت:
گر برسی به کوی ما، خامُشی است خوی ما
زان که ز گفتوگوی ما، گرد و غبار میرسد
شمس تبریز میگفت: «خاموش باشید، تا راهی یابید که گفت، غبارانگیز است.»
هر چه بیشتر میگوییم، بیشتر گرد و غبار ایجاد میکنیم و در فضای گرد و غبارگرفتهی درون، نمیتوان حضور آرامش را چشم داشت.
شمس تبریزی باور داشت که «گفتن، جان کَندن است و شنیدن، جان پروردن.»
جان و روح ما از سکوت و خاموشی فربهی و تعالی مییابد و زیباییهای جهان در بیعملی و سکوت محض به آدمی پیشکش میشود.
آدمیان به ویژه در روزگار ما با «داشتهها» یا «کردهها»یشان تعریف میشوند و تمنای هر چه بیشتر داشتن و هر چه بیشتر انجام دادن، درونشان را انباشته از تشویش میکند. حال آنکه در نظر ارباب معنا، قیمت هر انسانی به «بودن» اوست و بودن آدمی در سکوت و آرامش است که توسعه مییابد. در بیان این نکتهی اساسی، اِوِلین آندرهیل میگوید: «ما عمدتاً زندگی پراکنده و پریشیدهی خود را در کار صَرفِ سه فعلِ خواستن، داشتن و انجام دادن به پایان میرسانیم. ما، که در ساحت مادّی، سیاسی، اجتماعی، عاطفی، عقلانی- و حتی در ساحت دینی- خواستار و آرزومند می شویم، میرباییم و به چنگ میگیریم، و در جایی آرام نمیگیریم، در بیقراری مدام گرفتار آمدهایم: غافل از اینکه هیچیک از این افعال هیچگونه اهمیت اساسیای ندارند، مگر تا آنجا که فعل بنیادی «بودن» از آنها فراتر رود و آنها را در بر بگیرد؛ و این بودن گوهر حیات معنوی است، نه خواستن، نه داشتن، و نه انجام دادن.»[حیات معنوی، اوِلین آندرهیل، ترجمهی سیمین صالح]
جی. بی. پریستلی گفته است: «همهی بدیهای این جهان نتیجهی جنب و جوش کسانی است که نمیدانند چه کسی چه کاری باید بکند. به گمانم، پرکارترین آفریدهی جهان هنوز شیطان باشد و بسیار خوب میتوانم تصور کنم که او تنبلی را محکوم میکند و با کمترین اتلافِ وقت از کوره درمیرود. شرط میبندم در قلمروِ او کسی اجازه ندارد- حتا در یک بعدازظهر- دست به هیچ کاری نزند. همهی ما برآنیم که جهان آشفته است، اما من هرگز فکر نمیکنم که تنبلی به این روزش انداخته است. جهان از خصلتهای انفعالی بیبهره است، نه از خصایلِ فعال؛ در آن همهچیز هست٬ مگر اندکی مهربانی و اندیشهی استوار... اگر برای نمونه٬ در ژوییهی 1914 که برخی از مناطقْ هوای رخوتانگیزِ بیمانندی داشتند، همهی امپراتورها، ژنرالها و روزنامهنگاران یکباره به این تمایلِ ژرف تن مینهادند که هیچ کاری نکنند، بلکه تنها دوشِ آفتاب بگیرند و سیگار بکشند، بیتردید وضعِ همهی ما بسیار بهتر از وضعِ کنونی میشد. اما نه، نگرهی زندگیِ پرجنب و جوش هنوز شکستناپذیر مانده است. وقت نباید تلف شود، کاری باید انجام داد، همانگونه که تا امروز انجام شده است... بهتر بود همهی آنان جایی مییافتند و به پشت دراز میکشیدند و به آسمان خیره میشدند و سلامتِ ذهنیشان را به دست میآوردند.»[از: درآمدی بر انسانشناسی هنر و ادبیات، ترجمهی محمدرضا پورجعفری]
در این دنیای پرشتاب، که از همه سو در معرض بمباران و هجوم بیوقفهی اطلاعات، نقشونگارها و جلوهگریهای هوشرُبا قرار گرفتهایم، خانهی روحمان از تراکم و تورم به درد آمده است. از اینهمه حرف، اینهمه خبر، اینهمه چیز جدید و جذاب، به تنگ آمدهایم. پُر شدهایم. اینهمهی خوراک فلسفی و حِکمی و هنری و اجتماعی، در هم تنیده و آشفته، یکی پس از دیگری و بیدرنگ و آهستگی، به درون ما سرریز میشود و بر دلآشوبهمان میافزاید. هاضمهیمان از اینهمه لقمههای متنوع و رنگین ملول شده است. رودل کردهایم. اینهمه خوراک که با این انبهی و شتاب، روانهی جان رنجور ما میشوند، نه تنها به چابکی و نشاط و سرزندگی ما یاری نمیدهند، که خود به چربی زاید و اضافه وزن بَدل شدهاند.
نیاز به تخلیه داریم. به سوختن چربیهای زاید. به آهستگی. به فرونشاندن گرد و غبار از خلوتگاه دل، آرام کردن برکهی گِلآلود روح. ساکت کردن همهمه و ولولهی ذهن. روح ما با پُرخوری روی آرامش نمیبیند. نیاز به بالاآوردن داریم گاهی. نیاز به سبک شدن و پرستو شدن. حکایت معنوی زیر در خصوص وضعیت مغشوش ما خواندنی است:
«روزی مردی نزد بهاءالدین نقشبند آمد و گفت: من از یک آموزگار به آموزگاری دیگر سفر کردهام و طریقتهای بسیاری را مطالعه کردهام که همگی به من منافع بسیار رسانده و انواع استفادهها را از آن ها بردهام. اینک مایلم به عنوان یکی از مریدان شما پذیرفته شوم تا از آبشخور دانش بیشتر بنوشم و خود را بیش از پیش در طریقت و عرفان پیشرفته سازم.
بهاءالدین به جای این که مستقیماً پاسخ دهد، دستور داد تا شام بیاورند. وقتی برنج و خورشت گوشت آورده شد، او بشقاب بشقاب برای این میهمان غذا کشید. پس از شام، شیرینی و میوه به او داد. آنگاه دستور داد تا تنقلات بیشتری آوردند و سپس انواع خوراکی های دیگر از قبلی سالاد، سبزی، نقل و شیرینیها را به او خوراند.
در ابتدا میهمان شاد بود زیرا که بهاءالدین با این تعارفات راضی به نظر میرسید و هر لقمهای را که او به دهان میگذاشت با رضایت نگاه میکرد. پس او تا آن جا که میتوانست خورد. وقتی سرعت خوردن او آهسته شد. شیخ صوفی به نظر آزرده شد و برای رفع آزردگی شیخ، میهمان بد اقبال یک وعدهی دیگر نیز خورد.
وقتی که دیگر نتوانست حتی یک دانه برنج دیگر فرودهد و با ناراحتی بسیار به پشتی تکیه داده بود، بهاءالدین به او گفت: وقتی نزد من آمدی، سرشار از آموختههای هضم نشده بودی، همان طور که اینک از این همه گوشت و روغن و سبزی و شیرینی و برنج انباشته شدهای. تو ناراحت بودی و چون با ناراحتی واقعی معنوی آشنایی نداشتی، این پدیده را همچون گرسنگی برای دانش بیشتر تفسیر میکردی. عارضهی واقعی تو سوءهاضمه بوده است.
حالا اگربه من اجازه بدهی، میتوانم در قالب کارهایی که به نظر تو مشرف شدن نمیآید، به تو بیاموزم که چگونه آنچه را که خوردهای هضم کنی و آن را به انرژی- ونه به وزن اضافی- تبدیل کنی.
مرد موافقت کرد. او داستانش را دهها سال بعد، زمانی که خودش یک مرشد بزرگ صوفی به نام خلیل اشرف زاده شده بود، برای دیگران بازگو کرد.[به نقل از: راز: سخنان باگوان اشو راجینش، برگردان محسن خاتمی]
ما سنگین شدهایم. سنگین از دانستهها، داشتهها، خواستهها و جنبوجوشها. سهراب میگفت: «بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم.» پرندگی و سبکباری روحمان زیر بارهای سنگین، تباه شده است. یکی لازم است که بگویدمان:
صفایی ندارد ارسطو شدن
خوشا پر گشودن پرستو شدن
زندگی جای دیگری است. جایی فراسوی کثرتهای مغشوش و بر کنار از غلغله و همهمه و ولوله، خلوت آبیرنگ و ملایم زندگی چشم به راه ماست.
«مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید
حضور هیچ ملایم را به من نشان بدهید./ سهراب»