عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

اگر عشق نبود...

«عشق، خطای فاحش فرد در تمایز یک آدم معمولی از بقیه‌ی آدم‌های معمولی است.» این گفته‌ی برنارد شاو، سخن کسی است که برکنار از خیال عاشقانه به عشق می‌نگرد و البته گفته‌ی خطایی هم نیست. وقتی خیال‌زده نباشیم و افسون عشق در ما کارگر نشده است، همین باور را داریم. اما چرا باید از نیروی بی‌نظیر خیال خود را محروم کنیم؟ عاشقان، زندگی با طعم خیال را دلاویزتر یافته‌اند.

الیاس کانِتی می‌گوید: «دیدن ورای آدم‌ها آسان است، ولی ما را به جایی نمی‌رساند.»(به نقل از: جستارهایی در باب عشق، آلن دوباتن) نیچه کوتاه زمانی پس از پایان عشق آتشین‌اش به لو سالومه نوشته است:

«روزی گنجشکی از فراز سرم پرید؛ و ... او را شاهینی پنداشتم. اکنون همه‌ی دنیا بر آنند به من اثبات کنند تا چه اندازه در اشتباه بوده‌ام و شایعاتی در اروپا بر سر زبان ها افتاده است. بسیار خوب، کدام یک بیشتر باخته‌ایم؟ منِ - به زعم آن‌ها - «فریب‌خورده» که با اتکا بر این پرنده همه‌ی تابستان را در عالم برترِ امید به سر بردم، یا آن‌ها که فریب نخوردند؟»[به نقل از: هنر درمان، دکتر اروین یالوم، ترجمه ی دکتر سپیده حبیب]

شهاب مقربین در شعری به همین مضمون اشاره کرده است:

«بیا باز فریب بخوریم

تو فریب حرف‌های مرا و

من فریب نگاه تو را

مگر زندگی چه می‌خواهد به ما بدهد

که تو از من چشم بر داری و

من نگویم

که دوستت دارم...»

البته شاید تعبیر وهم و فریب، تعبیر مناسبی نباشد. این نیروی خیال عاشق است که زیبایی‌ها و «آنی» را در وجود محبوبش کشف می‌کند که دیگران نمی‌توانند. از مواهب عشق، کشف زیبایی‌ و بلکه خلق زیبایی است. مولانا در رابطه با شمس تبریز گفته است: «این مردمان می‌گویند که ما شمس الدین تبریزی را دیدیم. ما او را دیدیم. ای غرخواهر کجا دیدی؟»(فیه‌مافیه)؛ چرا که شمس مولانا را تنها با چشم عاشقانه‌ی مولانا می‌توان دید:

شمس تبریز تو را عشق شناسد نه خرد

بر دم باد بهاری نرسد پوسیده (غزلیات شمس)

قوام عشق به خیال است و‌ معشوق در تخیل عاشق است که آرمانی‌سازی می‌شود و آن «لطیفه‌ی نهانی» که حافظ می‌گفت «عشق از آن خیزد» به چراغ خیال در کمند عاشق می‌افتد.

سعدی می‌گفت: «از دریچه‌ی چشم مجنون باید در جمال لیلی نظر کردن تا سرّ مشاهده‌ی او بر تو تجلی کند.»(باب پنجم گلستان) در واقع این نگاه عاشقانه و خیال‌آمیز مجنون بود که حُسن لیلی را یگانه کرده بود. هارون الرشید هر چه در لیلی خیره شد و حُسن دلفریبی در او نیافت، شگفت‌زده: «... رو به لیلی کرد و گفت: لیلی تویی؟ گفت: بلی، لیلی منم، اما مجنون تو نیستی! آن چشم که در سَرِ مجنون است در سَرِ تو نیست... مرا به نظر مجنون نگر. محبوب را به نظر مُحب نگرند.»(مقالات شمس تبریزی)

نگاه مجذوب و آفرینشگری که عشق می‌بخشد می‌تواند لطافت‌های نهانی و حلاوت‌های پنهانی را در جان، تن و رفتار محبوب شکار کند و به دنبال آن، جذبه‌های سرورآمیز و یا محزون خود را با دیگران در میان نهد.

آتش عشق است که اندر نی فتاد

جوشش عشق است که اندر می فتاد (مثنوی:دفتراول)

حُزن شیرین و یا سرور سرمستانه‌ای که در نفیر نی و نوای چنگ و آواز مطربان است، غالباً تراویده‌ی تجربه‌ِ عاشقی و حکایت‌گر آن است. عشق زاینده‌ی هنر است و ناشر زیبایی. چیزهای بسیاری که به کام دل، خوش می‌نشینند و مجالی برای بازیگوشی احساس و آبتنی روح فراهم می‌بینند محصول تجربه‌های رنگ‌رنگ عاشقانه‌اند. از نغمه‌ها و ترانه‌ها و غزل‌ها تا فیلم‌ها و تئاترها و نقاشی‌ها تا رمان‌ها و رقص‌ها...

مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد

نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد.

عالَم از نغمه‌ی عشّاق مبادا خالی

که خوش‌آهنگ و فرح‌بخش هوایی دارد (حافظ)

شهاب‌الدین سهروردی به زیبایی این هنرآفرینی و نگارگری عشق را بیان کرده است:

گر عشق نبودی و غم عشق نبودی

چندین سخن نغز که گفتی که شنودی؟!

ور باد نبودی که سر زلف ربودی

رخساره معشوق به عاشق که نمودی؟!

شاعر معاصر، قیصر امین پور هم سروده است:

از غم خبری نبود اگر عشق نبود

دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود

بی‌رنگ تر از نقطه‌ی موهومی بود

این دایره‌ی کبود اگر عشق نبود

از آینه‌ها غبار خاموشی را

عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود

در سینه‌ی هر سنگ، دلی در تپش است

از این همه دل چه سود اگر عشق نبود

بی‌عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟

دل چشم نمی‌گشود اگر عشق نبود

از دست تو در این همه سرگردانی

تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود

از دیگر محاسن و الطاف عشق، می توان به خاصیت مستی‌بخشی آن اشاره کرد. تحمل بار هستی جز با چاشنی سرمستی قابل تحمل نیست. برخی این مستی را از شراب انگوری می‌جویند و خیامانه می‌گویند:

من بی‌ِ میِ ناب زیستن نتوانم

بی‌باده کشید بار تن نتوانم

و حافظانه باور دارند اینکه شراب، حتی ساعتی هم اگر شده، آدمی را از وسوسه‌های فرساینده‌ی عقل بر کنار می‌دارد، کفایت می‌کند:

ز باده هیچت اگر نیست این نه بس که تو را

دمی ز وسوسه‌ی عقل بی‌خبر سازد

عشق هم خاصیت مستی‌بخشی دارد و افسون و افسانه‌ی آن، آدمی را دلبُرده‌ و مجذوب زندگی می‌کند. تولستوی است: «تا زمانی که زندگی سرمست و از خود بیخودمان می‌کند، می‌توان زندگی کرد». ور نه زندگی چه خواهد بود جز «ملال بی‌پایان»

سرمستان عشق را به باده حاجت نیست، چنان که سعدی را:

قدح چون دور ما باشد به هشیاران مجلس ده

مرا بگذار تا حیران بمانم چشم در ساقی

مستی عشق، بسیاری از غصه‌ها را از تن عاشق می‌تکاند:

با هشیاری غصه‌ِ هر چیز خوری

چون مست شدی هر چه بادا بادا (مولانا)

تا اینجا به دو حُسن عشق اشاره شد. خاصیت زیبایی‌آفرینی و هنرپروری و خاصیت مستی‌بخشی. خاصیت سومی که می‌توان به آن اشاره کرد خاصیت پروانه‌گری است. آدمی بی‌عشق «درخودمانده» است و چندان پروای دیگری را ندارد. در پیله‌ی خویش است و پروانگی را تجربه نکرده است. عشق، آدمی را از پیله‌اش می‌رهاند و پر پرواز می‌دهد. سبک‌اش می‌کند. سهراب می‌گفت: «و عشق / تنها عشق / مرا رساند به امکان یک پرنده شدن.»

حسن خرمی می‌گفت:

«تو بگو دوستم داری،

من ثابت می کنم

انسان جانوری پرنده است!»

وقتی آدم در لاک خودش است، نمی‌تواند پرواز کند. عشق، «سودای خویشتن» را از آدمی می‌گیرد. نظامی در خسرو و شیرین می‌گوید همین هنر و افسون عشق کافی است که آدمی را از سودای خویش می‌رهاند:

اگر خود عشق هیچ افسون نداند

نه از سودای خویشت وارهاند؟

و از این‌رو توصیه می‌کند که حتا اگر شده آدمی دلبسته‌ی گربه‌ای شود تا از پیله‌ی خویشتن رها گردد:

مشو چون خر بخورد و خواب خرسند

اگر خود گربه باشد دل درو بند

به عشق گربه گر خود چیرباشی

از آن بهتر که با خود شیرباشی

سعدی می‌گفت:

ای خواجه برو به هر چه داری

یاری بخر و به هیچ مفروش

شمس تبریز گفته است: «شاهدی بجوی تا عاشق شوی، و اگر عاشقِ تمام نشده‌ای به این شاهد، شاهد دیگر. جمال‌های لطیف زیر چادر بسیارست. هست دگر دلربا که بنده شوی، بیاسایی.»(مقالات شمس)

گویا آسودن، مرهون دل‌سپردن و عاشق گشتن است و دل‌یابی در گرو دل‌بُردگی:

ای حیات عاشقان در مُردگی

دل نیابی جز که در دل‌ّبُردگی (مثنوی:دفتراول)

 مولانا در فیه ما فیه گفته است:

«شخصی گفت در خوارزم کسی عاشق نشود، زیرا در خوارزم شاهدان بسیارند. چون شاهدی ببینند و دل بر او بندند بعد از او بهتر بینند، آن بر دل ایشان سرد شود.

فرمود اگر بر شاهدان خوارزم عاشق نشوند، آخر بر خوارزم عاشق باید شدن، که در او شاهدان بی‌حدند.»

یعنی اگر تعدد شاهدان چنان بود که انتخاب یکی برای دل‌سپاری دشوار شد، باز نباید دست از عشق کشید و خوب است که آدمی عاشق هستی و جهانی شود که چنین نکویانی را پدید آورده است. چرا که «شهری است پُر کرشمه و خوبان ز شش جهت»

«بی‌خودی» از برکاتی است که عشق ارزانی می‌دارد. مولانا می‌گفت با خویش بودن جز ملالت و خستگی ندارد و از این‌رو طالب سرمستی بود:

چندان بریز باده کز خود شوم پیاده

کاندر خودی و هستی غیر تعب ندیدم

شاعران از آن‌رو «می‌پرستی» را می‌ستوند که از «خودپرستی» آدمی را می‌رهاند:

دانی غرضم ز می‌پرستی چه بوَد

تا همچو تو خویشتن‌پرستی نکنم (خیام)

به می پرستی از آن نقش خود بر آب زدم

که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن (حافظ)

در عاشقی آدمی بسیاری از مخاطرات را به جان می‌خرد و این توان را می‌یابد که از بسیاری داشته‌ها صرف نظر کند و همین به سبکباری او منتهی می‌شود. مولانا عشق را طبیب نخوت و ناموس می‌خواند و ناموس یعنی آبرو و نیکنامی:

ای دوای نخوت و ناموس ما

ای تو افلاطون و جالینوس ما (مثنوی: دفتر اول)

همین دلیری و بی‌پروایی که شور عشق در جان فرد برمی‌افروزد و او را از سودای نام و ننگ که غالباً مانع بروز خودِ اصیل آدمی است نجات می‌دهد، به سبکباری، پروانگی و پرندگی عاشق می‌انجامد:

سعدی اگر نام و ننگ در سر او شد چه شد

مرد ره عشق نیست کش غم ننگست و نام (سعدی)

گفتم به باد می‌دهدم باده نام و ننگ

گفتا قبول کن سخن و هر چه باد باد (حافظ)

راست ناید نام و ننگ و عاشقی

درد در ده، جای نام و ننگ نیست (عطار)

عقل گوید عشق را بدنامی است

عشق را پروای نام و ننگ نیست (وصال)

خالی از لطف نیست نقل گفتگوهایی از فیلم زیبای «شب‌های روشن»:

«- تو میگی من سبک شدم؟

- خوب، عشق آدمو سبک می کنه؛ ولی سبک نمی کنه

- نمی فهمم چی میگی!

- وقتی میگی سبک شدی منظورت اینه که خودتو پایین آوردی. اگه اون هیچوقت نیاد عشقش کاری کرده که تو پر در بیاری و کارایی بکنی که هیچوقت فکرشم نکردی. اگه منظورت از سبک شدن بالا رفتنه، سبک شدی. ولی اگه منظورت از سبک شدن کوچیک شدنه. عاشق هر چی کوچیکتر بشه بالاتر میره.

- فکر نمی کنی همه ی این حرفها تو ادبیات قشنگه؟ زندگی با ادبیات فرق داره

- همه ی این حرفها واسه اینه که زندگی یه خرده شبیه ادبیات بشه.»

غزل شیرین سعدی، زبان حال عاشقان زیبانگر، سرمست و پروانه‌آیین است:

ساقیا می ده که ما دردی کش میخانه‌ایم

با خرابات آشناییم از خرد بیگانه‌ایم

خویشتن سوزیم و جان بر سر نهاده شمع‌وار

هر کجا در مجلسی شمعیست ما پروانه‌ایم

اهل دانش را درین گفتار با ما کار نیست

عاقلان را کی زیان دارد که ما دیوانه‌ایم

گر چه قومی را صلاح و نیکنامی ظاهرست

ما به قلاشی و رندی در جهان افسانه‌ایم

اندرین راه ار بدانی هر دو بر یک جاده‌ایم

واندرین کوی ارببینی هر دو از یک خانه‌ایم

خلق می‌گویند جاه و فضل در فرزانگیست

گو مباش اینها که ما رندان نافرزانه‌ایم

عیب تست ار چشم گوهر بین نداری ورنه ما

هر یک اندر بحر معنی گوهر یکدانه‌ایم